امیدی برای زندگی پارت هفدهم
به قلم:Sara…E..
پاهایش به زمین میخ شده و تکان نخورد…..سهیل نگاهش را به چشم های کاوه دوخت.
_ببین من یه حرفو دوبار تکرار نمیکنم! ولی ایندفعه واسه تو استسنا قائل میشم و یه بار دیگه بهت میگم که رابطه ی تو و سارا دیگه تموم شده!
تو حق اینکه به خواهر کم نزدیک بشی نداری!
_سهیل سارا نامزد منه! تو نمیتونی با یه حلقه پرت کردن بهمش بزنی!
_چرا میتونم، خوبم میتونم! تو هم که اینو میدونی پس از سارا دور باش!
بفهم اینو
ابرو در هم کشید…..نمیخواست از دختری که دوست دارد دست بکشد!
_نمیخوام بفهممش من تاحالا بهت چیزی نگفتم ولی وقتی موضوع سر سارا باشه نمیتونم بیخیالش بشم!
_عه چقدر خوب، خب منم نمیتونم
سرش را نزدیک گوش او برد و آرام و جدی زمزمه کرد:
_تو که نمیخوای……….
متعجب سهیل را نگاه کرد که چیزی به کاوه میگوید، وقتی او سرش را عقب برد بلند لب زد:
_حالا گورتو گم کن!
دهان کاوه با بهت وحیرت باز ماند و حرفی نزد
سارا جلوتر رفت و روبه رویش ایستاد
_کاوه؟
سرش را پایین انداخت و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
سارا رفتنش را تماشا کرد و در همان حال لب زد:
_سهیل این چش شد؟ چی بهش گفتی؟
_چیز خاصی نگفتم
حرصی به سمتش چرخید
_چیز خاصی بهش نگفتی بعد با اون قیافه از اتاق بیرون رفت؟
سهیل سری تکان داد
_واقعا که! بگو بهش چی گفتی
_اگه قرار بود تو بدونی که از اول بلند میگفتم نیاز نبود که داخل گوشش بگم!
پس دیگه نپرس
_وا
سارا را کنار زد و از کنارش گذشت که او لب زد:
_کجا داری میری؟
سهل یه دو دقیقه به حرف من گوش بده!
او اهمیتی نداد و در باز کرد
_سهیل! گوش کن ببی…….
حرفش با بسته شدن در نیمه تمام ماند!
پایش را روی زمین کوبید و دست هایش را مشت کرد
_چطوری میتونی وقتی دارم باهات حرف میزنم بی توجه باشی؟……اَه
از پله ها پایین رفت و صدای کوروش را شنید:
_واقعا؟
………
_آخه این دیگه چه وضعشه، من همه ی کارامو ردیف کرده بودم
………
_درد بی درمون حرف نزن!……. احمق من دلم خوش بود به پارتی تو بعد کنسلش میکنی؟
آخ بهرام اگه دستم بهت برسه!
………
_چی؟ جون من راست میگی….فردا شب یکی دیگه هست؟
………
_عه پس حله دمت گرم نمیدونی چقدر دلم پارتی و مهمونی میخواد، از وقتی سهیل اومده ایران یا نرفتم یا کنسل شدن
ماشالا که اخلاق و رفتار درست و درمون با آدم نداره که……یه بار یه لگد توی شکمم زد هنوز جاش کبوده
……….
_حرف نزن بابا من کاریش نداشتم که خودش وحشی بازی در میاره یه دوبار گفت برو از اتاق بیرون خب……خب منم نرفتم واسه همین اینجوری شد ولی درهر صورت حق نداشت دلو رودمو توی دهنم بیاره که
………
_خیلی رو…….
_کوروش!
با شنیدن صدایش حرفش را فراموش کرد و با بهت لب زد:
_بهرام
…….
_زهرمار گوش کن
…….
_ببین یه فاتحه واسه داداشت بخون قول هم بده هر روز بیای سری به قبرم بزنی هر کوفتی هم میخوری قبلش یادی از من کن دستت درد نکنه، اینجوری دوستی رو در حقم تموم میکنی خدایی
…….
_ببین من دارم جدی حرف میزنم، سهیل پشت سر…….
با کشیده شدن گوشی از دستش نتوانست حرفش را کامل کند!
با مکث طولانی بالاخره به سمت سهیل چرخید و لبخند مضحکی زد.
_شنیدی؟
سهیل عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و سری تکان داد
_به همه ی عالم و آدم باید بگی من برگشتم ایران؟
و البته باید برای همه موضوعو باز کنی اخلاق ندارم؟ خب تو لازم نیست کاری انجام بدی که بدونن آخه میدونی همه از اخلاق نداشته ی من با خبرن!
_در جریان هستم ولی….
دست او که روی شانه اش قرار گرفت متوجه شد که نباید حرف بزند.
_پسر عمو مطمئنم دلت نمیخواد شبیه جواد بشی مگه نه؟
_نه واقعا
_پس یه زحمت بکش حرف مفت نزن
_حله بابا خیالت راحت
_وقتی میگی خیالت راحت بیشتر میترسم
کوروش خندید
_مگه جنابعالی حسی به نام ترسم داری؟
سهیل سری تکان داد و خونسرد لب زد:
_خیله خب پس فعلا گوشیت دستم میمونه!
_چی؟….. نه من همه ی زندگیم توی اون گوشیه نمیتونی ببریش!
_تونستنو که میتونم اما بستگی به این داره که تو چقدر آدم باشی بهت بدم
_بابا من فرشتم آدم نیستم که بده گوشیمو
با سکوت سهیل کوروش سرش را پایین انداخت و دستش را سمت او دراز کرد
_غلط کردم حالا بدش ببینم بهرام چی میگه
_تماست خیلی وقته قطع شده
سرش را بالا آورد.
_آره جون عمت بدش ببینم
گوشی را کف دستش گذاشت و اورا نگاه کرد
_ وقتی میگم تماس قطع شده یعنی قطع شده!
کوروش به صفحه ی گوشی خیره شد و با اخم نگاهش را به او دوخت.
_مرض داری؟
_شاید
_جون به جونت کنن بیشعوری
بیتوجه به حرفش به سمت اتاق شاهرخ قدم برداشت و کوروش غر زد:
_بعد بهش میگم اخلاق نداری ناراحتم میشه الان به جای بیمحلی باید جوابمو میدادی
_آخه میدونی سهیل خودش میدونه اگه با آدم زبون نفهمی مثل تو دهن به دهن بزاره وقتش هدر میره واسه همین بهت بیمحلی میکنه!
سرش را به سمت راست چرخاند و یلدا را دید.
_از خداشم باشه چی کم دارم مگه؟
یلدا چهره ی متفکری گرفت و بعد از چندثانیه با بالا آوردن انگشت اشاره اش و قرار دادن آن روی پیشانی اش لب زد:
_عقل سالم!
_زهرمار……کوفت…..خیلی هم عقلم سالمه چرا توهین میکنی؟
یلدا خندید و جلوتر رفت
_توهین نمیکنم حقیقتو میگم
دستش را به سینه زد و ادامه داد:
_بعدم اگه عقلت سالم بود با دختر آقای امجدی اینطوری حرف نمیزدی!
تک خنده ای کرد.
_جون بابا دختر آقای امجدی؟
سری تکان داد.
_اهوم
_لابد منم بچه پرورشگاهیم نه؟
خندید و لب زد:
_نه من منظورم این نبود
_ها پس چی بود؟
به نظرم یه جا بنویس یادت نره که منم پسر بزرگ شاهرخ صدرم اوکی؟
_اوه باشه چشم حتما
چند بار پلک زد و جواب داد:
_میگم اصلا بیخیالش نمیخواد بنویسی!
الانم باید برم باز زنگ بزنم به بهرام پس فعلا
دستی تکان داد و از کنارش گذشت.
سرش را بالا آورد و گوشی اش را داخل جیب شلوارش فرو کرد
_خب همه امادن که؟
_بله اقا
_اون دانیال کدوم گوریه؟
_شرمنده ولی بعد از کاری که سهیل باهاش کرد دیگه ندیدمش
_مهم نیست، خوبه که چند روز آفتابی نشه فعلا روی امشب تمرکز میکنیم!
_چشم
_حواستون باید خوب جمع باشه! من باید حتما خواهرمو از اون خراب شده بیارم بیرون اگه به خاطر یکی از شما احمقا نتونم اینکارو کنم اون وقت به در عمارت آویزونتون میکنم!
_خیالتون راحت یاسر خان همچین اتفاقی نمیوفته ولی شما مطمئنید که میخواین برین عمارت شاهرخ؟
یاسر پاکت سیگاری از جیبش بیرون آورد و مقابل مرد گرفت
_روشن کن برام
مرد پارکت را از دستش گرفت و او لب زد:
_چرا نباید مطمئن باشم؟ اون مرتیکه خواهرمو گرفته بعد برای بیرون آوردنش واسه چی باید تردید داشته باشم؟
مرد فندک را زیر سیگار گرفت و روشنش کرد
_خب آقا باز عمارت شاهرخه درسته نگهبان نداره ولی سیستم امنیتی قوی داره و سهیلم که هست حتی اگه اونم نباشه، شاهرخ هم نباشه باز ما…….
یاسر انگشت اشاره اش را روی لب های او گذاشت تا ساکت شود
_هیس…..بدشون به من
مرد هم پاکت و هم سیگاری که آتش زده بود را به او داد
_نگران نباش امشب نه شاهرخ خونست، نه سهیل و نه کوروش فقط یه نفر میمونه که اونم کاوست……
پوک عمیقی به سیگار زد و ادامه داد:
_ولی اون تنهایی کاری از دستش بر نمیاد، مشکل اصلی فقط سهیله که اون عمارت نیست!
پس بعدش وقتی شما یکم عرضه به خرج بدین اتفاقی نمیوفته
یاسرِ خوش خیال!
تو میدانی چرخ روزگار همیشه به میل ما نمیچرخد اما باز بی احتیاطی میکنی؟!
عیب ندارد تلاشت را بکن….شاید خواهرت را به دست اوردی!
اما اگر سهیل اجازه داد!
پوک بعدی را که به سیگار زد دودش را در صورت مرد فوت کرد و لب زد:
_اما اگه واقعا اتفاقی بیوفته اولین نفری که میکشم خود تویی! پس قشنگ حواست به همچی باشه
از دود سیگار چهره اش در هم رفت و کمی سرفه کرد.
_خی…..خیالتون راحت باشه آقا
لبخند محوی زد و یک قدم عقب رفت.
_درضمن هیچکس شلیک نمیکنه تا من نگفتم…..حله؟
_بله
سیگارش را روی زمین انداخت و با پایش آن را له کرد.
_میتونی بری
مرد سری تکان داد و با خداحافظی زیر لبی سوار ماشینش شد و آنجا را ترک کرد.
مرد که رفت او هم سوار ماشینش شد و در حین روشن کردنش لب زد:
_دارم برات سهیل خان! فقط صبور باش!
یقه ی کتش را بار دیگر جلوی آینه مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت.
گلی که بیرون از اتاق منتظرش بود تا عصا و کیفش را به او دهد با دیدنش لبخندی زد و وسایل را سمتش گرفت.
_بفرمایید اقا
بدون اینکه سرش را به سمت او بچرخاند لب زد:
_عجله داری؟
زن متعجب خیره اش شد.
_ب….بله؟
نفس عمیقی کشید و زیر چشمی نگاهش کرد
_کنار ماشین ازت میگیرمشون
گلی منظورش را فهمید و دستش را پس کشید…..خجالت زده سر پایین انداخت.
_چشم…..ببخشید
با همان چهره ی مغرورش که همان نقابی بود که همیشه بر چهره داشت بهسمت در قدم برداشت و از عمارت خارج شد.
او جلو تر قدم بر میداشت و گلی پشت سرش بود…..زمانی که به در خروجی باغ رسید سهیل را کنار ماشین دست در جیب دید…..مثل اینکه منتظر او بود.
سهیل با تمسخر به سر تا پایش نگاهی انداخت و لب هایش به پوزخند باز شدند.
_عروسی دعوتی شاهرخ؟
گلویش را صاف کرد و بدون اینکه توجهی به لحن پر از تمسخرش داشته باشد لب زد:
_نه….ولی جایی که میرم به اندازه ای مهم هست که به خودم برسم
چهره ی سهیل حالت متعجبی گرفت و با همان لحن جوابش را داد:
_اوه آره راست میگی اصلا حواسم نبود داری میری پیش بالا بالایی ها
لبخند کجی زد
_یا همونایی که بهت امر و نهی میکنن
شاهرخ جدی نگاهش کرد
_سهیل!
_هوم
_کنایه زدنو تمومش کن! بهتره به جای اینکه به من تیکه بندازی حواست به دختر تابش باشه و همین طور هم عمارت
با شنیدن نام تابش اخم جای لبخندش را گرفت.
_نیاز نیست یه چیزی رو صد دفعه تکرار کنی! البته این مسئله واسه پسرات یکم فرق میکنه!
ابرو درهم کشید.
_دست از سر پسرای من بردار سهیل! یهدفعه هم شده پای اونا رو پیش نکش!
این مسئله اصلا ربطی به اونا نداره
با زبان لبش را تر کرد.
_دِ نشد دیگه من باید ضعف های بچه هاتو یکی یکی بزنم توی سرت! همون طور که تو زدی توی سرم!
شاهرخ دست چپش را بالا گرفت.
_بسه دیگه سهیل نمیخوام چیزی بشنوم فقط حواستو جمع کن
چشم بست و پشتش را به او کرد.
_به سلامت!
با این حرفش به او فهماند که هرچه زودتر سوار ماشین بشود.
شاهرخ سری به نشانه ی تأسف تکان داد و عصا و کیف چرم اصلش را که هدیه ای از طرف کتایون بود را گرفت و سوار ماشین شد، اما با این حال که خیالش از بابت اینکه سهیل اینجا هست راحت بود ولی باز هم تأکیید کرد و تشر سهیل را به جان خرید.
رفتن ماشین شاهرخ را تماشا کرد و غر زد:
_پیرمرد احمق فکر کرده با بچه طرفه!
خواست به عمارت برگردد اما صدایی باعث شد بایستد.
_با همه همینطوری رفتار میکنی و حرف میزنی؟
کلافه چشم هایش را بست و غرید:
_تو اینجا چه غلطی میکنی؟
_درست حرف بزن با نوکرت که صحبت نمیکنی
برای حرص دادنش لب زد:
_چرا اتفاقا!
دخترک شوکه شد…..سهیل چرخید و چهره اش را دید.
زیبا بود…..چشم های سبز رنگش بد خود نمایی میکردند.
_چی؟
_تو به مدت چند ساعت داخل مزرعه من داشتی کار میکردی درسته؟
پس توقع نداشته باش باهات مثل دختر رئیس جمهور حرف بزنم!
پوزخند زد.
_والا منکه چشم آب نمیخوره جنابعالی با دختر رئیس جمهور هم درست حرف بزنی!
_فضولیش به تو نیومده، اومده؟
_چیه بهت برخورد؟
_نه…..واسه چی باید یه خاطر یه مسئله بی اهمیت بهم بربخوره؟
_نمیدونم گفتم…..
میان حرفش پرید و لب زد:
_بسه فقط بگو چی میخوای اینجا
لبخندی بر لب نشاند و جلوتر رفت…..درست مقابلش ایستاد.
_اومدم آقا کوروشو ببینم
پوزخندی از صفت آقایی که پشت اسم کوروش قراره داده بود زد.
_اون بی سرو پا کی شد آقا من نفهمیدم؟
_نه اصلا هم بی سر و پا نیست حداقل اگه هم باشه سر آدم داد نمیزنه!
دقیقا برعکس تو
خندید
_جالبه!
اون آقاست من تو، آره؟
چشم هایش را در حدقه چرخاند…..از این سر و کله زدن کلافه شد.
_وای…..اصلا غلط کردم تو آقا باش اونم بی سروپا حالا اجازه میدی برم همون بی سروپا رو ببینم؟ باهاش کار دارم
ابرو بالا انداخت.
_نچ نمیشه
دستش را در هوا تکان داد.
_برو بابا یعنی چی نیمشه
از کنارش گذشت اما صدای سهیل متوقفش کرد.