نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان دختر سرکش

دختر سرکش پارت ۵

3.4
(9)

#part_۵
دختر سرکش
💞💞💞
💞💞

💞
از زبان نگار_بابام چون مطمئن بود از من و خانواده معتمدی گذاشت من با حسام بیام وگرنه اجازه نمیداد نگران بودم اخ پارم چرا اینکارو کردی بانگرانی چادرو رو سرم مرتب کردم دره ماشینو بستم رفتیم طرفه ورودی بیمارستان سریع
حسام_ت چادری هستی؟؟ فکر نمیکردم چون تو جشن
_بله من چادریم اقا حسام بعضی اوقاتم مانتویی هستم ولی سعی میکنم حجابم رعایت بشه اونم سرشو تکون داد رفتیم تو پشته در منتظر موندیم پدرمادر پارمم هم اومدن مثله اینکه معدشو شستوشو میدادن هی دعا میکردم براش اشک از چشمام میرفت
گذشت …..
اوردنش بیرون بردنش بهش سرم وصل کردن خواب بود خیالم راحت شدخدایا شکرت
مادرپارم_نگار جان چرا پارمیس اینطوری شد چرا مواظبش نبودی
_باور کنین منم خبر نداشتم اخرایه جشن بهم گفت من شُک بهم وارد شد جلمو گرفت نرم بگم بد یکم گذشت تشنج کرد از دهنش کف رفت بعد گفت تو کمد نامه هست بعد مردنش شما بخونین دور از جونش ‌،منم تاز فهمیده بودم، که چند دقیقه بعد تشنج کرد نفهمیدم چی شد
پدر پارم_روزگار روزگاار نفسمو دادم‌بیرون خودتو ناراحت نکن زن خوب شده دیگه، دستت درد نکنه دخترم باز خوبه که پیشش بودی اشکالی نداره تو مقصر نیستی
حسام _نگار حالش خوب شده دیگه پدرم زنگ زد گفت گوشیتو جواب ندادی مادرت زنگ زده نگرانته
_ مادر پارمیس یه نگاه کردبهم معلوم بود تعجب کرده اینم چه زود پسرخاله شدا میگه نگاررر. گوشیم خاموش شده بگین خودم زنگ میزنم به مادرم، از طرفه من تشکر کنین از عمو
مادره پارم_دخترم برو خونه خسته ای ببخش . برو خونه عزیزم نگران نباش چیزی شد خبر میدم
_ولی
پدرپارمیس_برو دختر برو خسته ای
_بازم ببخشید کاری داشتید زنگ بزنین خدانگهدار
رفتم با حسام بیرون از بیمارستان گوشیش گرفتم زنگ زدم مامانم .
اقا حسام شما برین من خودم با تاکسی میرم خیلی ممنونم
حسام_اصلا نمیشه خودم میرسونمت این وقتع شب تنهایی ،پدرت ترو دسته من سپرده سوار شو راه نداره.
_نشست تو ماشین منم نشستم چه راحت حرف میزد باهام ولی من هنوز خجالت میکشیدم تو همین فکرا بودم که گفت
حسام_فکر نکن دیگه به دوستت دکتر گفت مرخص میشه حالش خوب بشه هنوزم مثله بچگیات بستنی تو هوایه سرد دوست داری ؟
_ ت از کجا میدونی نه یعنی شما از کجا میدونید ؟
حسام_راحت باش باهام . بچه بودیم بابام بردتمون بیرون زمستون بود یادمه برامون بستی گرفت گفتی بستنی تو هوایه سرد دوست داری کلی هم تندتند میخوردی نمیدونم چرا دندونات یخ نمیزد هروقت زمستونا میومدم خونتون بستنی میخریدم تو حیاط میخوردیم
_ تعجب کردم یعنی خاک که بچه بودیم ابرو نزاشتی برای خودت هههه چه باحال ک اینطور . هنوزم دوست دارم ابه دهنمو قورت دادم تو دلم گفتم چرا یادم انداختی دلم خواس
حسام_پس بریم بخوریم ؟
_این وقته شب ؟
سریع سرمو چرخوندم سمتش
حسام_اره سراغ دارم یجاییو
_پس بریم . دیگه چیا میدونید ازمن ؟
حسام_یکیش اینه اها میوه عنبه و خیارو خیلی دوست داشتی حاضر بودی روزه تولدت اینارو هدیه بگیری
_وای خدا چی؟.یکم خندید بهم سرمو گرفتم طرفه خیابون یعنی کی میای خونه پارمیس خدایا ابن دخترو سر عقل بیار هی خودخوری میکردم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Faezeh 💕

غرق در افکار بی انتها امّا بسی زیبا ...🕊️🤍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
rasta 🤍
1 سال قبل

خدارو شکر پارمیس زنده موند😊
کلی دعا کردم براش😁😁

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x