نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت چهاردهم

4.6
(23)

به قلم:•…Sara…E…•

فرهاد کنار ترانه نشست و لب زد:
_حرفی که میخوایم بزنیم درباره ی کارته!
_ببین اگه میخوای بگی جایی که من کار میکنم مناسب نیست باید بگم که اصلا به شماها ربطی نداره!
من هرجایی که دلم بخواد کار میکنم
فرهاد مستقیم به چشم های عصبی او نگاه کرد.
_ماهرخ ترانه مادرته حق داره نگرانت باشه و درباره‌ی جایی که کار میکنی و زندگیت نظر بده
پوزخندش پرنگ تر شد
_مادری که اصلا مادری نکرده باشه اصلا مادر نیست، هست؟
اون برای من حکم مادر رو نداره پس نخیر، حق اینکه برای زندگی من نظر بده نداره!
_ماهرخ بیا و لجبازی نکن
من به دوستم رو زدم…..بیا با پسر دوستم کار کن….پسر خوب و مطمئنیه
ابرو هایش بالا پریدند.
_یعنی میگی جایی که من داخلش کار میکنم و صاحبش مطمئن نیستن ها؟
همان لحظه به سرعت اخم کرد.
_اشتباه میکنی من میدونم دارم کجا کار میکنم!
_ببین ما که نمیدونیم صاحب اون مزرعه کیه
شاید تو میشناسیش ولی ما هم باید بدونیم و مطمئن باشیم!
_صاحب مزرعه برادر دوستمه!
فرهاد یک تای ابرو اش را بالا داد…..انگاری بیشتر از ترانه طرف حساب ماهرخ او بود!
_یعنی چون برادرِ دوستته مطمئنه؟
ماهرخ با تمسخر خندید.
_چرا که نه!
اون خیلی از تو و دوستت مطمئن تره که میخواین منو به پسرش بندازین!
این را گفت و از روی مبل بلند شد.
_حالا هم با اجازتون باید برم!
ترانه صدایش را بالا برد:
_تو جایی نمیری!
_هرجایی که بخوام میرم و تو هم نمیتونی جلومو بگیری
به سمت در رفت و همینکه خواست دستگیره را بکشد فرهاد صدایش کرد:
_ماهرخ همین الان برگرد بیا اینجا ما به خاطر خودت میگیم
پر حرص خندید
_ برای چی الکی برام دل میسوزونی؟ تو اصلا به فکر من نیستی، به فکر حرص خوردن زنتی!
آخرین حرفش را زد و از خانه بیرون رفت.
سوار آسانسور شد و نفس عمیقی کشید تا بغضش را کنترل کند، آهسته برای خود زمزمه کرد:
_فقط بلدین نقش آدمای دلسوزو در بیارین!
از آسانسور بیرون آمد و آرام آرام به سمت ماشینش قدم برداشت.

گلی شیرینی ها را روی میز گذاشت و شاهرخ تعارف کرد:
_بفرمایید سیروس خان از خودتون پذیرایی کنید
سیروس شیرینی را در ظرف‌ گذاشت و لب زد:
_ممنون ولی من نیومدم شیرنی و کیک و از این چیزا بخورم اومدم خودتو ببینم و یادی از قدیما کنیم!
شاهرخ خندید و کوروش زیر لب غر زد:
_نه بخور، بخور ایشالا گیر کنه تو گلوت
صدایش را فقط کاوه شنید که آرام به پهلویش زد:
_هیس، میشنوه!
_بزار بشنوه چیزی نمیشه که
_چطور چیزی نمیشه؟ سر خودت به باد میره!
میگم، سارا و اون دختره کجان؟
چپ چپ نگاهش کرد.
_نمیره
چیه؟ نکنه انتظار داشتی بیان جلوی سیروس بشینن؟
خب داخل اتاقشونن دیگه
کاوه جوابی نداد و کوروش ادامه داد:
_سهیل هنوز پیداش نیست معلوم نیست کجاست
_خب زنگ بزنید به دوستی، آشنایی، کسی که سهیل میره پیشش چرا همش زنگ می‌زنید به گوشیش
تک خنده ای کرد.
_با این اخلاقش دوست آشناش کجا بود فقط ما هستیم که الان پیشمون نیست یا میره شرکت یا……
کاوه حرفش را کامل کرد
_مزرعه!
_این حتما همون جاست چرا زودتر به فکر خودمون نرسید؟
_به فکرمون نرسید چون اصلا بهش فکر نمی‌کنیم، ما اصلا نگران سهیل نمی‌شیم که کجا هست کجا نیست فقط میدونیم هرجایی که هست زندس
_به نکته ی خوبی اشاره کردی، آفرین!
چند لحظه بعد در بزرگ عمارت باز شد و سهیل وارد شد.
کاوه لب زد:
_حلال زاده هم هست
کوروش به سقف نگاهی انداخت و زیر لب ذکر گفت.
کاوه متعجب نگاهش کرد و چند بار پشت سر هم پلک زد.
_چته؟ چیکار میکنی؟
به پهلو اش کوبید.
_هیس تو هم دعا کن
سهیل و سیروس قراره بعد از یک سال همو ببینن…..شانس بیاریم همچی به خوبی و خوشی تموم بشه!
کاوه با دلسوزی نگاهش کرد.
_همیشه فکر میکردم یه تختت کمه ولی الان کاملا مطمئن شدم
شاهرخ به سیروس که لبخند زده بود نگاه کرد؛ سهیل آرام به وسط سالن بزرگ عمارت نزدیک شد و وقتی به آنها رسید نگاهش روی سیروس ثابت ماند!
هرگز فکرش را نمی‌کرد او را آنجا ببیند.
سیروس از روی صندلی بلند شد و مقابلش ایستاد.
دستش را به سمت او دراز کرد.
_سلام پسرم خیلی وقته ندیدمت
خوش اومدی!
از دیدنش تعجب کرده بود اما هیچ واکنشی نشان نداد؛کوروش به بازوی کاوه زد.
_الان شر میشه ببین
_هیس……
با ابرو هایی گره خورده خیره اش شد.
_چته هی هیس، هیس میکنی مار هم اینقدر این کارو نمیکنه
_خب حرف نزن دیگه
سیروس که چهره ی بی انعطاف سهیل را دید دستش را پایین آورد و از روی میز جامی را برداشت و مقابلش گرفت.
_بیا پسر، بگیرش!
نگاهش از چهره‌ی او روی جام سر خورد و آن را با مکث از دستش گرفت.
شاهرخ بلند شد و قدمی جلو گذاشت.
_من چند بار به گوشیت زنگ زدم که بهت بگم اما مثل اینکه گوشیت خاموش بود ولی خوبه که الان اومدی!
سهیل آرام خندید و همه متعجب نگاهش کردند.
_برای این گوشی منو ترکونده بودی؟
سرش را کج کرد و به شاهرخ زل زد.
_که بگی کسی که بدبختت کرد اینجاست؟
کسی که ۸ سال آزگار زندگی رو برات زهر کرد؟
با صدای بلندی فریاد زد:
میخواستی همینو بهم بگی شاهرخ؟
_آروم باش سهیل
_اروم باشم که چی بشه ها؟ با ملایمت حرف بزنیم مثلا؟
جام را روی زمین رها کرد و چند تکه شد…..همه محتویاتش روی زمین ریخت.
_میرم توی اتاقم اگه بیاید در بزنید من میدونم و شما ها!
سیروس اخم ریزی کرد.
_خیلی سرکش شدی سهیل!
پوزخند زد
_سرکش بارم اوردی!
_سرکش بارت اوردم ولی برای دشمنات! نه برای عموت
_بزرگ ترین دشمن من عمومه سیروس خان!
به سمت پله ها رفت و جمله ی آخر سیروس را نادیده گرفت
_دفعه ی بعدی که میام اینجا کنار رفتار درستت عذر خواهی هم میکنی!
سرش را نزدیک گوش کاوه برد و لب زد:
_مثل اینکه دعا هام گرفت
تو هم باید سجده ی شکر بخونی
_برای چی؟ چون شر نشد؟
_نخیر برای اینکه سهیل اصلا متوجه‌ی تو نشد، فقط حواسش به سیروس بود
واقعا شانس آوردی!
حالا که فکرش را می‌کرد راست می‌گفت…..سهیل اصلا اورا ندیده بود!
_آره مثل اینکه

پشت میز صبحانه نشسته بودند و مشغول خوردن بودند که کوروش پرسید:
_پس سارا و کاوه کجان؟
سهیل به کوروش نگاه کرد و لب زد:
_مگه کاوه……
میان حرفش پرید
_آره بابا دیروز مرخص شد مگه دیشب ندیدیش
لبخند یک طرفه ای گوشه لبش شکل گرفت.
_نه ندیدم آخه میدونی حواسم جمع یه مهمون دیگه بود!
شاهرخ سرفه مصلحتی کرد و لب زد:
_سهیل شروع نکن!
راستی براتون یه خبر خوب دارم
کوروش با ابرو هایی بالا پریده نگاهش کرد.
_چه خبر خوبی؟
_الان میگم
لبخندی زد و ادامه داد:
_کتایون و شهرام دارن بر می‌گردن!
_واقعا؟ مگه کار شون درست شده؟
شاهرخ سری تکان داد و سهیل با تمسخر لب زد:
_این بود خبر خوبت؟
_خب…..اره
پوزخند صدا داری زد
_وای چه خبر خوبی! از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجم!
از روی صندلی بلند شد و از آشپز خانه بیرون رفت.
کوروش بیرون رفتنش را تماشا کرد و لب زد:
_ولش کنین شبیه برج زهرماره خبر خوب بهش نیومده
حالا کی میان؟
_برای چند روز دیگه بلیط دارن
سری تکان و یلدا کنجکاو پرسید:
_ببخشید ولی کتایون کیه؟
کوروش با لبخند نگاهش کرد و به خودش اشاره زد.
_کتایون خواهر بندس و شهرام هم دامادمونه
_جدی؟ خواهرت از تو بزرگ تره؟
_نه بابا از من کوچیک تره
_پس اگه کوچیک تره چرا اینقدر زود ازدواج کرده؟
قبل از اینکه کوروش لب باز کند شاهرخ تشر زد.
_توی چیزی که به تو مربوط نیست دخالت نکن!
مات و مبهوت سرش را سمت او چرخاند.
_من فقط یه سوال پرسیدم
_خیلی کار اشتباهی کردی، تو…….
حرفش با صدای سهیل نیمه تمام ماند
_همیشه خونسرد بودنت روی مخم بود بعد الان به خاطر سوال یه بچه تا این حد داغ کردی؟
شاهرخ سرش را برگرداند و لب زد:
_چی گفتی؟
سهیل آرام به جایی که یلدا نشسته بود نزدیک شد و دستش را گرفت
_بلند شو
_اما…..
_گفتم بلند شو!
بدون اینکه حرفی بزند بلند شد و به نیمرخ جدی سهیل خیره شد.
شاهرخ اخم کرد.
_داری چیکار میکنی پسر؟
سرش را نزدیک گوشش برد آهسته زمزمه کرد:
_یلدا تنها کسیه که میتونم با استفاده ازش یوسفو آزار بدم…. پس نمیزارم از چنگم درش بیاری!
از شاهرخ فاصله گرفت و در همان حال که نگاهش می‌کرد لب زد:
_گلی سینی صبحانه سارا رو بده من

سینی در دست راستش بود و دست یلدا در دست چپش
دخترک لب زد:
_حالت خوبه؟
بدون اینکه نگاهش کند جوابش را داد.
_اتاقت طبقه ی پایینه چرا دنبال من راه افتادی؟
چشم هایش گشاد شدند و بهت زده سرش را چرخاند.
_بله؟ تو دستمو گرفتی ولش نمیکنی بعد میگی چرا دنبال من راه افتادی؟
قدم هایش از حرکت ایستاد و به دستش نگاه کرد
_چیه چرا اینطوری نگاه میکنی؟ خب ولم کن دیگه
دستش را ول کرد و لب زد:
_بیا حالا که آزاد شدی بفرما برو توی اتاقت دور بر شاهرخ هم نباش!
_باشه اصلا دور و بر کسی نمیرم خودمو توی اتاق حبس میکنم خوبه؟
مثل همیشه!
_آره خیلی عالیه
متعجب بالا رفتنش از پله ها را نگاه کرد و غر زد:
_میمیری یکم احساس به حرفات اضافه کنی؟اَه… فقط حرص آدمو در میاره!

چند ضربه به در وارد کرد و داخل شد.
پتو روی سرش بود و به خیال اینکه یلدا است لب زد:
_یلدا کاری به کارم نداشته باش میخوام بخوابم
لبخندی زد و سینی را روی عسلی کنار تخت گذاشت.
_یلدا نیستم ولی اگه میخوای تا صداش کنم
پتو را از روی صورتش پایین کشید.
_داداش تویی؟ برای چی اومدی؟
روی تخت نشست و دستش را نوازش وار روی صورت او کشید
_برای خواهرم صبحانه اوردم
_نمی‌خورم
_نمی‌خورم نداریم سارا، بلند شو بخور
رویش را بر گرداند و لب زد:
_داداش دست از سرم بردار میخوام به حال خودم با‌شم
بلند شد و پتو را کنار کشید.
سارا جیغ زد.
_سهیل نکن!
دستش را گرفت و مجبورش کرد بلند شود
_هیس چیزی نگو، اگه نمیخوری آماده شو بریم بیرون
_کجا؟
_بیرون
درمانده نگاهش کرد.
_آخه این موقع؟
_آره حالا زود باش
_حوصله ندارم حالم خوب نیست
_میدونم، برای همین میگم آماده شو
ابن را گفت و از اتاق بیرون رفت…..پشت در منتظر ماند تا خواهرکش آماده شود.
بعد از چند دقیقه سارا حاضر و اماده از اتاق بیرون آمد.
_اومدی؟ پس بیا بریم
چرخید و خواست قدمی بردارد اما سارا دستش را گرفت!
_من نمیخوام بیام چرا لج میکنی تو
_نمیخوای بیای؟
سری تکان داد
_اهوم نمی‌خوام بیام!
کمی به او نزدیک شد و لب زد:
_پس به زور میبرمت!
_یعنی چی؟
یکی از دست هایش را دور کمر او برد و آن یکی دستش هم زیر پاهایش و با یک حرکت از زمین بلندش کرد.
وحشت زده جیغ کشید.
_آی…..سهیل داری چیکار میکنی
_مثل پرنسسا بغلت کردم پس غر نزن
_بزارم روی زمین
_گفتم به زور میبرمت حالا هم خیلی تکون نخور می‌خوام از پله ها برم پایین با یه تکون تو تعادلم بهم میخوره جفتمون پرت میشیم پایین
_باشه غلط کردم خودم میام دیگه بزارم زمین سهیل!
_دو دقیقه صبر کنی تمومه
_عه؟ پس منم اینقدر تکون میخورم تا تعادلت بهم بخوره
_اینجوری خودت میمیری بدبخت
دستش را دور گردن سهیل انداخت و خندید.
سهیل یک تای ابرو اش را بالا داد و لبخند زد.
از آن فاصله به صورت زیبای خواهرش نگاه کرد.
_چیشد تو که حالت خوب نبود چرا داری میخندی؟
_اگه من بیوفتم خب با تو میوفتم تنهایی نمیمیرم که
ولی من میدونم داداشم قویه به همین سادگی ها نمیوفته مگه نه؟
لبخند روی لبش پرکشید.
افتاده بود….شاید از پله ها نه ولی خیلی وقت بود که در باتلاقی عظیم افتاده بود و نمی‌توانست خودش را از آن بیرون بکشد، باتلاقی که غیر از خودش کسی آن را نمی‌دید!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 سال قبل

خیلی زیبا بود😥💖 مرسی نویسنده جون😊

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x