رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت هجدهم

4.3
(21)

به قلم:..Sara…E..

_دفعه ی آخرت باشه سرتو میندازی پایین میای عمارت فهمیدی؟
از حرص دندان هایش را روی هم سایید و وقتی برگشت مانند خودش بلند داد زد:
_به تو چه ربطی داره؟مگه من برای هرکاری که میکنم باید از تو اجازه بگیرم؟
گفتم که یه کاری دارم اونو انجام میدم بعدم گورمو گم میکنم حالا میزاری یا نه؟ چیز دیگه ای واسه جواب پس دادن بهت دارم؟ از مزرعه که رفتم بیرون حالا دردت چیه؟
میدونی چیه اصلا؟
به نظر من تو یه آدم دیوونه ای که دلت میخواد به هرکس و ناکس گیر بدی و سرشون داد بزنی!
در سکوت به حرف هایش گوش داد و وقتی تمام شدند به چهره ی قرمز شده ی ماهرخ نگاه کرد که نفس نفس میزد
_تموم شد؟
_ها؟
_توضیحات مفیدی بود ممنون
دیگه وقت ندارم به حرفات گوش بدم پس فعلا
وقتی از کنارش گذشت ماهرخ بلاخره از بهت در آمد و زیر لب زمزمه کرد:
_این آدمه واقعا؟خدایا اینو از چه خاکی آفریدی؟این همه حرف زدم عین خیالشم نبود!

دستی به پشت گردنش کشید و لب زد:
_کاری از دست من برنمیاد!
دفعه ی قبل هم اگه یادت باشه بهت گفتم سهیل راضی بشو نیست باید بیخیالش بشی، اما گوش نکردی
_میدونم ولی خب چیکار کنم
_هیچی باید بری دنبال یه کار دیگه
بعدم مگه مزرعه قحطیه چسبیدی به مزرعه سهیل ها؟ این نشد یکی دیگه، صد تا بهترشم……
چند لحظه مکث کرد و با خنده ادامه داد:
_ولی از حق نگذریم مزرعه ای مثل مزرعه سهیل پیدا نمیکنی!
_ببین خودتم میگی اون مزرعه ی خوبیه پس من میخوام همون جا کار کنم
کمی از او فاصله گرفت و لب زد:
_هان چی؟ من غلط کردم مزرعش افتضاحه نری کار کنیا!
آرام خندید
_کوروش!
_ها
_یعنی راهی نیست؟
کوروش سر بالا انداخت و نوچی کرد
_ای بابا
_ولی میدونی میشه یه کاری کرد!
چشم هایش برق زدند و سرش را به سمت او چرخاند.
_چه کاری؟
خندید و لب زد:
_باید حرصش بدیم!
مثلا تو میتونی بیای داخل شرکت ما کار کنی بعد اینجوری حرص سهیل در میاد و شاید بزاره که تو داخل مزرعش کار کنی
ولی باز میگم شاید! چون اونقدری کله شق هست که سر حرفش بمونه و از طرف دیگه ای هم زود عصبانی میشه و حرصش در میاد
_شرکت برای کیه؟
_من و کاوه
ابرو هایش بالا پریدند.
_واقعا؟ جدی میگی؟
با اعتماد بنفس سری تکان داد و لبخند زد
_اهوم پس چی فک کردی دیگه اونقدرا هم عرضه داریم که از پس یه شرکت بربیایم
_آره با کمک سهیل نه؟
با صدای سارا همه ی اعتماد به نفسی که در چهره اش بود ناپدید شد و با دلخوری لب زد:
_خفه شی ایشالا داشتم با غرور و اعتماد به نفس حرف میزدم مثلا
توی چند ثانیه داغون کردی هرچی ساخته بودمو که، میمردی پنج دقیقه دیر تر میومدی؟
_هی مثلا نشستی داری با دوست من حرف میزنیا
_خب همین دوستت از من کمک خواسته اگه میتونی تو مشکلشو حل کن
سارا خندید
_باز خوبه سهیل معمولا به حرف من گوش میده نه تو! بعد اون وقت ماهرخ اومده سراغت
نگاهش را از سارا به ماهرخ دوخت.
_چجوری اینو تحمل میکنی؟
ماهرخ به شوخی لب زد:
_هیچی بابا به بدبختی تو چجوری داداششو تحمل میکنی؟
_اگه نقشه ی قتلمونو نریزه با فلاکت تمام!
سارا با اخم جلو آمد و کوسن یکی از مبل های راحتی را برداشت و آن را به سمت کوروش پرت کرد
_یه بار دیگه درباره ی داداش من بد بگو تا برم بزارم کف دستش!
کوسن را میان زمین و هوا قاپید.
_نه جون هرکی دوست داری نری بهش بگی ها! تا الانم پروندم دستش خیلی سنگین شده ایندفعه دیگه واقعا سر به نیستم میکنه
یه چیزی میگم شاید باورتون نشه ولی من نمیتونم شبا درست بخوابم همش میترسم بیاد توی خواب خفم کنه!
هر دو خندیدند و کوروش لب زد:
_زهر مار بیاین به من دلداری بدین چرا میخندین؟
همان موقع سهیل از پله ها پایین آمد و سر ماهرخ به سمتش چرخید.
تیپش با موقعی که اورا دیده بود فرق می‌کرد، شلوار لی مشکی و تیشرت سفیدی به همراه کت مشکی چرم اسپرتی تن کرده بود؛ آن ترکیب از نظر او واقعا برازنده اش بود و اورا خوشتیپ تر از قبل کرده بود.
کوروش برایش سوتی زد
_اوه چه خوشتیپ کردی ندزدنت شازده
زیر لب برای خود ادامه داد:
_البته اگه زورشون برسه
زمزمه ی اورا فقط ماهرخ شنید که لب گزید تا مانع خنده اش شود.
_چی میگی واسه خودت
_هیچی بگو کجا تشریف میبری که تیپ زدی
سهیل پوزخند زد
_میرم باز المان پیش دخترای چشم رنگی تا یکیشونو برات بیارم
_واقعا خاک بر سرت چرا خجالت نمیکشی تو؟
جلو اینا اخه
منظورش خواهر خودش و ماهرخ بودند.
نگاهی به سارا کرد و لب زد:
_میبینی چی میگه سارا؟من خیلی وقته دست از این کارا برداشتم ولی این داداشت دیگه واقعا داره شخصیت منو زیر سوال میبره
بعد از تمام شدن جمله اش تلفنش زنگ خورد، آن را از روی دسته مبل برداشت و نگاهی به شماره اش کرد
_یا خدا ببین کی زنگ زده
سارا با تمسخر لب زد:
_آره زود جواب بده مهشید جون پشت خط منتظر نمونه!
شاکی سر بالا آورد.
_لال بشی نخود توی دهنت خیس نمیخوره نه؟
سارا ابرو بالا انداخت
_نچ
سهیل سری به نشانه ی تأسف برایش تکان داد و بعد از خداحافظی کوتاهی از عمارت بیرون رفت.
باید هرچه زود تر خودش را به خانه‌ی تابش می‌رساند تا با دخترش به بازدید بروند.
حوصله ی سروکله زدن با دخترش را نداشت اما برای رسیدن به هدف شاهرخ مجبور بود اورا تحمل کند.

در ماشین را باز کرد و سوار شد.
_سلام…..ببخشید اگه یکم دیر اومدم
ماشین را به حرکت درآورد و لب زد:
_سلام، ایرادی نداره
_خوب هستین شما؟
_آره تو چطوری؟
نفهمید چشد که از لحن غیر رسمی او ذوق کرد و لب هایش کش آمدند.
_عالی ام
_خب مقصد اولمون کجاست خانم تابش؟
_به اسم صدام کن
خیره به روبه رو اش جوابش را داد:
_چای نخورده زود پسرخاله نمیشم!
_از لحن حرف زدنم بد برداشت نکنید دیدم خودتون رسمی حرف نزدید گفتم منم حرف نزنم وگرنه منظوری نداشتم درواقع کلا دوست ندارم کسی بافامیلیم صدام بزنه…..پس اگه همون تارا بهم بگید ممنون میشم
_من هیچ برداشتی از حرفتون نکردم اتفاقا خوشحال میشم رسمی حرف نزنیم ولی به اسم صداتون نمیکنم
_ببخشید ولی اگه نگران این هستین که منم با اسم کوچیک صداتون میکنم باید بگم……
کلافه از بگو مگویی که پیش آمده بود و دلش می‌خواست دختر کنار دستش را از ماشین بیرون پرت کند حرفش را قطع کرد و لب زد:
_من هیچ مشکلی با کسی که به اسم کوچیک صدام میکنه ندارم!
مگر اینکه اون آدم خودش مشکل داشته باشه که همچین فکری کنه
خواست دهان باز کند و حرفی بزند اما یاد حرف پدرش افتاد:
“وقتی باهاش رفتی سر به سرش نمیزاریا اون اصلا از شوخی خوشش نمیاد اگه چیزی هم بهت گفت به دل نگیر جوابش هم نده”
لب گزید و دستش را مشت کرد……سهیل زیر چشمی تمام حرکاتش را پایید.
_خجالت نکش بگو چی توی دلته!
سرش را به سمتش چرخاند و به نیمرخش خیره شد.
_چی؟
_خوشم نمیاد حرفمو دوباره تکرار کنم
_نه….نه من چیزی نمیخواستم بگم
_پس دهن منم مثل ماهی بازو بسته میشد و دستمو مشت میکردم نه؟
_خب میخواستم یه چیزی بگما ولی…..ولی دیدم مهم نیست برای همین نگفتم
_حرص خوردنتو دیگه چطوری میخوای توجیح کنی؟
سرش را برگرداند و به چهره ی تارا که اخم کرده بود خیره شد، نفسش را بیرون فرستاد و سعی کرد با ملایمت رفتار کند.
_خیله خب اوکی تارا خانم میشه الان بگی که باید کجا برم؟
گره اخم هایش از هم باز شدند، توقع نداشت او به همین راحتی بیخیال شود.
_هوم، چیه؟
با صدای او به خودش امد
_بله؟
زبانی روی لب هایش کشید.
_کارخونه ی دوست پدرتون کجاست؟
_هان؟وای من….من اصلا حواسم نبود الان میگم

کت و شلوار مشکی اش را پوشید و خودش را در آیینه نگاه کرد
_اوف چه جیگری شدم!
چند تقه به در اتاقش وارد شد و لب زد:
_بیا داخل
یلدا با لبخند وارد شد و با دیدنش کف زد
_تیپ زدی به سلامتی کجا؟
‌_پارتی!
_انتظار دیگه ای هم نمیرفت
کوروش سری تکان داد
_آره پس چی،توی عمرم اینطوری تیپ نزده بودم!ولی از دست سهیل دق کردم واسه یه پارتی که اینطوری به خودم رسیدم!
یلدا خندید.
_خب با من کاری داشتی که گفتی بیام؟
کراواتی که دستش بود را بلند کرد و لب زد:
_بلدی ببندی؟ سارا و دوستش بلد نبودن گفتم شاید تو بلد باشی
_اهوم بلدم
_ماهرخ رفت دیگه نه؟
_اره
جلوتر رفت و کروات را از دستش گرفت
_یه جوری برات میبندم که کیف کنی
_ببینیمو تعریف کنیم
_میکنی!
دستش را دور گردن او برد و مشغول بستن کراوات شد.
_از کجا یاد گرفتی؟
_برای یاسر زیاد بستم برای همین یاد گرفتم
_اوم خوبه
بعد از بستن کراوات یقه ی پیراهنش را صاف و آهی کشید
_باورت میشه توی این مدت چقدر دلم براش تنگ شده؟ کوروش خودش را داخل اینه نگاه کرد و دستی به موهایش کشید.
_نه بابا کارت درسته خوب بستی
از داخل اینه لبخند تلخش را که دید برای عوض کردن جو غر زد:
_ولی تو خجالت نمیکشی؟
مات و مبهوت به او خیره شد
_ها؟
_نه تو واقعا خجالت نمیکشی پیش خوشتیپ ترین پسر دنیایی و کراواتشو بستی اینطوری غمبرک گرفتی؟
_کوروش!
نوچ نوچی کرد و لب زد:
_آقا کوروش! از کوروش تنها خبری نیست!
زشته منو با این تیپ و استایل بدون پسوند و پیشوند صدا کنی
یلدا پوزخند زد
_آره جون خودت خوشتیپ ترین پسر دنیا!
_ها خب مگه چیه کی رو خوشتیپ تر و جنتلمن تر از من دیدی؟
_معلومه داداشم!
اخم کرد.
_مرض! بی تربیت!
یلدا خندید و کوروش با دلخوری از کنارش گذشت، زیر لب زمزمه کرد:
_اومدم اینو از پَکَری در بیارم خودم دپرس شدم که!
یلدا به مسیر رفتنش نگاه کرد……یعنی ناراحت شد؟

سوار ماشین بی ام دبلیو خردلی رنگش شد و وقتی در را بست یلدا را جلوی ماشین دید، شیشه را پایین آورد سرش را از آن بیرون آورد.
_برو کنار چرا جلوی ماشین وایسادی؟
آهسته خودش را به کنار پنجره رسانید و لب زد:
_ببخشید!
کوروش متعجب نگاهش کرد
_واسه چی معذرت خواهی میکنی؟
_واسه…..واسه ی اینکه فکر کنم ناراحت شدی
_از چی؟
_از حرفی که بهت زدم
کوروش دستش را به نشانه ی اینکه سرس را پایین تر بیاورد تکان داد و یلدا هم سرش را پایین برد و در چشمان او خیره شد
_ببین بزار خیالتو راحت کنم!
خیلی ناراحت شدم واقعا خاک تو سرت
سرش پس رفت و قهقهه زد…..کوروش با لبخند خیره اش شد.
❤s𝓢𝓪𝓻𝓪❤: _اذیت نکن
برایش چشمکی زد
_شوخی کردم تو حرفمو برعکس کن!
دستی برایش تکان داد و لب زد:
_فعلا!

از ون مشکی پیاده شد و تفنگش را پشت کمرش مخفی کرد، به یکی از آدم هایش چیزی گفت.

در اتاقش بود که یکدفعه برق ها رفتند!
نور موبایلش را روشن کرد و از اتاق بیرون رفت.
_برقا رفتن؟
در اتاقی باز شد و نور موبایل را به ان سمت گرفت…..کاوه را دید.
_چیشده؟
-نمیدونم من میرم پیش یلدا تو هم فیوز رو چک کن شاید پریده با‌شه
_خیله خب
چه خیالاتی……فکر می‌کردند فیوز پریده است.
اما اشتباه بود…..ولی هرگز فکر نمی‌کردند که سیستم امنیتی نیز قطع شده باشد!
سارا از پله ها آرام پایین آمد و وقتی موبایلش را بالا آورد…..مرد سیاه پوشی را دید، از جا پرید و گوشی از دستش پایین افتاد…..وحشت زده جیغ کشید.
_تو کی هستی؟
مرد تفنگ را مستقیم به سمت او گرفت و همان موقع چند نفر دیگر هم وارد عمارت شدند.
_خفه شو! اگه یه بار دیگه جیغ بزنی خلاصت میکنم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
9 ماه قبل

رمان خیلی خوبیه فقط یه مشکل جزئی داره که اگه رفع بشه عالی میشه اونم اینکه خیلی سریع
از یه صحنه به جای دیگه میپره و خواننده رو گیج و سردرگم میکنه غیر از این همه چیز عالیه

یه نکته جالبی که تو حین خوندن به فکرم رسید این بود که یلدا چرا هیچ تلاشی برای نجات خودش انجام نمیده !

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x