اجبار شیرین پارت ۱۹
پارت☆19
– بسیار خوب ،سعی میکنم ساعت شش عصرتوی کافی شاپ روبروی پارك شمارو ببینم فقط دیر نکنید که خیلی
گرفتارم
-حتما!
گوشی را که قطع کرد ودوباره شروع به گریستن کرد،چطور میتوانست چند ماه را در کنار این مرد خشن و از خود
راضی دوام بیاورد،اما حالا وقت گریستن نبود .
ازجا برخاست و سجاده اش را پهن و شروع به خواندن نمازش کرد.
بعد از نماز با خداییش خلوت کرد و از او خواست در این راه یار و یاورش باشد .سرش را روی سجاده گذاشت و
یک دل سیر گریه کرد .نمی توانست بیشتر از این ناراحتی خانواده اش را ببیند .انگار با ورود این خانواده به
زندگیشان لبخند از روی لب تک تک اعضای
خانواده پرکشیده بود وهر کدام به نوعی نگران و دلواپس بودند و
این وظیفه او بود که غبار غصه و اندوه را از آسمان زندگی خانواده اش کنار زند.وقتی سرش را از روی سجاده
برداشت کمی احساس آرامش میکرد با خود اندیشید این تقدیریست که خداوند برایم رقم زده است پس باید
خود را آماده هر پیشامدی کنم .با این حس که میتواند در مقابل هر مشکلی صبور باشد از اتاقش خارج شد پس از
اینکه چند مشت اب به صورتش زد نگاهش را به آئینه انداخت در این چند روز کلی احساس نا امیدی و
سرشکستگی میکرد .با یک لبخند ساختگی به طرف اتاق پدرش رفت و تقه ای به در زد با صدای ضعیف پدر در
راگشود و وارد شد نگاه پدرش روی پنجره و خیره به اسمان سیاه شب بود .
– توی این چادر سیاه چه چیز جذابی وجود دارد که شما رو اینهمه مجذوب خودش کرده؟
پدر با لبخند به طرفش برگشت وگفت:
– یک ستاره درخشان و پرنور که همه زندگی منو روشن کرده
دست استخونی پدرش را در دست گرفت و گفت:
– یعنی از من روشن تره ؟
پدر دستش و فشرد و گفت :
– اون همه زندگی منه ، سما خوشبختی وآرامش من !
آرام انگشتش را روی لب پدرش گذاشت و گفت:
– هیس ،گلسا میشنوه دوباره حسودی میکنه
– گلسا هم جای خودشو داره ،اما تو عزیز دل بابا یی
– الهی من قربون بابای خوب خودم برم ، توهم عزیزدل منی
– امروز میخواستم به آزاد بگم تو راضی نیستی و قال قضیه رو بکنم ولی از بخت بد حالم بهم خورد .فردا حتما
بهش میگم
– بابا یه روز دیگه هم به هم وقت بدید فردا حتما جوابتون و میدم
– دخترم میدونم تو راضی به این ازدواج نیستی ،این رو به راحتی تونگات میخونم ،….. من تو رومجبور نمیکنم
.این اشتباهی که من مرتکب شدم وخودم تا آخر پاش می ایستم
– نه بابا ، فکر نمیکنم بهتر از پسر آقای آزاد خواستگاری داشته باشم
– آره بهنام پسر خوب و فهمیده ایه و من فکر میکنم تنها کسی که واقعا لیاقت تو رو داشته باشه همین بهنامه
دست پدرش را بوسید و گفت:
– من میرم بیرون تا شما استراحت کنید
– برو دخترم و راحت فکرهات وبکن مطمئن باش جوابت هر چی باشه من از توحمایت میکنم و نگران هیچی هم
نباش. نگاهی با مهربانی به پدرش انداخت با اینکه مطمئن بود حرف دل پدرش چیز دیگریست لبخندی به رویش
زد و اتاق را ترك کرد .
تمام شب را در رختخواب غلت زد و از این پهلو به آن پهلو شد؛چه شبی سخت و پر استرس را پشت سر می
گذاشت ،دم دمهای صبح بود که از خستگی چشمهایش به روی هم افتاد و به خواب رفت.
*****
نگاهی به ساعتش انداخت هنوز ده دقیقه به شش مانده بود سرعت قدم هایش را بیشتر کرد نمی خواست بعد از
بهنام برسد و غرغرهایش را تحمل کند شاید هم قصد داشت آدم نکته بین و دقیقی به نظر بیاید .وقتی وارد
کافی شاپ شد نگاهش را سریع روی همه میزها چرخاند ، اثری از مسیح نبود پشت یکی از میزهای مشرف به در
ورودی نشست میخواست بهنام در بدو ورودش به راحتی اورا ببیند.
پیشخدمت کنارش ایستاد و با احترام به او خوش آمد گفت :با صدای ضعیفی تشکر کرد و درخواست لیوان آبی
کرد . خیلی سریع لیوان خنک آب روی میز قرار گرفت .هنوز جرعه ای از اب ننوشیده بود که قامت بلند و استوار
بهنام با گردنی افراشته و جدی در چارچوب در ظاهر شد ، چقدر آن تایم و دقیق بود حتی یک دقیقه هم دیر
نکرده بود،به راحتی او را یافت وبا قدمهایی پر اقتدار و با صلابت به طرفش گام برداشت .
قیافه اش در تی شرت سفید چسبان با کت و شلوار اسپرت مشکی جذابتر از همیشه شده بود .لبخندی از رضایت
روی لبش نشست اوهمیشه دکتر آزاد را در لباس رسمی دیده بود حتی شب خواستگاری هم کت و شلوار
رسمی پوشیده بود و اینک جایی که اولین قرارشان شکل میگرفت او در هیبتی جذاب ومنحصر بفرد ظاهر شده