رمان ارباب عمارت پارت ۱
#رمان_ارباب_عمارت
(داستان این رمان تصوره نویسنده است و واقعیت ندارد)
با ترس و لرز در زدم…
صدایی گفت بیا تو
رفتم تو اتاق …ارباب پشتش به من بود..
ضحا_سلام
ارباب یهو برگشت به سمتم…
اوفففففففف
چقدر جذاب بود…
هیس ضحا
دهنتو ببند
ولی حضرت عباسی خیلی خوشگله و جذابه….
ارباب_علیک
ضحا_من من …امدم برای کار اینجا
ارباب_به سوال هایی که از میپرسم باید جواب بدی…
ضحا_چشم
ارباب_چندسالته؟
ضحا_۱۷ سالمه ارباب
ارباب_اسمت!؟
ضحا_اسمم ضحاست…
ارباب_سواد داری؟!
ضحا_بله دارم
تا کلاس ۱۲ خوندم…ولی خب به دلایلی نزاشتن ادامه بدم…
ارباب_خانوادت کجان!؟
ضحا_از خونه بیرونم کردن…
ارباب_واسه چی؟!
اخ اخه به تو چه…فضول زندگی منی!؟
پسره ی فضول بیچاره
ارباب داد زد_جواب منو بده
همون لحظه…فهمیدم کارم ساخته اس…
خدایا بهم رحم کن…
ضحا_بخاطره پول…
میخواستن منو با مردی که ۲۵ سال ازم بزرگ تر بود ازدواج کنم…و اون مرده بهشون ۵۰۰میلیون پول بده
ارباب_۵۰۰میلیون!؟
چی داری مگه؟! ۲ تا استخون بیشتر نیستی
سره جمع ۳۰ کیلو هم نمیشی تو
با این حرفه ارباب…واقعا حسه تحقیر شدن بهم دست داد…مگه تحقیر شدن چطوری بود؟!
خیلی راحت خوردم کرد…
و من هیچی نمیتونم بگم و فقط باید سرمو بندازم پایین و گریه کنم…
ارباب_خیلیه خب
اینجا برای من ابغوره نگیر
پاک کن اشکاتو
اشکامو پاک کردم و زل زدم به چشم های ارباب…
ارباب_برای اینکه بخای اینجا بمونی باید به قانون هاش احترام بزاری!
وای به حال اون بیچاره ای که قانون های ارباب ارسلان رو زیره پاش بزاره!
۱
وقتی من دارم حرف میزنم…حق پریدن تو حرفه منو ندارین
۲
حقِ دخالت توی کاره منو ندارین
۳
حقِ فرار ندارید…
وای به حال اون کسی که از عمارت من…عمارت ارباب ارسلان بخواد فرار کنه…
۴
کسی حقِ نداره توی عمارت من دعوا راه بندازه…
وگرنه اخراج میشه!
۵
اگر کسی بخواد مرخصی بره..باید از من اجازه بگیره
۶
اینجا اختیار همه ی خدمتکار ها دسته منه…نه فقط خدمتکار های این عمارت هااا
کلِ مردمُ روستا
بخوان با کسی ازدواج کنن باید از من اجازه بگیرن
۷
اینجا خاتون همه کارس…
اشپزخونه کاملا در اختیاره خاتونِ
باید به حرفش گوش کنید و احترام بزارید
یا خدا
خو یک باره بگو حق زندگی هم ندارید دیگه…
۷ تا قانون داره این خراب شده!!!!!!!
وای خدا
خودت کمکم کن راحت از اینجا خلاص شم….
ارباب_شیرفهم شد؟!
ضحا_بله بله
ارباب_نشنیدم صدای چشمتو؟!
ضحا_چشم
ارباب_میتونی بری!
ضحا_کجا ارباب؟!
ارباب_سره قبرت!
ضحا_چی؟!
ارباب_برو اشپزخونه دیگه
برو پیشه خاتون
چقدر خنگی تو
ضحا_چشم
با اجازه..
رفتم از اتاق بیرون…
وای یا خدا
خودت کمکم کن راحت شم از اینجا
اگه کارتون خواب میشدم بهتر بود که….۷ تا قانون اخه!؟
ولی خدایی خیلی جذاب بود..
واییییییییییی
جذاب دوست داشتنی
به سمت اشپزخونه رفتم و از یه خدمتکار پرسیدم خاتون کجاست
اونم بهم نشونش داد
رفتم پیشه خاتون
ضحا_سلام خاتون خانوم خوبین؟!
ارباب منو فرستاده برای کار
خاتون زنی مسن بود
ولی چهره ی مهربونی داشت…
خاتون_سلام عزیزم
خوش امدی
ضحا_ممنونم
من کجا باید کار کنم؟!
خاتون_وایسا الان معرفیت کنم به همه…
خاتون همه رو صدا زد و همه بِلافاصله به صف شدن
خاتون_خب بچه ها
این ضحا خانومه
قراره اینجا کار کنه
خاتون رو به من گفت_من خاتونم
به قول ارباب ارسلان
خاتونِ این عمارتم…
اینجا خدمه ها به من میگن بی بی
خوشحال میشم توهم بهم بی بی بگی
ضحا_چشم بی بی
خاتون_از این ببد
شستنِ ظرف ها و پذیرایی از مهمون ها و مرتب کردن میزِ غذا باتو باشه…
ضحا_چشم بی بی
خاتون_ خب
حالا همه برن سره کارشون…
همه رفتن سره کارشون،و به کارشون ادامه دادن
خاتون هم رفت اتاق ارباب
مارال_سلام ضحا
ضحا_سلام
مارال_من مارالم
از اشناییت خوشبختم
ضحا_منم همینطوررر
مارال_ خب بیا بهت اتاقت رو نشون بدم
مارال دستم رو گرفت و برد یه جایی که پره اتاق بود!
مارال_اینجا اتاقه خدمه های زن هست
اینجام اتاق منو و توئه
ضحا_اتاق خوبیه…
مارال_اگه یه چیزی بهت بگم قول میدی به کسی نگی!؟
ضحا_اره قول میدم
مارال_ من خیلی چیزا درمورد ارباب ارسلان و گذشته اس میدونم…
من از ۱۰ ساله گیم اینجا کار میکردم و از یه چیزایی خبر دارم…
ارباب اردلان…پدره ارباب ارسلان…
یه مرده هوسباز بود…همه خدمه های مرد و زن و مردمِ روستا ازش بیزار بودن
اگر کسی میخواست ازدواج کنه
باید از ارباب اردلان اجازه میگرفت..
ارباب اردلان هم اگه میدید دختره خوشگله میگفت اولین شبه عروسیش باید با من باشه!
خیلی ها یواشکی ازدواج میکردن
خیلی هام اگه توانشو داشتن زن و بچه هاشونو میگرفتن و فرار میکردن از روستا!
بی عدالتی توی روستا خیلی زیاد شده بود…
همه ی مردم خسته شده بودن
ارزوی مرگ ارباب اردلان رو داشتن!
حتی ارباب اردلان به دختره بی بی هم تجاوز کرد!
ضحا_ دروغ میگی….
چشمام ۴ تا شد…
یعنی چی
وای خدایاااا خودت بهم رحمم کن…من هنوز جوونم…ارزو دارم…
مارال_ نه بابا دروغم کجا بود!؟
بی بی و شوهرش…هردوشون توی عمارت کار میکردن
بی بی یه دختر بدنیا میاره اسمشو میزاره رویا…
رویا دختره قشنگی بود و همه خدمه های مرد دنبالش بودن!
خیلی هم خاستگار داشت!
رویا کار های بی بی رو میکرد که بی بی کمتر خسته بشه!
خلاصه کنم…دختره خیلی خوب و با ادبی بود..اصلانم دنباله پسر و ازدواج و…..اینا نبود
ولی از شانسِ بدش یه شب ارباب اردلان به رویا تجاوز میکنه…
رویا به کسی نمیگه و همه رو توی دله خودش نگه میداره
هرشب هرشب ارباب اردلان به رویا تجاوز میکرده و رویا به کسی نمیگفت!
تا اینکه شکمش امد بالا….
رویا باردار شد
بی بی فهمید که رویا خیلی چاق تر شده و حالت صورتش شبیه حامله هاست…
حتی وقتی بوی غذا به مشامش میخورد حالت تهوع میگرفت..
بی بی رویا رو در نظر گرفت و دیگه کاملا متوجه شد رویا بارداره…
میره پیشه رویا
اینقدر باهاش حرف میزنه که…..
رویا میگه ارباب اردلان بهش تجاوز کرده و الانم بارداره…
بی بی و شوهرش خیلی دنبال اینکه بچشو سقط کنن گشتن…
ولی رویا خودش حاضر نبود بچش رو سقط کنه!
همه ی خدمه ها به رویا تیکه مینداختن که تو خرابی و….
چون همه میدونستن رویا شوهر نداره و مجرده
ولی الان بارداره!
خلاصه میگذره این ۹ ماه
و بچه ی رویا بدنیا میاد
رویا هم که چون سن کم بوده و تحمل این همه درد رو نداشته…سره زایمانش میمیره!
رویا حتی یه بارم بچشو ندید و بغلش نکرد..
حتی شیر هم نتونست به بچش بده…
ارباب اردلان که میفهمه رویا باردار بوده
بچه رو میگیره و بزرگش میکنه…
بچه خیلی ارباب اردلان رو دوست داشت و دقیقل اخلاق های پدرشو گرفت
الانم اون بچه شده همون ارباب ارسلان!
مارال میگفتو من همینطور اشکام میریخت…
دلم برای بخت سیاهِ رویا میسوخت….
ضحا_یعنی ارباب ارسلان نوه ی بی بی هست!؟
مارال_ اره عزیزم
ضحا_پس چرا بی بی خدمتکاره این عمارته؟!
مارال_خب یه رعیت همیشه یه رعیت میمونه!
ضحا_مگه میشه…چه بی رحمانه
مارال_ اره میشه عزیزم…
میشه…
ضحا_مگه ارباب اردلان زن نداشته که چشمش دنباله زن های دیگه بوده و چشمش دنبال اون رویا بیچاره بوده؟!
مارال_چرا زن داشت…
یه دختر هم از اون زنش داشت که اسمش ارام هست
الانم خارج از کشوره
توی المانه…
ضحا_کی میاد؟!
اصلا میاد؟!
مارال_نمیدونم…
ضحا_پس الان جون ماهم در خطره….
نه؟!
مارال_نگران نباش…از وقتی که ارباب اردلان مرده…این رسم های چرت و پرت حذف شده…
ارباب ارسلان مثله پدرش نیست…
خیلی بهتره!
حداقل به خدمه های خودش چشم نداره
خودشم یه عالمه دوست دختر داره!
ضحا_دوست دختر داره؟!
تو از کجا میدونی!؟
مارال_ اخه دوست دختراش میان اینجا دیگه…
همین الانم یکی از دوست دختراش اینجا هست..
ضحا_پس یه خورده هم به پدرش شبیه هست..
پدرشم هوسباز بوده دیگه!
مارال_حالا بیخیال
بیا بریم پایین
الانه که بی بی صداش در بیاد
همراه مارال داشتم میرفتم سمت اشپزخونه….
چه گذشته ای داشته ارباب ارسلان!
هنوزم توی فکرشم…
خاتون_مارال ضحا
شما کجایینن؟؟؟،
نمیبینید این همه کار اینجا ریخته..بعد شما معلوم نیست کجایین!؟
مارال_ببخشید بی بی
کبری_این دوتا برن پی خوشگذرونی..
ما اینجا بشینیم هی کار کنیم…
مارال_تو یکی خواهشا دهنتو ببند
کبری_اگه نبندم مثلا چه گوهی میخوای بخوری؟
خاتون_ای بابا کبری بس کن دیگه
برید سره کاره تون
رفتم سمت اشپز خونه…
واییییییییییییی
کلی ظرف کثیف اونجا بود!
یعنی همه رو من باید میشستم؟!
وای خدایاااااااااا
بعد از اینکه شستن ظرف ها تموم شد
باید میز شام رو میچیدم
غذا ها و سوپ و ژله و سالاد و…..
چیدم روی میز و منتظر ارباب موندم…
ارباب با یه دختره امد….
یعنی دختره ؛ دوست دخترش بود!؟
ایشششششش
چه ناز و عشوه هم برای ارباب می امد
حالم بهم خورد…
هر دوشون سره میز نشستن…
دختره_ عشقمممم
چی میخوری برات بکشم؟!
ارباب سرد و خشک بدون اینکه دختره رو نگاه کنه گفت
ارباب_ضحا برام غذا رو میکشه
بعدشم
من اربابم…
برای همه اربابم…حتی برای تو
افرین ارباب
خوب ضایع اش کردی
دلم خنک شد
ارباب داد زد_ضحااااا
حواست کجاست؟!
با داد ارباب حواسم سره جاش امد…
ضحا_ ببخشید ارباب
برای ارباب غذا کشیدم
برای اون دختره چندش هم غذا ریختم…
بعد از غذا رفتن تو یه اتاق
میز رو جمع کردم و رفتم پیشه خدمه های دیگه غذا بخورم…
بعد از اینکه ظرف های خدمه های دیگه رو هم جمع کردم…
رفتم ظرف بشورم
اوففففففف یه عالمه ظرف و قابلمه بود که باید میشتمش…
مارال_ضحا میخوای کمکت کنم!؟
زودتر تموم میشه بعدش باهم میریم می خوابیم
ضحا_وای دستت طلا
بیا کمکم کن فداتشم ماراللللل
مارال خندید و دست به کار شد
داشتیم در سکوت ظرف هارو می شستیم که مارال گفت
مارال_ضحا تو خانوادت کجان؟!
ضحا_ پیشه هم…
مارال_ یعنی چی!؟
واسه چی امدی اینجا؟!
ضحا_داستانش طولانیه…
مارال_ خب بگو
ضحا_ من ۱۴ سالم که بود عاشقِ پسرعموم شدم..
عرفان…
عرفان هم به من علاقه داشت…
عشقمون دو طرفه بود..
قرار گذاشته بودیم که باهم ازدواج کنیم
منو عرفان پول هامون رو جمع میکردیم که مثلا باهاش بتونیم خونه بخریم…
خیلی خر بودیم…
عرفان میگفت پول هامون رو که جمع کنیم
وقتی زیاد شد
میتونیم خونه بخریم
ماشین بخریم
پولدار میشیم
منم که عقل و دلمو داده بودم دسته عرفان!
۱۷ سالم بود که یه خاستگار برام امده بود که ۲۵ سال باهام تفاوت سنی داشت!
میگفت دخترتون رو ۵۰۰ میلیون میخرم!
خانوادم هم قبول کردن…
من نمیخواستم با کسی که یه ذره از بابام کوچیکتر بود ازدواج کنم!
مخالفت میکردم…
بهشون گفتم اگه با اون پیرمرد ازدواج کنم خودمو میکشم…
هرشب کتک میخوردم از بابام
ولی کم نمی اوردم…
من عاشق عرفان بودم!
دلم نمیخواست از دستش بدم…
عشق بچه گیم بود
تا اینکه شنیدم زنعموم برای عرفان رفته خاستگاری خواهرزاده اش…
دنیا روی سرم خراب شد
عرفان ازدواج کرد و راحت عشق پاکِ منو فراموش کرد….
من موندم و تنهایی هام…
بابام که دید من هیچ جوره راضی به این ازدواج نمیشم…
منو از خونه بیرون کرد!
مارال_ وای…بمیرم برات….
چه بد…
ضحا_ این بود داستان زندگی من…
مارال_ ایشالله همین جا یه پسر میبینی
عاشقش میشی…
باهم ازدواج میکنین…
بچه دار میشین…
نوه دار میشین..
پیر میشین…
ضحا_وای
مارال
چخبرته…
حالا کی خواست شوهر کنه!؟
مارال_بالاخره که شوهر میکنی…..
چرا احساس میـکنم رمانت و از روی ارباب سالار نوشتی😐
خاتون و گذشته ارباب و مارال و کبری😐😐😐😐😐
اشتباه میکنی عزیزم…
من هنوز یه پارت گذاشتم😐
اگ دوستان رمان ارباب سالار خونده باشن میفهمن!
شاید یه چیزایی شبیه اون رمان باشه
ولی خب…داستان اصلیش فرق داره….
شما لطفا برو ادامه رمانت رو بنویس😏
چقدر طرفدار دو اتیشه ای تو
من چند روز درگیر مشکلی هستم خیلی دوست داری پارت بزارم کامنت زیر خودع رمان بزار😒
من که از رمانت متنفرمممممم
خیلی چرته واقعا🤮
لااقل رمان من چرته کپی برداری از بقیه نیست😂😂
بعدشم رمانم به نظر خودم و اون هزارتا تفری که می خونند عالیه!
خوب پس معلومه سلیقه ندارین
حداقل ایشون شاید کپی میکنن یه زحمتی میکشن یه تغیراتی ایجاد میکنن نه مثل رمان شما که دختره مغرور و همه چی تمومه و داستانش هم تکراری و مسخرس!
در انتخاب اسم شخصیت ها هم معلومه اصلن فکر نکردین!
تو چرا اینقدر چرت میگی همه رمانا یا دختره فقیر و بدبخته یا پولدار و مغرور
برات متاسفم که بلد نیستی چجوری نظر بدی باز به یکی دیگه یاد میدی که چجوری جواب انتقاد کننده ها رو بده
در ضمن من حدااقل بلدم همین داستان تکراری و بتوییسم توچی؟ تو نخون اگه خلیی تکراریه
خوب به نظر شما حرف های حق من چرته و به نظر من رمان تو
و برو برای خودت متاسف باش که بلد نیستی بنویسیـ
من خودم نویسنده ام و کلی رمان مشهور دارم و البته فکر نمیکنم به سلیقه شما بخوره و….اگه شما فکر میکنی رمانت عالیه چرا حرص میخوری؟
پس خودت نویسنده ای اگه من بیام به رمانت توهین کنم توهم حتما همین رفتار و داری بعدشم هرکی رمان به سلیقه خودش می نویسه هر کی دوست داره دنبال می کنه و هرکی نه و اگرم نظری داشت محترمانه میگه من تاحالا نویسنده ای به بی ادبی تو ندیدم این کارات باعث میشه اون نویسنده از رمانش متنفر کنی حتی شاید دیکه ننویسه
من اون موقع که رمانم رو مینوشتم البته تو تلگرام خیلیا نظر منفی دادن ولی من نوشتم و الان خیلی مشهور شده!
این دیگه به خودتون بستگی داره!
چندنفر امدن از رمان شما انتقاد کردن…
خب چیه مگه؟؟؟؟
بالاخره هرکی یه نظری داره😐
ن عزیزم
همه رمان ها اینطوری نیست…
شما اول یاد بگیر چطوری باید صحبت کنی بعد ادای نویسنده ی خوب رو بازی کن!
الان رمان خودت خیلی فرق داره اصلا دختره بدبخت نیست پسر ارباب نیست؟!
نخیر عزیزم دختره بدبخت نیست🙂 امروز اگه بتونم ادامه ی پارت ۲ رو میزارم….خودتون میبینین داستان من فرق داره
الان تو رمان خودت پسره ارباب نیست؟
الان حرف زدن من و شما باهم چه فرقی داره؟!
خودت شروع کردی...ماهم جوابتو دادیم☺
نه اتفاقا خیلی از رمانها هستن که دختره اخلاقی عادی داره، قیافهی عادی و وضع مالی عادی. من رمان اربابی تا حالا خوندم ولی به نظر من این یکی متفاوته و حرف مارال هم خیلی قشنگ بود «یه رعیت همیشه رعیت میمونه» وصف خیلی از ادماست. حتما این رمان رو دنبال میکنم و حسم بهم میگه موضوع جدید و زیباست
عزیزم..من که مجبورت نکردم بیای بخونی
بعدشم
من هیچ کپی از هیچ رمانی نکردم…
من اولین کامنتی که هم گذاشتم نگفدم تو کپی برادری کردی گفدم احساس می کنم اگ خدتم بری ارباب سالار بخونی میفهمی تو می تونستی خیلی محترمانه بگی نه اینکه هزارتا اکانت بزنی بعد بگی رمان تو زشته این کارای بچگانه است.
ببخشید ولی این وسط داره به من هم توهین میشع
من اومدم یه نظر دادم همین
تو چرا انقدر بدبینی؟ یعنی نمیتونی باور کنی چند نفر از رمانت خوششون نمیاد؟
من چند بار پایین پارت های رمانم نوشتم که اگر نظری دارید لطفا کامنتتون بزارید تو اون موقع نتونستی عیب های رمان من و ببینی الان اینجا یادت اومد که رمان چیکاره؟!
بعضیا از نویسنده ها همینطوری هستن عزیزدلم
با رفتاری که نشون میدن کاملا مشخصه که چشم دیدن اینو ندارن که ببینن یکی بگه رمان تو چقدر بده
من چرا باید برم هزارتا اکانت بزنم😂
عزیزم مثل اینکه حالت خوب نیست!
بله معلومه اصلا تو این کار و نمی کنی
میخوای باور کن میخوای نکن!
ولی من از اون ادم هایی نیستم که بیام بگم رمان تو خوبه رمان این زشته
هرکی خوشش بیاد نظرشو مینویسه…
منم وقت ندارم که بیام این کارهارو بکنم
واقعا براتون متاسفم…
چون نمیتونید ببینید که چند نفر امدن از رمان شما شکایت کردن…اینقدر راحت تهمت میزنی؟؟؟؟؟؟؟
تو واقعا نویسنده ای؟؟؟؟؟؟
بعضی از افراد(قصد توهین ندارم) برای خالی شدن عقده ای که دارن نویسنده میشن و شخصیت دختر داخل رمان درواقع برگرفته از خودشونن رفتار اخلاق
حتی اگه نوشته هاشون هم بخونین میفهمین!
کاملا موافقم با حرفتون🙂
تو بیشعور بی شخصیت چطور نویسنده شدی نمیفهمم
عزیزم تو نویسنده خوب و باشعور
من نویسنده بیشعور و باشخصیت ! اوکی
ولی حداقل با اسم فیک نظر میدی اون عکس پروفتو بردار😂آخه سوتی تا چه حد
بعد به بقیه میگی با اسم فیک اومدین!
داستانش تکراریه
یه دختر خوشگل موطلایی چشم آبی قد بلند کلا همچی تمام که بدبخت هم هست
یه پسر جذاب ارباب یک عمارت هوس باز دختر باز دارای دوست های زیادی در جنس مونث
دختره خیلی شیطون و پروعه و پسره بی عصاب و یا پسره عاشقش میشه و میخوان ازدواج کنن یه دختر از ناکجاآباد پیدا میشه با یک برگه ازمایش که از پسره حاملس
یا پسره به دختره تجاوز میکنه و دختره از پسره متنفر میشه
کل رمانا همینه دیگه
این که رمان رئیس جذاب من هس😁
از روی اون گفتی
نه اتفاقا از گذشته ارسلان میشه دید
درسته ارسلان گذشته بدی داشته…
در این حد بهت بگم که قرار نیست رمان من اینطوری پیش بره!
من فقط نظر دادم و نویسنده ها هم معمولا انتقاد پذیر هستن نه که با تندی ای در حرف جواب بدن
من ازت خیلی ممنونم که به رمانم نظر دادی🙂💜
منم با تندی جوابتون رو ندادم!
من دارم پارت ۲ رو میزارم...خودتون متوجه میشین که رمان من فرق داره
قشنگگگگ داستان ارسلان همون داستان سالار تو ارباب سالاره..
خسته نباشی واقعا 🙄
تنها فرقش تا اینجا داستان ورود ضحا به عمارته😑
حالا خودتون میبینین که شبیه هست یانه🙂
رمان قشنگیه🥲🤌
فقط امیدوارم رمانت تکراری نباشه….و اینکه زود زود بزاری🙂
پارت بعدی و کی میذاری نویسنده؟
اگه بتونم همین امشب براتون میزارم عزیزم💜🙂
نویسنده مارو گذاشتی تو خماری…
چرا نمیزاریییییی
چرا نزاشتی پارت بعدیو🤌🥲💔
یه مشکلی پیش امده برام…سعی میکنم سریعتر براتون بزارم
سلام عزیزم خسته نباشید بهترین رمانی بود که خوندم خیلی زیبا بود. 🌷
🤣🤣🤣