رمان ازدواج سنتی پارت ششم
پارت ششم
روبه روی زیبا و باز کرد، یک نیم ست ناز بود.
ــ قابل عروس گلم رو نداره.
بهار خانوم خودش گردنبند و گوشواره رو برای زیبا بست و لیلا جون کل کشید.
چقدر جای خاله و مامان خالی بود، حنا بندون چون رسم خونواده پدری بختیار بود مامان و اینا نیومدن.
بعد از انداختن گردنبند و گوشواره بهارخانوم دست زیبا رو گرفت و برد منم پشت سرشون رفتم که تو راه پله دوتا خانوم دف زن بهمون اضافه شدن.
داخل عمارت پر از زن بود اصلا نمی شد تشخیص داد کی به کیه!
با پایین اومد زیبا همه دورش و گرفتن و دست می زدند.
منم کنار ایستادم، که آسیه اومد کنارم
ــ چرا نمیای برقصی؟!
آسیه شاید تو دیدار اول که نه ولی توی دیدار دوم پر از صحنه های بد تو ذهنم باشه ولی امروز با اخلاق دیگه ای ازش اشنا شدم.
ــ اومم تنها بودم
آسیه بدون معطلی دستم و کشید و برد وسط.
***
یاسین سیگارش را بر روی جاسیگاری سنگی خاموش می کند و به اکتای که با صورتی درهم به ظلمات تاریکی خیره است چشم می دوزد.
ــ چته پسر توهمی؟!
اکتای چشمان سبزش را به یاسین می دوزد، یاسین بهتر از هرکسی رفیق صمیمیاش را می شناسد.
او هنوزهم به اکتای به چشم ولیعهد و یا هر چیز دیگر که بقیه اسم میگذارند نگاه نمیـکند!
برای او هنوز برادر جدانشدنی اوست.
ــ هیچی یکم خستهام!
یاسین سیگار اکتای را از لای انگشتانش می کشد و از تراس پایین می اندازد.
ــ حوصله ندارم یاسین!
یاسین تکیه به نرده های تراس می دهد و به صورت کلافه اکتای نگاهی می کند.
ــ بریزی تو خودت همچی درست میشه؟!
ــ بروز دادم چی شد!
یاسین خوب غم اکتای را می فهمد مگر کور باشد که عشق را در چشمان اکتای را نفهمد.
ــ راه حل ات اینه که ازدواج کنی؟!
پوزخندی کنج لبان اکتای می شنیند و خم می شودجام شراب روی میز را بر می دارد و کمی مزه می کند.
ــ خسته شدم دوست دارم مستقل بشم!
یاسین دستانش را دور خودش می پیچاند و نگاه می گیرد و به پنجره عمارت می دوزد به آن جمعیتی که در هم می پیچند که شاید عروس مردی شوند که در تراس خانه کناری برای عشق شکست خورده اش مست می کند.
ــ می دونی با این کارت زندگی یکی دیگه رو خراب می کنی!
باصدای عصبی اکتای دوباره امتداد نگاهش را به اکتای می دهد.
ــ چی میگی واسه خودت؟؟ من می خوام واقعا ازدواج کنم تنها فرقش اینکه عاشقش نیستم.
ننه و بابا های ماهم سنتی ازدواج کردن چی شد زندگیشون خراب شد؟؟
یاسین تکیهاش را برمی دارد، شاید از درون خشمگین شده است دلش می خودهد انقدر اکتای را بزند تا شاید به خود بیاید، ولی این آدم تازه مست کرده عاشق هیچ چیز جز انتقام از خودش نمی فهمد.
ــ چرا دوباره شانست و امتحان نمی کنی؟!
اکتای امپر عصبانیتش بالا می زند و جام را محکم به زمین می زند و جلوی یاسین می ایستد.
ــ که دوباره بگه نه؟؟ که دوباره بابا بیاد جلو چشمام بگه پدر یک دختر روستایی زنگ زده گفته دخترم پسرت و نمیخاد کم مزاحم بشه آرره؟؟
خوب غم اکتای را می فهمد، ان موقعی که عاشق ان دختر روستایی شد را خوب یاداشت ، خوب ان روز های که برای اکتای نگهبانی می داد که با ان دختر به گشت و گزار برود!
ــ ولی….
اکتای دستانش را روی بینی اش می گذارد با صدای غم انگیزی می گوید:هیسس
نم اشک در چشمان یاسین می شیند چقدر شکستن رفیقش برایش درد اور است.
اکتای روی زمین می شیند و صورتش را با دستانش می پوشاند و هق هق مردانهاش با درآغوش گرفتن یاسین باعث سرازیر شدن اشکان یاسین می شود.
***
روی مبل نشستم و همین طور که می خندیدم گفتم:وای پارمیتا اصلا قیافه دختر رو یادم نمیره!
پارمیتا هم خندون سر تکون داد.
از روی چاک لباسم سعی کردم کمی پاهام ماساژ بدم حسابی با پارمیتا و آسیه ترکونده بودیم امشب حتما از پا درد هلاک می شم.
با اومدن راضیه خانوم سمتمون کمرم راست کردهام درست نشستم.
ــ پاشین دخترا مراسمه نشونه!
یک تای ابروم پرید و استرس خاصی زیر پوستم دوید.
با کشیده شدن دستم توسط پارمیتا با لبخند ماستی رفتم وسط.
خانوم حاتم خان که حالا فهمیدم اسمش سمیراست با پارچه قرمز توی دستش، اومد وسط کنار زیبا و دستش گرفت و شروع کرد به رقصیدن.
ماهم دورشون خودمون تکون میدادیم اینبار تنها فرد مسن جمع سمیرا خانوم و راضیه بود.
همه دخترا طور خاصی خودشون تکون می دادن و به پارچه قرمز توی دست سمیرا خانوم خیره بودن، با چشمام سعی کردم به زیبا بفهمونم ولی اون اصلا تو این فضا نبود.
بی حوصله از حرکت ایستادم پنج مین همین طوری داریم دور میزنیم و خسته شده بودم و دوست داشتم بشینم.
می خواستم عقب گرد کنم بشینم که دستای سمیرا خانوم دور دستم نشست و من و کشید وسط، یک لحظه قلبم ایستاد و دوباره شروع کرد به تپیدن نگاه تعجب همه روی من بود.
با ابرو اومدن زیبا خودم جمع کردم و به شونه هام تکون دادم .
که سمیرا خانوم دست من و زیبا رو ول کرد و اشاره به راضیه خانوم کرد که اونم با دستاش گفت نه!
سمیرا خانوم پارچه قرمز رو باز کرد و روبه روم ایستاد، کم کم همه از حرکت ایستادن خانومای دف زنم دیگه نزدن.
ــ به چشم ارباب و خانواده اش ساقی جان خوش اومد و شد نگین حلقه عروس!
فکم از حجم تعجب قفل کرده بود، پارچه قرمز و روی صورتم انداخت که صدای کل و جیغ شوک بهم وارد کرد.
دف زنا دوباره شروع کردن و که چندتا زن که با سینی های بزرگی که توشون پر از جعبه هدیه بود وارد دایره رقصمون و دور من حلقه زدن.
سمیرا خانومم یک دستبند پر از شکوفه مثل زیبا که به عنوان عروس بسته کرده بودن به دستم بست!
نمی دونستم اصلا باید چطور واکنشی تو اون جمعیت نشون میدادم خیلی گیج شده بودم یعنی چی عروس هنوز که خواستگاری نیومدن مامان و بابا چی؟!
با حلقه شدن دست زیبا دور کمرم و نفس های گرمش کنار گوشم به خودم اومد.
ــ خاله می دونه، فعلا برقص تا جواب خودت بله نباشه هیچ اتفاقی نمی یوفته!
نگاه گیجم بعش انداختم که سعی داشت با تمام سعی اش بهم بفهمونه که بعدا توضیح میده، یعنی زیبا خبر داشته؟!
با نگاه پر از تعجب بقیه که مثل چوب خشک ایستاده بودم سعی کردم به بدن خشکم تکون بدم.
از یک طرف کلی سوال توی ذهنم بود از یک طرف دیگه یک حس ناشناخته مثل یک حس خوب نسبت به اینکه برای اکتای نشون شدم.
بالاخرا رقص نشون شده منم تموم شد و تونستم زیبا رو روی مبل تنها گیر بیارم.
ــ زیبا تو خبر داشتی؟!
ــ به جون خاله منم موقع که بهارجون و ارایشگر اومد خبر دار شدم.
با چشمای صداقت توش موج میزد نفس پر از حرصم بیرون فرستادم
ــ منظورت از خاله می دونه چی بود؟؟
ــ انگار بعد از اومدن ما به روستا حاتم خان و خانومش بعد از دو روز به خواسته اکتای میرن خونه شما برای خواستگاری تو، مامان و بابات موافقت می کنند ولی میگن حرف آخر با ساقیه!
امشبم که انگار باید حتما نشونی برای اکتای پیدا می شد بخاطر موافقت مامان و بابات تو رو نشون کردن تا جواب نهایت و بدی!
چشمام داشت از حدقه میزد بیرون”به خواستهی اکتای” قند توی دلم آب شد پس واقعا عاشقمه.
ــ اکتای هم گفته که فردا باهم حرف بزنید بعد نتیجه رو بگی!
ترسیده به زیبا چشم دوختم من با اکتای حرف بزنم؟؟
ــ اینجور نگاه نکن، بچه بازی که نیست قراره تا اخر عمرت باهاش باشی باید شرایطتو بهش بگی!
“قراره تا اخر عمرت باهاش باشی”توی سرم اکو شد من داشتم چیکار می کردم اصلا مگه من قراره ازدواج کنم چرا تا اسم ازدواج با اکتای میاد من تمام فکرم بهم میریزه، مگه من قرار نبود برم خارج از کشور؟درس بخونم؟ نفسم بیرون فرستادم.
ــ می دونم تو دوست نداری پایبند بشی، ولی می دونم دختر منطقیه اکتای هرکس نیست می تونه خیلی گزینه خوبی برای موفقیتت باشه.
منطقی!!! اگر واقعا همون ساقی قبلی بودم تا الان هزار بار بود که این تیکه پارچه قرمز و پرت کرده بودم دور چرا این کار و نمی کنم؟واقعا دارم منطقی رفتار میـکنم؟یا احساسی؟اما احساس نسبت به چی؟اکتای!
با حرص پارچه قرمز رنگ از روی صورتم کشیدم دادم به زیبا رفتم سمت خدمتکاری که نوشیدنی پخش می کرد و یک لیوان آب سرد براشتم سر کشیدم برای خاموش کردن مغزم!
نمی دونم چطور بقیه شب گذشت فقط لبخند خشک شده و در جواب مبارک باشه “مرسی” یادم بوده و یک مخ درگیر!
چراغ اتاقم روشن کردم و موبایلم برداشتم تنها کسی که می تونست کمکم کنه دایی پرهام بود.
تماس تصویری گرفتم باهاش نیاز داشتم باهاش حرف بزنم برام مهم نبود ساعت ۲ شبه!
با گرفتن دوباره تماس، تصویر سیاه رنگ و بعد چهره خندون و عینکی دایی تو صفحه نمایان شد.
ــ سلام عشق دایی
ناخواسته با شنیدن صداش زدم زیر گریه، گوشی رو روی تخت گذاشتم بودم و های های گریه می کردم و بینشون تعریف می کردم که چی شده!
ــ خوب دایی جان اگه دوست داری صفحه رو بگیر بالا تا خودتم ببینم.
بین اشکای راه کشیده به چونه لبخندی زدم و موبایلم جلو صورتم گرفتم که دایی با حالت خنده داری خودش و ترسیده گرفت: خدا مرگم دایی اینجوری یک وقتی جلو پسر مردم نری!!
ـــ داییی!
خندید و با چشمای مهربونش زل زد بهم
ــ با شناختی که ازت دارم، حس های تو اولین بار که در مورد یک پسر اینقدر فکرت و درگیر کرده نمی تونم آنی بگم عشقه ولی چیز زود گذری هم نیست بنظرم با شرایط پسره و این حس تو چیزی برای مانع شدن ازدواج تو با اون پسر نیست، اما تو باید درکنار این حس جدید ارزوهاتم تو الویت قرار بدی بنظرم پسره خیلی عاقلانه گفته که باید حرف بزنین مث یک ادم عاقل می شینی روبه روش از تمام ارزوهات که می خوای براورده کنی حرف میزنی و شرایط اون و هم گوش می کنی اگر مشکلی نبود که مبارک باشه ولی اگر یک جاهای مورد پسند اون نبود خودت یکم سبک و سنگین کن شاید خودتم دیدی مناسب نیست گذاشتیش کنار یا اگر حرفای اون مورد پسند نبود منطقی حرف بزن سعی کن درستش کنی، خلاصه که بگم توهم رفتی قاطی مرغا.
از حرفای دایی انگار سیل ارامش تمام وجودم و گرفت، بعد از کلی بگو بخند با دایی خداحافظی کردم و چشمام گرم شد.