رمان آیینه شکسته پارت نهم
رمان آیینه شکسته
پارت نهم
در خانه را که باز کرد ماشین آژانس را جلوی در دید و به سمت در ماشین رفت . و دستگیره ماشین را به سمت بیرون کشید و وارد ماشین شد
_ سلام دخترم .
سرش را بالا آورد و از آینه ماشین به اقای سهرابی راننده مسن آژانس نگاهی کرد
_ سلام آقای سهرابی . خوب هستین
سهرابی همانطور که ماشین را روشن میکرد جوابش را داد
_ شکر خدا خوبم دخترم . شما خوبی ؟
سوین تبسم آرامی کرد و سر تکان داد و نگاهش را از آیینه گرفت و به بیرون دوخت . سهرابی هم ماشین را حرکت داد . و سوین از زیپ کوچک کیف بزرگش گوشی و هنذفری اش را برداشت . و هنذفری را به گوشش زد و آهنگی
پلی کرد و چشمانش را بست .
“دور همیم ولی جات خالیه . میپرسن چته . میگم حالم عالیه . نیستی پیشم بد حالیه .”
و دخترک غرق شد در آن روز هایی که مردش با در آغوشش می گرفت و او آرام گریه می کرد ….
” دور هم ، دور میز پانتومیم . شروع میکردیم با حرف میم . به همه بگیم که مال همیم”
سوین شالش را جلوتر کشید تا سهرابی چهره غمگینش را نبیند و خودش را به خاطره ها سپرد . خاطره هایی که هیچوقت فراموش نمیشدند و سوین سعیش در این بود که حداقل کمی آنها را به فراموشی بسپارد ولی موفق نبود..
“یه زخمی زدی که موند ردش . ترکش کردی و بعدش ترکش ، نشست به قلبش و بعدش، دیگه نشد که بشه اون آدم قبلش….”
پلک هایش سنگین شده بودند و دیگر توان بیدار ماندن را نداشت و به همین خاطر پلک هایش به دیدار هم رفتند
” توی گوشم صداته هی . کی میشه برگردی. بگو کی؟!!!”……
سهرابی سرش را به سمت صندلی عقب برگرداند و وقتی دید دخترک به خواب فرو رفته با صدای آرامی زمزمه کرد
_ دخترم . دخترم بلند شو رسیدیم .
سوین سرش را به طرفین تکان داد و گفت
_ خوابم میاد . ولم کن ستیا. اه
سهرابی خنده بی صدایی به این رفتار سوین زد و پچ زد
_ دختر جان . منم اقای سهرابی . رسیدیم به باغ
سوین با این حرف سهرابی سریع چشمانش را باز کرد و در جایش نشست
_ اها بله . ببخشید . من دیگه برم. خدانگهدار
و بعد سریع از ماشین بیرون زد و سهرابی لبخندی به سوین که جای دخترانش بود زد و قبل از اینکه سوین در باغ را باز کرد لب زد
_دخترم نمیخوای وسایلاتو از ماشین ببری .
سوین با این حرف آقای سهرابی کلید را در قفل رها کرد و با سری پایین وسایلش را از ماشین بیرون کشید و خداحافظی آرامی کرد و سهرابی هم بعد از خداحافظی به سرعت از آنجا دور شد.
سوین در دلش خاک تو سرتی به حواس پرتی اش گفت و به سمت در باغ رفت و کلید را در قفل چرخاند و در باغ را باز کرد . و به محض وارد شدن رایحه خوب گل ها زیر بینیش پیچید . عاشق اینجا بود . تنها جایی که آرامش واقعی به تک تک سول هایش بدنش تزریق میشد و ژلوفن و …. دیگر قرص ها در مقابل حس خوب اینجا کم میاوردند .
_ سلام مامان . بابا خوبین . دخترتون اومده هاااا . حالتون چطوره.
دخترک با بغض مشهودی این جمله را گفت و به سمت خانه ای که پدرش با دل و جان آن را ساخته بود پا گذاشت
_ بابا جونی . مامان جونی . من اومدما . کجایین شما ….
و بعد از این حرف خنده ی پر بغضی از سر داد . و بعد از در اوردن کفشش در خانه را باز کرد
_ مامانی . بابایی . سوینتون اومده ها . کجا قایم شدین .
دخترک هر دفعه که به اینجا می آمد جمله هایی که اول به زبان می آورد همین ها بودند . همین جمله های دردناک…
_ باشه نیاین بیرون . ولی مامانی بابایی حالم خوب نیست . حالم اصلا خوب نیست.
سوین پا تند کرد و خودش را به مبل های بنفش رنگ مورد علاقه مامانی اش رساند و خودش را روی مبل انداخت. مبل هایی که هنوز بوی خوب عطر مادرش را می داد .
_ مامانی . هیچکدوم از ماموریت هاتون که ۱۰ ساله نبود . چرا آنقدر زیاد شده . کجا رفتید . برم به سرهنگ مرادی رو بزنم بگم دیگه از این ماموریت های ۱۰ ساله به مامان و بابای من نده ها؟ برم بگم
و بعد خنده بلندی کرد و به نقطه ی نامعلومی زل زد . وقت هایی که به اینجا می آمد اول با پدر و مادر خیالی اش صحبت می کرد و بعد در قسمت مورد علاقه شان در باغ برایشان به سبک نقاشی مورد علاقه شان نقاشی می کشید . سبک سورئالیسم….
# راوی
شیراز_ سال ۱۴۰۰
_ گرشا اینم قبول نکرد طراحمون بشه باید چیکار کنیم حالا . یعنی باید تو سطح شهر آگهی پخش کنیم؟
گرشا با این حرف آران به تندی سرش را بالا آورد و پاسخ داد
_ معلومه که نباید آگهی پخش کنیم . اگه یکدفعه یکی از اون آگهی ها دست شرکت ساعی بیفته میدونی چقدر بد برامون تموم میشه
آران ناراحت از تصمیم یکهویی اش گفت
_ آره تو درست میگی . ولی حالا مگه تو نگفتی یه فیلمی ازشون داری ها؟
گرشا همانطور که میزش را دور میزد تا رو به روی آران قرار بگیرد لب زد
_ درسته که اون فیلم دارم اما ترجیه میدم از نحوه درست کار برم و در اولویت آخرمه که از اون فیلم استفاده کنم………
قشنگ بود ضحی جونی❤
زود تر این دوتا رو سر راه هم بزار دیگه😂
عزیزمی تووو❤️
اگه نفس و مسیح رو بهم نرسونی قول تمیدم که این دو تا رو سر راه هم بذارم😉🤣
گرو کشیه؟😂😂😂
قطعا🤣🗡
پس کی سوین میره طراح میشه ؟ کی گرشا عاشقش میشه؟ میشه نیکا دیگه تو رمان حضور پیدا نکنه؟ میشه انقدر قشنگ ننویسی که آدم عاشق رمانت نشه؟ میشه تند تند پارت بدی؟
چقدر میشه در یک جمله❤️🤣. هیچ قولی نمیتونم بهتون بدم و همه چی به رمان ستی عفریتههه بستگی داره🤣.
جانمی شما💝. میخواستم دیروز پارت بدم ولی اصلا شرایط روحیم خوب نبود ، احتمالا فردا صبح یه پارت دیگه بدم💫❣️
😂 چرا؟ وای ستی زودتر مسیح و نفس رو به هم برسون وگرنه ضحی میخواد مارو حرص بده🤣
هاها
حرص درار کی بودم من؟🤣🤣
من چیم از ضحی کمتره؟؟🤣🤣🤣
منم حرصتون میدم😁🤣🤣🤣
گمشو🤣
چشم😁
بوس🤣❤️
خیلی قشنگ و احساسی بود عزیزم اصلا اون صحنه که سوین میره داخل خونه و جای خالی پدر و مادرش رو میبینه اشک تو چشمام جمع شد😥😥
قلمت عالیه گلم موفق باشی💗👌🏻
آره خودمم دلم برای سوین سوخت🥲💔🤣
ممنونم لیلا جونم❤️
ستی جان عفریته😂😔
اینا برسون بهم تا ما تو این رمان از دست ضحی بیچاره نشیم🥲🤦🏻♀️
🤣🤣🤣
ستی جون برسون دیگه ما گناه داریم🤣🥲
یعنی ضحی برا خودت کمپینی تشکیل دادی هااا🤣🤣🤣
#ستی عفریته، نفس و مسیح رو بهم برسون
🤣🤣
بله بله من تا ابد پشت ضحی م😂🫂✨
خیلی عالی بود ضحی مثل همیشه😍فقط سعی کن بیشتر پارت بذاری😁❤