رمان آیینه شکسته پارت پنجم
رمان آیینه شکسته
پارت پنجم
********
# راوی
از زمانی که آقای مولوی صاحب کارش دیروز بهش زنگ زده بود و از او خواسته بود که به دفترش بیاید نگران بود . نگران این که کار خطایی انجام داد باشد و از کارش اخراجش کند . ولی حالا تمام آن اندک استرس و نگرانی را کنار گذاشته بود و جلوی دفتر آقای مولوی بود . و دیگر تعلل نکرد و با دو تقه در اتاق را به صدا در آورد
_ بفرمایید
با صدای بفرمایید صاحب کارش در اتاق را آرام باز کرد و پا به اتاق بزرگ و مجلل او گذاشت
_ سلام آقای مولوی . گفته بودین بیام خدمت جناب عالی
مولوی با صدای گیرای گرشا سرش را از روی قرار داد های رو به رویش برداشت و سرش را بالا آورد . و چشم در چشم گرشا شد
_ سلام پسرم خوش آمدی .
گرشا نگاهی به مولوی کرد که حالا بلند شده بود و بعد چشم گرفتن از او تشکری کرد . که باز صدای مولوی بلند شد
_ بشین پسرم سر پا بده. اذیت میشی
اما گرشا از این فضا زیاد خوشش نمی آمد . چون بعد از استخدام دیگر پا به این اتاق نگذاشته بود و حالا نمیدانست چه کار کرده که این جا آمده . نکند به خاطر مرخصی های پیاپی این ماه بود .
_ بشین پسرم . راحت باش
گرشا لبخند مصنوعی زد و آرام گفت
_ نه ممنون آقای مولوی . همینطور راحتم
اما مولوی تبسم آرامی کرد و همانطور که خودش می نشست لب زد
_ نه پسرم اینطوری من راحت نیستم . بعدم صحبتی که باهات دارم کمی طولانیه
گرشا با این حرف کمی استرس گرفت اما به روی خودش نیاورد و آرام روی مبل های مشکی رنگ اتاق نشست . و منتظر ماند تا مولوی صحبتش را شروع کند . اما مولوی لب به دهن باز نکرد و کشوی میزش را باز کرد و از آن پرونده ای را بیرون آورد . که گرشا با دیدن آن پرونده وحشت کرد که نکند واقعا میخواهد اخراج شود چون رو آن پرونده با خطی بزرگ نوشته شده بود گرشا معینی .
_ خب، بله اینم پرونده شما گل پسر .
مولوی این را گفت ولی نمی دانست چه استرسی درون گرشا به پا شده که نکند کارش را از دست بدهد . به خاطر همین فکرش اب دهانش رو آروم قورت داد و به مولوی چشم دوخت که دست های پیرش رو توی هم قفل کرده بدد و متفکرانه به پرونده گرشا زل زده بود
_ خب . گرشا معینی متولد ۱۳۶۹ سوم تیر .
و بعد از این حرف مولوی سرش را آرام بالا آورد تا مهر تایید را از گرشا بگیرد . و گرشا آرام سرش را تکان داد و گفت
_ بله . یعنی ۲۱ سال .
مولوی چشمانش را به نشانه درسته باز و بسته کرد و دوباره سرش را به سمت برگه برگرداند . و بعد از ورق زدن چند صفحه پرونده را بست . رو به گرشا گفت
_ این جا نوشته متاهل درست نوشته شده؟
گرشا آب دهانش را این بار با صدا قورت داد و در حالی که سعی می کرد لحنش غمگینش نباشد جواب داد
_ بله درسته . اون موقع در شرف ازدواج بودم و یه چند وقت بعدش مزدوج شدم که دادم آقای صابری برام بزنه متاهل
مولوی که معلوم بود کنجکاو شده بیشتر از زندگی این پسر بداند صندلی گران قیمتش را کمی جلوتر کشید
_ خب پس چرا حلقه نداری؟ یادت رفته؟
گرشا با این جمله سرش را پایین انداخت
_ نه . طلاق گرفتم
گرشا این جمله را به سختی گفت و ندید که چقدر مولوی برایش ناراحت شده .
_ خب . پس برام تعریف کن…
پسرک با این حرف صاحب کارش سریع سرش را بالا آورد و گیج پاسخ داد
_ چیو تعریف کنم
مولوی لبخندی در اندازه پهنای برگ درخت زرد آلو به گیجی گرشا زد و گفت
_ این که چیشد طلاق گرفتی . اصلا کلا میخوام بدونم که چی شد . از آشنایی تا طلاقتون رو میخوام
گرشا با چشم های گشاد شده به صاحب کارش نگاه کرد که تا دیروز حتی نمی دیدش و الان از او می خواست که داستان زندگی اش را برایش بگوید . آخر زندگی او به چه کار این مرد می آمد . گرشا جمله ی آخرش را به صورت موبانه تر به زبان اورد و با چنین حرفی از طرف مولوی مواجه شد
_…………
********
شیراز سال ۱۴۰۰
# راوی
_ این یعنی چی آران ها؟ این یعنی چی ؟
گرشا عصبی این جمله را گفت و تن خسته اش را روی صندلی انداخت و چشمانش را بست
_ نمیدونم بابا . منم نمیدونم
آران سر در گم جواب می داد اما گرشا از میان دندان های کلید شده از خشم جواب داد
_ یعنی چی که نمیدونی ها؟ یعنی چی . زنه اومده قرار دادش رو یهویی فسخ کرده . بعد تو نمیدونی
آران با حرص لب زد
_ نه نمیدونم . از کجا بدونم . مگه من تو کله ی اون زنه هم که چرا و به چه دلیل قرار دادش رو فسخ کرده
گرشا عصبی از روی صندلی بلند شد و همینطور که طول اتاقش را طی می کرد گفت
_ هوفففف . الان تو این موقعیت همین رو کم داشتیم که ۱ سال و نیم بیشتر نمونده به نمایشگاه و طراحمون ول کنه بره………..
لابد شخصیت دخترطراحیه که ناجی گرشا میشه😁😂
بچه ها تو رو خدا مسخره ام نکنین ولی من کلا رو اسم گرشا کراشم😂🤦♀️
🤷♀️
یعنی واقعا چرا رو همه کراش میزنی ستی عفریته🤣🤣
الان رو گرشا هنوز کراش نیستماااا رو اسمش کراشم🤣
اینا باهم فرق داره ضحی🤣🤦♀️
یعنی ……. هی ولش کن استغفرالله🤣🤣
داری تو کراش غرق میشی🥲
زود تر پارت بده نویسنده جونی🥺❤
چشم عزیز💞
😍 😍 💖 💖
نکنه نیکا بیاد و بشه طراح؟
وای نه توروخدا دختره ی….
🤷♀️
آرامش عزیزانم🤣🤣🤣
خسته نباشی ضحیجان😌
امیدوارم راه پیشرفت گرشا از همینجا باز بشه🙃
مرسی لیلی گلی🤣🤣
امیدوارم🥺🤣
اگه نیکاس که اون دنیا سنگش میکنم خودم
عالی بود عزیزم🥲💜
🤣🤣
قربونت ارغوان جان❤️
دوستان عزیز پارت ششم رو ارسال کردم❤️😍