رمان ارباب عمارت پارت ۱۴
یکی در زد!
ضحا_بیا تو…
سوگند_سلام خانوم…
سوگند خدمتکار من بود!
ارباب خدمتکار مخصوص برام گذاشته بود…
ضحا_سلام…
سوگند_چیزی نمیخواین بیارم براتون؟!
ضحا_اوم…میگم….میتونی برام گوجه سبز بیاری؟! خیلی دلم میخواد!
سوگند_بله خانوم میارم براتون…
ضحا_دستت دردنکنه…
سوگند با لبخند جوابم رو داد
سوگند فقط ۱۵سالش بود…وقتی بچه بود پدرش میمیره و مادرش میاد عمارت و اینجا کار میکرده
تا اینکه مادرش سکته میکنه و میمیره…سوگند اون موقه فقط ۱ سالش بود، خاتون سوگند رو مثل دخترخودش بزرگ میکنه و بهش میرسه…
اینارو مارال بهم گفته بود…
مارال اماره همه ی خدمه های مرد و زن رو داشت…
امروزم شوهرش و دخترش میخواستن بیان…
ذوق دیدن دخترش رو داشتم…
( سوگند )
یه کاسه از بی بی گرفتم و رفتم حیاط تا از درخت گوجه سبز برای خانوم بگیرم…
اوفففف خیلی بلند بود قدم نمیرسید!
حسین_به به سوگند خانوم…
کمک نمیخواین؟!
سوگند_چی میگی اینجا حسین؟! چرا من هرچا میرم تو هستی؟؟؟؟ اه
حسین_خب عاشقتم دیگه…
دوست ندارم ازت دور بمونم…
این جماعت گرگ زیاد داره، نمیخوام این جماعت به ناموسم چشم داشته باشن!
لبخندی زدم بهش…
منو حسین از بچه گی باهم بزرگ شده بودیم…
خوشحال بودم حداقل یکی هست روم غیرت داره و منو ناموسش میدونه…..
پیشه ارباب از من خاستگاری کرده بود، ارباب بهش گفت هروقت سوگند ۱۶سالش شد میتونین ازدواج کنین…
سوگند_فداتشم الهی
بیا این کاسه رو بگیر از درخت گوجه بچین
حسین_من فداتشم…چشم، واسه کی میخوای خودت؟!
سوگند_نه…
واسه ضحا خانوم میخوام
حسین_اها
حسین از درخت بالا رفت و گوجه چید….
اومد پایین
چندتا گوجه سبز توی جیبش بود…رفت لبه حوض اونارو شست
یکی گرفت طرفم…
حسین_گوجه سبز بزن روشن شی خانومم…
از دستش گرفتمو گاز زدم
سوگند_دستت درد نکنه….هوممم چقدر شیرینه…واییییی
حسین_نوشِ جونت
بیا این کاسه هم بده به خانوم بخوره..
کاسه رو گرفتم
سوگند_دستت درد نکنه
من رفتم
حسین_مراقب مهربونیات باش…
بهش لبخند زدمو رفتم توی خونه
گوجه سبز هارو قشنگ شستمو خشک کردم
تو یه کاسه ی کوچیک نمک گلبر ریختم و گذاشتمشون توی سینی..
داشتم میرفتم سمت پله هاکه…
ارباب_کجا سوگند؟!
سوگند_سلام ارباب… اعم.. چیزه، خانوم هوس گوجه سبز کردن، منم براشون چیدم دارم میبرم براشون
ارباب_اها خب بده من میبرم دستت دردنکنه
ارباب سینی رو از گرفت و از پله ها بالا رفتـ….
( ارباب ارسلان )
درو باز کردم و رفتم تو اتاق…
ضحا ترسید…
ارباب_سیلام
ضحا_سلام…
ارباب_هوس گوجه سبز کردی بودی قربونت شم؟!
ضحا_اوهوم…از پنجره به حیاط داشتم نگاه میکردم چشمم خورد به گوجه سبز ها… به سوگند گفتم برام بیاره
ارباب_سوگند داشت می اورد ازش گرفتم گفتم خودم براش میبرم….
رفتم روی تخت نشستمو سینی رو گذاشتم وسطمون
یکی از گوجه سبز هارو زدم به گلپر نمک وگرفتمش جلوی ضحا…
ارباب_بخور نفس
ضحا از دستم گرفت و یه گاز بهش زد…وای… چه مَلِچ مولوچی میکرد وقتی میخورد…. همینطور بهش نگاه میکردم…کیف میکردم…
چشم های سبز…صورت صاف و سفید…موهای بور که چنتای جلوی موهاش رنگ قهوه ای کم رنگ بودن…
ابرو های بور…
ارباب_ضحا…
ضحا_اوم…بله؟!
ارباب_چرا جلوی موهات یه رنگ دیگه اس؟!
ضحا_از بچه گیم بوده…مادر زاده گیه
ارباب_اها…
خیلی خوشگلن
ضحا_اوهوم…
ارباب_بیام امشب پیشت بخوابم؟!
ضحا_اوم….نه!
ارباب_چرا؟؟؟
ضحا_اخههه…..میدونی چیه! چیزم!
ارباب_چی؟!
ضحا_چطوری بهت بگم…. خب، پریودم!
ارباب_خب چه ربطی داره؟! من میخوام کنارت بخوابم!
فکر کردی میخوام باهات کاری کنم؟!
ضحا سرش رو به علامت اره تکون داد…
ارباب_نه کاریت ندارم…فقط توی بغلت میخوابم
الانم این گوجه سبزهاروبخور
بریم باغ عمارت رو نشونت بدم…
( ضحا )
لبخند کمرنگی بهش زدم…
ضحا_خو خودتم بخور…..
ارباب یه گوجه سبز گرفت و گذاشت توی دهنش…..
بعد از خوردن گوکه سبزا رفتیم توی باغ عمارت…
وای
چقدر قشنگههههه
پره گل و درخت
ضحا_وای….
چقدر اینجا خوشگلههههه
ارباب_خوشگل تر از تو که نیست نفسم!
بهش لبخند زدم….
تنها جوابی که میتونستم بهش بدم!
ارباب_بیا روی چمن ها بشینیم….
ضحا_باشه
نشستیم روی چمنا…
ضحا_ارباب یه چیزی بهتون بگم؟!
ارباب_نگو ارباب!
بگو ارسلان….اینقدرم رسمی باهام حرف نزن!
غریبه که نیستم…شوهرتم
ضحا_اوهوم…باشه!
ارسلانننننن….
ارسلان_جون دلِ ارسلان؟!
ضحا_من میدونم تو نوه ی خاتون هستی…
ارسلان یه نگاهی به انداخت و بعدش سریع نگاهشو ازم گرفت و به جلو نگاه کرد
ضحا_ناراحت شدی؟! بخدا منظوری نداشتم
ارسلان_نه ناراحت نشدم…همه میدونن من نوه ی خاتون هستم
حالا کی بهت گفت؟ احتشام؟
ضحا_نه…
مارال بهم گفت..همون روزای اولی که اومدم عمارت
ارسلان_اها
ضحا_چرا با خاتون مثله یه رعیت میدونی؟
ارسلان_مگه رعیت نیست؟!
ضحا_اون مادربزرگتهههه
ارسلان_ااوم…خب باشه
من چیکار کنم؟
اون با دخترش زندگی منو نابود کردن دیگه
ضحا_اخه چه ربطی به خاتون داره؟ اون بیچاره اصلا نمیدونسته که دخترش باردارع!
ارسلان_تو از کجا میدونی؟
ضحا_میخوای از اول داستان برات تعریف کنم؟!
ارسلان _اره بگو
ضحا_خب ببین خاتون یه دختر بدنیا میاره به اسم رویا
رویا خیلی خوشگل بوده و خاطر خواه داشته
بعدش یه شب ارباب اردلان بهش تجاوز میکنه!
این داستان هرشب تکرار میشه و رویا به کسی هیچی نمیگه!
تا اینکه شکمش میاد بالا
رویا افسرده میشه و…..
خاتون بالاخره از زبون رویا حرف میکشه و متوجه ماجرا میشه
به شوهرش میگه
خاتون و شوهرش خیلی دنبال اینکه بچه رو سقط کنن میگشتن و رویا حاضر نبود بچشو سقط کنه…
شکمش روز به روز بالاتر میاد و کلی بهش تیکه مینداختن و مسخرش میکردن…. بهش میگفتن خراب… و… ج.ن.د.ه و…. کلی حرف های دیگه
چون همه میدونستن رویا مجرده
ولی الان حامله اس…
وقتی تو بدنیا اومد مادرت از درد زایمان و زخم زبون های مردم مرد!
ارباب اردلانم وقتی میفهمه رویا حامله بوده ترو میگیره و بزرگت میکنه…
به صورت ارسلان نگاه کردم که چشماش قرمزشده بودو روی صورتش کلی اشک بود…
دلم سوخت براش….
ارسلان سریع به خودش اومدو اشکاش رو پاک کرد…
ولی اشکاش تمومی نداشتن!
بفرمایید…پارت ۱۴🥲🤌
خواهشا بیشتر بزاررر☹️
چشم عزیزم….سعی میکنم بیشتر براتون بزارم🤌🥲
بچه ها پارت ۱۳رو دیدین رفت تو پربازدید ها🥹وای چقدر ذوق دارم….
واقعا مرسی که هستین کنارم…🥺🤍
رمانت عالیه گلم😘🤌 پارت هارو بیشتر کن لطفا خیلی کمه 🥺🥺
دو هزارتایی شدنمون مبارک😂🥳
Happy 2000🥲🥳
قربونت گلم..همیشه بدرخشی😊😍
واییییییییییی ارسلان چه پسر خوبیه چقدر ضحا رو دوست داره خداااا 🤗😘😱من فکر میکردم مرد بدیه اما نه ضحا رو خیلی دوسش داره عاشقشه واقعا❤❤
از کجا اینقدر مطمئنی گل؟
😜😉
اقا تروخدا اینقدر با روح و روان من بازی نکنین😑دیگه حالم داره از اسمم بهم میخوره
ما اخر نفهمیدیم
ارسلان ادم خوبه رمانه
یا ادم بده
😂😂
تو اول تا آخرش بدی ارباب ارسلان متجاوز گر😂😂😂 شوخی کردم به دل نگیر
عههه وااا
دیگه داره بهم برمیخوره🙄😂
دیگه داره بهم برمیخوره
من دوست دختر پنهانی ارسلانم…زشته بخدا اینقدر شوهرم رو ادم بده نکنین🙄😔
روز به روز قشنگ تر میشه رمانت
زودتر بزار ادامه رو
ما رو توی خماری نزار سحررررر🥴
نویسنده خیلی کنجکاوم چند سالته؟
۱۸سالمه گل🥲😁
چقدر جالب من یکسال ازت کوچیک ترم.
💜😉
چرا پارت بدی رو نمیزاری سحر؟؟؟
موندیم توی خماری😶
بچه ها من پارت ۱۵رو نوشتم و ارسال کردم
فقط ادمین تایید کنه
سحر جون
رمانت چندتا پارته؟!
۵۰ پارت میشه؟؟؟؟
نمیدونم چندتا پارت میره….
ولی تا ۵٠نمیره