اجبار شیرین پارت۹
پارت☆9
ازدواج مسخره شود .خودش خوب میدانست اگر بهنام آن حرفها را نمیزد فردا حتما جوابش مثبت بود و اینک
داشت با خودش رویای زندگی با بهنام را میچید .اما با توجه به اینکه نظر بهنام را نسبت به این ازدواج
میدانست دیگر نیازی نبود خود را خوار و ذلیل کند ، بهنام بدون هیچ لفافه ای صراحتاً به او گفته بود برنامه
دیگری برای زندگیش دارد .شاید هم زن دیگری در زندگیش بود که با این برنامه از پیش تعیین شده برنامه
خودش را کنسل شده میدید ،با این فکر که بهنام زن دیگری را دوست دارد مصمم شد فردا جواب منفیش را به
پدر اعلام کند و با آرامش به خواب رفت.
صبح کمی دیرتر از هر روز از خواب بیدار شد و برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفت . مادرش درحالی که
سینی صبحانه پدرش را در دست داشت گفت:
– ساعت خواب سما جان !
– مگه ساعت چنده؟
– ساعت از ده گذشته ،تارا تا الان بیست بار تماس گرفته
درحالی که لقمه در دهان میگذاشت گفت:
– باشه باهاش تماس میگیرم ،بابا بیداره ؟
– آره عزیزم! میخوای بری پیشش؟
– میخوام بهش بگم با این خواستگار مخالفم ،تو این سالها اون همه خواستگارهام و رد کرد حالا این یکی رو من
رد میکنم .
مادر با ناراحتی به طرفش خیز برداشت و گفت:
– تو داری چی میگی؟ نمی دونی گفتن این حرف چقدر حال بابات و خراب میکنه؟
– مامان صحبت یک عمر زندگیه
– مگه ما بد آدمی و برات انتخاب کردیم؟…… کی بهتر از بهنام !،هم تحصیل کرده است هم مودبه ،خوشتیپ و
خوش قیافه است اهل دود و دمم که نیست وضع مالیش هم که خداروشکر عالیه
– مگه همه چیز فقط پوله مامان !
– به من بگو این پسربدبخت چه ایرادی داره ؟
با خشم گفت :
– مامان جون اون هیچ ایرادی نداره ولی من نمی پسندمش
– تو خوشی زیاد زده زیر دلت دو تا دکتر و
مهندس اومدن خواستگاریت فکر کردی دختر شاه پریونی
– آخه به من بگو تو مامان منی یا این پسره؟
– من مامان توام ،چون نگرانتم و بهت اجازه هم نمیدم که با غرور بیجات زندگیت و به لجن بکشی
– زندگی منو شما دارین به لجن میکشین که به خاطر یه گذشته بی خود به فکر احساس دوجوون نیستین
– تو در مورد گذشته هیچی نمیدونی پس
نمیتونی همین طوری قضاوت کنی
– نمیدونم و نمیخوام هم بدونم ! ……آخه من نمی فهمم این خانواده توی این همه سال کجا بودن که یکدفعه سرو
کله شون پیدا شده ؟!
– یکدفعه هم نبوده ! توی این سالها همیشه سراغت و میگرفتن ،نمی دیدی پدرت همه خواستگارهات و رد میکرد ؟
– اون موقع چیزی نمیگفتم چون بینشون مرد دلخواهم ونمی دیدم ولی حالا نمی تونم اجازه بدم با آینده ام بازی
کنید
سما این را گفت و به سمت اتاق پدرش رفت .
دستگیره در را گرفت هنوز در را باز نکرده بود که مادر بازویش را
گرفت و به دنبال خودش کشید و رو مبل نشاند وخود نیز در کنارش نشست و گفت: میدونم که اینقدر برای پدرت عزیزی که اگر بهش بگی نه اون هم زیر همه قول و قرارش میزنه و به اقای آزاد
میگه نه ، ولی التماست می کنم یکم هم فکر حال پدرت باش
با بغض گفت :
– مامان، اگه بابا بدونه با این کارش داره زندگی منو نابود می کنه بیشتر غصه می خوره
– عزیزم بابات همیشه فکر می کرد پسر آقای آزاد بهترین گزینه برای توهه
– مامان می خوام بدونم بابا چرا همچین قرار مزخرفی رو با اقای آزاد گذاشت ؟
– تو تازه به دنیا اومده بودی وما از خوشحالی وجود تو رو ابرها راه می رفتیم چند سال آرزوی داشتن تو رو داشتیم
وخدا بعد از سالها تو رو به ما داده بود همون شب که به مناسبته تولدت یه جشن کوچیک گرفته بودیم آزاد به
پدرت گفت :باید قول مردونه بدی این دختر فقط عروس خودم بشه بابات هم که از خوشحالی تو پوست خودش
نمی گنجید باخنده گفت : نامردم اگه دخترم رو بغیر از پسر تو به کسی دیگه بدم اونموقعه بهنام هشت ساله
و بهزاد چهارساله بود ؛ من فکر می کردم اون تورو برا بهزاد در نظر گرفته باشه چون چند بار اینو توی اون سالها
گفته بود اما نمی دونم حالا چرا برا بهنام اومده خواستگاری ،ولی چیزی نگفتم چون بهنام محجوب تر به نظر می
رسید .