رمان ارباب عمارت پارت ۱۷
یه پوزخند نشست روی لب هام…
واسم مهم نبود که چیکار میکنه و چی فکر میکنه…
من فقط میخواستم راحت شم از دست این زندگی!
دیگه هیچی از خدا نمیخواستم…هیچی!
( مژگان )
ارسلان اومد توی اتاق…
مژگان_اومدی؟ وای…فکر نمیکردم بیای!
ارسلان_خب میبینی که اومدم! حالا چه نقشه ای داری؟!
مژگان_نقشه چیه…
میخواستم یکم امشبو باهم باشیم!
ارسلان_چی تو اون سرته مژگان؟!
هرکیو بتونی خر کنی منو نمیتونی خر کنی….
مژگان_چی میگی ارسلان!
من الان رفتم زیره نظر یه دکتر که بهم کلی دارو و امپول و… داده تا بتونم مادر شم…
الانم بهم گفته اگه باشوهرت….کنی میتونی حامله بشی
ارسلان_واقعا؟!
مژگان_بله…
ارسلان_اگه باردار میشی من حرفی ندارم، حاضرم انجامش بدیم…
( ارسلانِ بیشعور😐🤌🏻)
مشروب و….اینارو اوردم و قشنگ چیدمشون روی میز… برای ارسلان مشروب ریختم و گذاشتم جلوش
ارسلان_پس خودت چی؟ نمیخوری؟!
مژگان_دکترم گفته برام خوب نیست، نباید بخورمشون
ارسلان_اها
مژگان_تو بخور نوشِ جونت…
ارسلان بهم لبخند زد و همه رو یک جا خورد…….
(۲ ساعت بعد )
به ارسلان نگاه کردم که خمار بود… چشماش داشت بسته میشد…
هنوزم هیچ کاری باهام نکرده بود
روی تخت دراز کشید و به خواب رفت….
عالی شد!
حالا وقت عملی کردن نقشم بود…
درو از پشت قفل کردمو روی ارسلان پتو گذاشتم
رفتم دره کمد رو باز کردم و محمد اومد بیرون
محمد_مطمئنی جواب میده؟ لو نریم!!!!
مژگان_نه اتفاقی نمی افته…کارمونم خوب پیش میره مطمئن باش…
محمد_امیدوارم…
مژگان_تو نگران چی هستی؟! تو کارتو انجام میدی و میری…بقیش با من
محمد چیزی نگفت و شروع کردیم……
( ضحا )
داشتم میرفتم اتاقم که از اتاق مژگان یه صدا هایی می اومد!
رفتم دم اتاق…
واقعا ادم اینقدر هوسباز میشه؟! تا دید من باهاش قهرم رفت سراغ مژگان؟! حالم ازت بهم میخوره ارباب….
تو باید به جای احتشام من میمردی تا هممون راحت شیم از دستت…..
رفتم اتاقم…نشستم روی تختم از پنجره به بیرون نگاه کردم… به ماه که اون بالا برای خودش می درخشید….
امشب ماه کامل بود!
اشک افتاد روی گونم….
دلم بغل های احتشام رو میخواست…دلم میخواست توی بغلش بخوابم…اونم موهام رو نوازش کنه!
کاش میشد برمیگشتم به گذشته، سفت بغلش میکردم…
به ساعت نگاه کردم که ۱ رو نشون میداد
بلند شدم رفتم کمدم رو باز کردم…
روسریم رو در اوردمو لباسمو عوض کردم و یه شنل گرفتم گذاشتم روی تنم و کلاهشم گذاشتم روی سرم…
اروم درو باز کردمو رفتم توی حیاط…
یواشکی از در رفتم بیرون و تا میتونستم دویدم….رسیدم قبرستون…دیگه نفسم بالا نمی اومد!
رفتم سره قبره احتشام… همه جا تاریک و سیاه بود، چشم چشمو نمیدید!
ضحا_سلام احتشامم…ببخشید دیر اومدم، میدونم از همه چی خبر داری و میدونی قضیه از چه قراره…ولی خودت که میدونی، من مجبور بودم! مجبورم بسوزمو بسازم….
راستی امروزم شوهر و دختر مارال اومدن….
وای دخترش خیلی ناز بود…
واقعا دلم بچه میخواست…
کاش منو توهم بچه داشتیم…حیف!
هیچ کس نمیتونه جای ترو برام بگیره…
هیچ کس نمیتونه بجز تو صاحب قلب من بشه….
چون قلب من فقط واسه یه نفره! که اونم احتشامه….
_هیچ کس نمیتونه جای ترو برام بگیره ضحا!
ضحا_چی؟؟؟؟ صدای چی بود؟؟
صداش اشناست…
به دور و برم نگاه کردم…
کسی نبود…
شاید خیالاتی شدم…. اره حتما!
دوباره شروع کردم با احتشام حرف زدن…مطمئن بودم صدامو میشنوه… چشمام کم کم داشت بسته میشد…..دیگه هیچیو ندیدم…
( ارسلان )
چشمامو که باز کردم دیدم توی اتاق مژگانم روی تخت!
یا خدا
اینجا چیکار میکنم؟؟؟؟
به میز نگاه کردم که پره سیگار و مشروب بود!
پتو رو که زدم کنار دیدم مژگان لخته و هیچ لباسی تنش نیست…
خودمم چیزی تنم نبودو لباسام یه گوشه انداخته بود!
بلند شدم رفتم لباسامو پوشیدم.. یعنی دیشب من سیگار کشیدم؟!
نمیدونم…زیاد از خاطره ی دیشب یادم نمیاد!
از اتاق اومدم بیرون رفتم دم دره اتاق ضحا…
احتمالا دیشب صدای های منو و مژگان رو شنیده…
در زدم…هیچ صدایی درنیومد!
رفتم تو اتاق…
اصلا کسی تو نبود!
پس ضحا کجاست؟!!!
رفتم توی سالن
ارسلان_سوگند….. سوگنددددددد
سوگند_بله ارباب؟
ارسلان_ضحا کجاست؟!
سوگند_توی اتاقشون دیگه ارباب
ارسلان_پس چرا من رفتم نبود؟!
سوگند_نبوددد؟؟؟؟
مارال_من صبح زود بیدار شدم رفتم اتاق نبود… گفتم حتما پیشه شماست ارباب!
ارسلان_یعنی چی…این خراب شده درو پیکر نداره؟!!!!
خاتون_چه خبرته ارسلان؟ صداتو بیار پایین
ارسلان_چطوری اخه؟!
خاتون_الان نگرانِ ضحا شدی؟!
اون موقعه که صدای تو و مژگان کل عمارت رو برداشته بود کجا بودی هاااا؟!
چیزی نگفتم و فقط سرمو انداختم پایین….
خاتون_تو خجالت نمیکشی ارسلان؟
مگه عاشق ضحا نبودی؟ مگه اون موقعه ها به من نمیگفتی با ضحا حرف بزن که باهام ازدواج کنه؟ پس چیشد؟!چیشد اون همه عشق و علاقه؟!!!
بازم چیزی نگفتم…. جوابی نداشتم بدم!
مژگان_چیشده…چه خبره اینجا؟
سوگند_ضحا خانوم نیستن!
مژگان_خب نباشن!
به ما چه؟!
خاتون_تو دهنت رو ببند دختره ی هرزه، که هرچی میکشیم از دست توعه!
مژگان_عه واااااا
ارسلان نمیخوای چیزی به مادربزرگت بگی؟ ببین به من چی میگه!
ارسلان_پس کنید دیگه…اه
حسیننننن….حسینننن
حسین بدو بدو اومد تو و نفس نفس میزد!
حسین_جانم…. ارباب
ارسلان_ به سربازو بگو همه جارو دنبال ضحا بگردن…سریع
حسین_چشم ارباب
خاتون_احتمالا فرار کرده….
مارال_ضحا اگه میخواست فرار کنه، همون روز اولی که با ارباب…
مارال حرفشو خورد و ادامه نداد!
ارسلان_پیداش میکنم… هرجایی باشه پیداش میکنم…
مژگان_خودتو نگران نکن ارسلانم…اون حسود که جایی نداره بره، خودش برمیگرده الکی خودتو حرص نده عشقم!
خاتون_مژگان دهنت رو ببند….
مژگان_درسته بزرگترین… ولی خانوم این عمارت منم!
مژگان رفت اتاقش و درو بست…..
(دوستان فحش ازاده میتونید خیلی راحت به ارسلان فحش بدین😂🤌فقط اگه میخواین ارسلانو بزنین به منم بگین باهم بریزیم روش، تا جون داریم کتکش بزنیم😂😂🙏)
بفرمایید…پارت ۱۷ 🌿🥹❤️🩹
اوم رمان قشنگیه ولی به نظرم نباید خاتون به مژگان فو.ش بده چون واسه خودش بد میشه
خدمتکاری دیگه میگن این خودشو از ما نمیدونه و با خاتون بد میشن
ولی فکر کنم احتشام زنده اس؟
نه عزیزم زنده نیست خاکش کردن😂اون لحظه روح احتشام بود که به ضحا این حرفو زد
مسخره
ساحل جان شما برو رمان خودتو بنویس به رمان دیگران کاری نداشته باش گلم
فکر نکن اگه اسمی نداشته باشی و پروفت رو برداری ما متوجه نمیشیم…
ساحل کیه؟؟
من اصلن نویسنده نیستم😐
چی میزنی حاجی؟؟!!
تو توی هر کامنتی که میذاشتی هم ازایموجی استفاده میکردی و هم علامت سوال و علامت تعجب زیاد میذاشتی
فکر نکن نمیفهمیم
چه زود جا زدی تو که میگفتی رمانت خیلی طرفدار داره پس چی شد؟
خخ
دقیقا🙂👌
توی رمان رئیس جذاب من هم اومد چنتا چرت و پرت گفت😐واقعا خجالت نمیکشی خودت؟ تو که میگفتی رمان من عالیه و…
الان دیدی رمان من پربازدید شده داری از حسودی میترکی نه؟! 😂اشکال نداره، امیدوارم از حسودی منفجر شی
عزیزم محض اطلاعت من ساحل نیستم
حسودم نیستم
تازه این سایت رو هم پیدا کردم و جزو اولین بارهاست که کامنت میدم نمیدونم با کی اشتباه گرفتی منو
سبک رمانت و نوشتنت رو نمیپسندم اما هیچ کامنتی که بی احترامی کرده باشم ندادم و حتی انتقاد هم نکردم با اینکه به نظرم حق رمانایی مثل آتش و بوی گندمه که جزو پر بازدید ها باشه اما خب به خواننده های رمانت و سلیقه شون احترام میزارم
نمیفهمم دلیل این همه گارد چیه؟؟!!!
اصلن برخورد درستی نیست
اوکی عزیزم…
من خودم رمان شانس زنده ماندن رو خیلی دوست دارم و همیشه منتظر ادامه ی پارت هاش هستم….
بالاخره هرکی یه طرز فکر و نظری داره دیگه:)
قربونت برم،منم رمانای تو رو خیلی دوست دارم.عزیزم😘
🥹💚🤌🌿
برو عمتو مسخره کن عزیزم🙂🤞
افریننن 👏👏
😭😭😭😭😭
دهن این مژگان سرویس شه رو من ببینم ایشالله. ارسلان گاوِ ولی مژگان کثافتهههه
😂😂😂
ارامش خودتونو حفظ کنید
من میگم ضحا رو دزدیدن چقدر این مژگان کثافته رفته با یه نفر دیگه سکس داشته صداش کل عمارتو گرفته واقعا خیلی هزر هستش دیگه نمیدونم از ارسلان چی بگم خیلیییی عوضیه
خوب چرا ارسلان بهش لبخند زد و گفت بچه دار شی حرفی ندارم اخه توی یکی از پارتا گفت که خوشحالم که مژگان بچه دار نمیشه و من با ضحا راحت ترم و بچم از عشقمو فلان چی شد؟
ارسلان فقط دنبال بچه دار شدن بود🥲
به ارسلان اعتمادی نیست دوستان….
در پارت های بعدی باید بیشتر حرص بخورین چون اتفاق های بدی در راه است
ولی خب ارسلان جواب این کاراشو میده که مشخص میشه:)
من زود در مورد ارسلان قضاوت کردم اون آدم خیلی بدیه عوضی عوضی
کسی اینجا از نویسنده ی رمان تناسخ محنت خبر داره آخه پارت نمیده لطفا گه ازش خبری دارین بگین تا منم آنقدر نرم چک کنم مرسی
سحر جون میشه بگی زمان دقیق پارت گزاری چه موقع هست
من هروقت بتونم براتون پارت میزارم…
امروزم حتما پارت داریم فردا هم اگه بتونم میزارم😊🌿
ممنونم گلم 😘
میشه الان پارت بدی 🥺😥
عن اقا😑🔪
ریدم تو کله عنت
خرر گاو
فوشم باز یه شعوری دارع واقعا حیف فوش که به تو بدم 😑🔪🔪🔪🔪
یه سوال داشتم ضحا خوابید،یا دزدیده شد؟😶
احتمالا دوزدیدن….
ولی کی ضحا رو دزدید؟ وایییی سحر ترو جون مژگان پارت بده😂😪
دیگه کم کم دارم از اسمم متنفر میشم🥲
ارباب ارسلان عوضی ها ها ها 😂😂😈
شوخی میکنم عزيزم
تو سعی کن پسر خوبی باشی،اینا همه داستانه بابا
اخیییی🤣🤣🤣
من از اینجا، از اونایی که اسمشون ارسلانه و دارن این رمانو میخونن معذرت خواهی میکنم🙏😑💜
میشه یه پارت دیگه خواهش