رمان اجبار شیرین

اجبار شیرین پارت۱۵

4.9
(78)

پارت☆15

پوزخندی زد و با خودخواهی تمام گفت :

– زندگی شما ربطی به من نداره،که بخوام نگرانش باشم ، اگه زندگیتون خیلی براتون مهمه میتوانین مانع این
ازدواج بشید

با حرص نگاهش را به حوض آب انداخت و زمزمه کرد :

– نمی دونم شما با این طرز فکر چطور استاد شدین؟

– من هیچوقت بین زندگی خصوصی و شغلم رابطه برقرار نمیکنم

دوباره به طرفش برگشت ودرنگاه بی تفاوت و سردش زل زد وگفت :

– میتونم بپرسم شما چه معذوراتی دارید که نمیتونین مانع این ازدواج مسخره بشید ؟

برای اولین بار درعمق دریای آبی چشمان سما نگریست وبا غرور گفت :

– مجبورم جواب شما رو بدم ؟

– البته که مجبورید!……چون من باید بدونم بخاطر چه چیز مهمی، میخواید منو و زندگیمو فدای خودتون کنید

چشمانش را ریز کرد وخیره در نگاهش آهسته گفت :

– من با زندگی شما کاری ندارم،شما خودتون دارید زندگیتون و فدای حس فداکاریتون میکنید .اگر واقعا

زندگیتون تا این حد با ارزشه ،با یک جواب منفی میتونین همه چیز و به حالت عادی برگردونین
با حالتی که خشم در تمام وجودش زبانه می کشید ، گفت :

– چندبار باید بگم من نمی تونم! ………….

– پس حالا که تا این حد ضعیفید ، مجبورین پیشنهاد منو قبول کنید

سپس با پوزخندی ادامه داد:

– قول میدم درطول این دو سه ماه حتی نگاهت هم نکنم

با خشم نگاهش کرد . برای دومین بار بود که دلش میخواست سیلی محکمی توی گوشش بزند . باز هم بر خودش
مسلط شد و گفت:

– پای یه زن دیگه در میونه ؟

از این حرفش بهنام جا خورد ولحظه ای متحیر به اونگریست ،چه چیزی باعث شده بود سما این فکر را در مورد
اوکند ؟!

سما لبخند تمسخر آمیزی زد و با خود اندیشید ))مگه این کوه غرور میتونه کسی روبه غیر از خودش هم دوست
داشته باشه ((

اما صدای آرام بهنام او را از افکارش بیرون آورد :

– آره درسته !….کس دیگه ای توی زندگی منه ،پس بهتره خودت و درگیرزندگی من نکنی
نفس عمیقی کشید وآهسته گفت :

– من باید فکرکنم و بعد جوابتون و بدم .

ازجا بلند شد ودست در جیبش کرد وگفت :
– بیا این کارت منه ، بهتره جوابت هرچی که هست تلفنی به من بگی ،دلم نمی خواد دوباره اینهمه راه رو بیام و به

این مزخرفات گوش کنم ! اما از من به شما نصیحت! سعی کن بیشتر از اینکه به فکر دیگرون باشی به فکر خودت

وزندگیت باشی ،پدر و مادرت زندگی خودشون و کردن، این تویی که تازه در اول کوچه زندگی هستی !

با لبخندی که بی شباهت به تمسخر نبود ، گفت:

– ممنون از همدردیتون سعی میکنم نصحیتتون و به خاطر بسپارم !

– از طرف من از خانواده ات خداحافظی کن ،امیدوارم تصمیم درست و منطقی بگیری و……….

نگذاشت حرفش را ادامه دهد وگفت:
– امیدورام دیگه هرگز همدیگه رو نبینیم

بهنام هم با لبخندی گفت:
– امیدوارم

با دیدن لبخندش قلبش فرو ریخت ،این درست همان چیزی بود که از آن می ترسید .همانجا روی تخت نشست

.صدای بسته شدن در حیاط و سپس روشن شدن موتور ماشین بهنام را شنید ولی به خودش زحمتی برای

برخاستن نداد . کارت بهنام در دستش مچاله شده بود .

صدای فاطمه او را به خود آورد . درکنارش نشست و با نگرانی گفت:

– بهنام رفت؟

– آره رفت !

– به نتیجه هم رسیدید؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 78

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x