رمان اجبار شیرین

اجبار شیرین پارت۱۴

4.8
(211)

پارت☆14

قرار بود بهنام ساعت هشت شب آنجا باشد البته نمی دانست با خانواده اش می اید یا تنها ،به هرحال برای او

فرقی نمی کرد چرا که خودش را آماده هر توهین و تحقیری از طرف بهنام کرده بود وهر چند لحظه یکبار با

خودش زمزمه میکرد:

– فقط یه امشب تحملش میکنم وشنبه اول وقت می رم و کلاسم رو عوض میکنم تا دیگه مجبور نباشم ریختشو

ببینم

با صدای زنگ در حیاط دلشوره ای عجیب به جانش افتاد که باعث شد همه وجودش به لرزه درآید. برای کنترل

اعصابش لحظه ای چشمانش را برهم گذاشت و نفس عمیقی کشید .مادر وارد اتاقش شد و گفت:
– بهنام توی حیاط منتظرته

-چرا توحیاط !………چرا بالا نیومد؟

– نمیدونم میگفت اینجا راحتترم
– باشه ! منم میرم پایین .

وقتی فاطمه از اتاقش خارج شد، روبروی آیینه ایستاد ونگاهی به خودش انداخت ، خیلی رنگ پریده به نظر می

رسید کمی رژگونه به گونه هایش و کمی رژ به لبهایش مالید و از اتاق خارج شد .

مسیح کنار حوض نشسته بود و داشت با ماهی های درون حوض بازی میکرد با سلامی سرد به طرف تختِ چوبیِ

کنار حوض رفت و روی آن نشست ، مادرش همه وسایل پذیرایی را روی تخت چیده بود . نمیدانست کی وقت

کرده بود اینهمه وسایل را پائین بیاورد .

بهنام از جا برخاست و متقابلا جوابش را به سردی داد و با کنایه گفت :

– شما که می گفتین هیچ حرفی با من ندارین،

پس چرا منو مجبور کردین اینهمه راه رو تا اینجا بیام

با بیخیالی شانه ای بالا انداخت و گفت :
-میتونستین اصلا نیاین !!

روی گوشه ای از تخت نشست و گفت:
– اصلا به قیافه تون نمی یاد اینهمه بی ادب باشین

– در برابر آدم خودشیفته ای مثل شما نمی شه با ادب بود !!

– برا من اینهمه زبون نریزید و فقط بگید حرف مهمتون چی بود که بخاطرش منو از کار و زندگی انداختین ؟!

با حرص دندانهایش را برهم فشرد وگفت:

– معذرت میخوام،ولی من نتونستم جلوی خانواده ام بایستم

چشمان سیاه و درشتش را تنگ کردو باخشم گفت :

– نتونستید ؟………این یعنی چی ………………..؟
– من نمیتونم به اونها جواب منفی بدم
عصبانی غرید:

– یعنی با این ازدواج مزخرف موافقید؟
هیجان زده گفت :

– نه نه ! … منظورم این نیست که موافق………….
بهنام با کلافگی میان حرفش پرید پرسید :
– پس چی؟……

سردرگم وعصبی جواب داد :

– شما باید مانع این ازدواج مسخره بشید کاری از دست من برنمی یاد
با عصبانیت گفت:

– آخه ای کیو ! من اگه می تونستم که قبل از اینکه بیایم اینجا این کارو میکردم

با نا امیدی وبغض گفت:
– من هم نمی تونم ،پدرم مریضه و ممکنه جواب منفی من حالشو از اینی که هست بدتر کنه و در اون صورت مادر

و خواهرم منو مسبب حال پدرم میدونن و هیچوقت منو نمی بخشن

لحظاتی به فکر فرو رفت و سپس گفت :
– پس با این حساب فقط یه راه می مونه

با نگاه متعجب وسردی پرسید :- چه راهی؟با بی حوصلگی که تردید در آن موج میزد ،جواب داد :

– ازدواج میکنیم و بعد از چند ماه به دلیل عدم سازش از هم جدا میشیم

از این حرفش برآشفت و عصبی گفت:

– معلومه چی میگین ؟ براتون اصلا مهم نیست چه بلائی سر من میاد ؟ یعنی زندگی من اینقدر بی ارزشه !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 211

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Brta op
11 ماه قبل

نویسنده عزیز لطفا اگر از زبان سوم شخص می نویسید ذکر نام هر کدوم از شخصیت ها رو در هر قسمت توضیحی از حالات لازمه چون خواننده گیج میشه الان من نمی دونم کدوم تیکه رو بهنام گفده کدوم دختره.

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x