رمان امیدی برای زندگی

رمان امیدی برای زندگی پارت بیست و دوم

4.6
(10)

چند ضربه به در اتاق وارد شد و کوروش با دست هایی پر وارد شد
_سلام چطوری آقای صدر؟
_حرف نزن کوروش
_خفه بابا تو الان باید ازم تشکر کنی چون رفتم عمارت و واست لباساتو اوردم و همچنین کلی آبمیوه که بخوری جون بگیری
کلافه نفسش را فوت کرد…..از نظرش کوروش هیچ فرقی با دلقک های سیرک نداشت.
_آدرس چی؟ سارا بهت داد؟
_اهوم
وسایل را روی مبل یک نفره ای که داخل اتاق قرار داشت گذاشت و خودش روی صندلی کنار تخت نشست.
_خوب جناب بگو چرا هنوز بهوش نیومده آدرس یا پاچه میگیری؟ کجا میخوای بری؟
_باید برای شما توضیح بدم؟
_نه فقط بگو ببینم اگه قزیه اون دوتا رفع شدنیه از طرف اونا با تو سنگامو وا بکنم هرچند که غیر ممکنه ولی تلاش خودمو میکنم
توجهی به دردش نکرد…..روی تخت نیم خیز شد و مچ دست کوروش را محکم گرفت…..از لای دندان هایش غرید:
_اگه فقط یک بار دیگه…..فقط یک بار دیگه درباره ی این مسئله با من یه کدومتون حرف بزنه توی باغ عمارت با دستای خودم زنده زنده چالش میکنم!
اخش به هوا رفت و لب زد:
_آخ سهیل جون هرکی دوست داری ول کن دستمو شکست….اصلا باشه من غلط کردم بیخود کردم تو فقط ولم کن
_کوروش باهات شوخی ندارم! میری به اون دوتا هم میگی!
خودش را به عقب می‌کشید تا شاید بتواند دستش را آزاد کند ولی نمی‌توانست…..یک آن سهیل مچش را ول کرد و محکم زمین خورد.
چهره اش در هم رفت و پشت به او نشست……مچ دست قرمز شده اش را نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد:
_دستت بشکنه ایشالا
_شنیدم
_بشنو….بازم میگم بشنوی! پسره ی بی‌شعور مچ دستمو شکستی
جوابش را نداد و او لب زد:
_هوی سهیل این دکتره ای که اومد عملت کرد پول اضافه میخواد آخه بهش گفتم اگه خارج از شیفت عملت کنه از خجالتش در میام
بی تفاوت سرش را روی بالشت سفید رنگ گذاشت.
_به من چه؟ میاس نگی
به طرفش چرخید و لب زد:
_اگه نمیگفتم میمردی بدبخت!
تلخ خندید.
_به درک راحت میشدم از این زندگی مضخرف
ابرو های کوروش بالا پریدند:
_واقعا؟ اگه میخوای خودم خلاصت میکنما….. تعارف نکن داداش هر وقت خواستی به خودم بگو از خدامم هست!
سهیل پوزخند زد.
_من بمیرم کار و کاسبی بابات تعطیل میشه!
از روی زمین بلند شد و خاک نشسته بر روی لباسش را تکاند.
_نترس تو نشد یکی دیگه آدم زیاده!
ولی مثل تو کسی نیست! خوشبحال زن ایندت، البته اگه زنی درکار باشه ولی یکم شل بگیر داداش بزار یکی بیاد توی زندگیت شاید همون شد فرشته ی نجاتت!
منه بدبختم باید سینگل به گور شم
چشم بست و زمزمه کرد:
_زندگی خودم به اندازه ی کافی به خاک سیاه نشسته چرا با آوردن یکی دیگه باید زندگی اونم نابود کنم؟
_هرکاری دلت میخواد بکن من فقط به توصیه کردم دور و برت دختر زیاده نگاه کنی میبینی
مثلا همین یلدا یا دختر تابش یا…..
چشمکی زد و ادامه داد:
_ماهرخم گزینه ی خوبیه!
اخم کرد.
_ببند دهنتو کوروش
این را گفت ولی در ذهنش آن دخترک چشم رنگی را تصور کرد و یاد امروز صبح افتاد که چهره اش از شدت حرص قرمز شده بود، لبخند محوی زد که از چشم کوروش دور ماند، علاقه ی به او نداشت اما از حرص دادنش لذت می‌برد.
_از مهشید چه خبر؟
چهره ی کوروش وا رفت
_ها؟
لبخندش پرنگ تر شد
_چیه؟ مگه امروز بهت زنگ نزد
_واقعا که سهیل!هعی هیچی بهت نمیگم عه
_نه اتفاقا من به تو چیزی نمیگم
اخمی کرد و لب زد:
_خدافظ من رفتم!
از اتاق خارج شد و زیر لب غر زد:
_پسره ی بیشعور خجالت نمی‌کشه!
به دستش نگاه کرد….هنوز قرمز بود.
_آخ دستم…..بری زیر تریلی ۱۸ چرخ سهیل
برم عکس بگیرم نشکسته باشه!

آبمیوه را یک نفس سر کشید…..طلا به او خندید
_شهید کربلا نبودی که
چپ چپ نگاهش کرد.
_خب چیه تشنمه
_نخوردی تاحالا نه؟
لیوان را روی میز گذاشت و لب زد:
_دلم میخواد اصلا به تو چه!
_خوب حالا چرا منو قورت میدی؟
_آخه خوش مزه ای!
طلا چشمکی زد
_قربونت قابل ندارم!
خندید و لب زد:
_خب منکه خوردم تو هم زود بخور بریم
طلا پشت چشمی برایش نازک کرد.
_ببخشید ولی من مثل بعضیا نمیتونم یه نفس بخورم
هشدار داد.
_طلا یکی میزنم تو دهنتا! زود باش
_تو غلط میکنی مگه منو بی کسو کار گیر اوردی که میخوای همچین کاری بکنی!
_به جون خودت مامانت دستمم میبوسه
_خاک تو سرت ماهرخ
ماهرخ برایش بوسی فرستاد و لب زد:
_خواهش میکنم!
_اشتهام کور شد نخواستیم بلند شو بریم
لیوان شیر انبه را روی میز گذاشت و بلند شد.
_خب بریم اول واسه من کیف بگیریم!
_نخیر اول باید بریم به سهراب و سما سر بزنیم
ماهرخ چهره درهم کشید.
_ایش طلا من نمیخوام ریخت اون پسره رو ببینم حالا دختره میشه یه کاریش کرد ولی اون نه
_وا عموم سفارش کرده هروقت میام بیرون یه سری به دوتاشون بزنم
_من موندم عموت واسه چی برای این دوتا بچه مغازه گرفته ها؟
_تا دستشون داخل جیب خودشون باشه، والا اینطوری بهترم هست!
با تمسخر لب زد:
_آره خیلی!
طلا خندید و به بازویش زد.
_بیا بریم!

جلوی مغازه ای ایستادند که بسته بود و حتی یک چراغ روشن هم نداشت.
_خب؟
_به جمالت بستس
دستش را به سمت آسمان یک دست سیاه گرفت.
_بهتر دعاهام گرفت
_ماهرخ!
_ها چیه؟
_هیچی بابا شاید بعدا باز کنن
_ای کیو چی چیو باز کنن؟ نصفه شبه ها!
_پس تو چی میگی بریم کیف بگیریم؟
_یه سری از مغازه ها که باز هستن
_باز هم باشن من دیگه خسته شدم همش داریم برای تو وسیله می‌خریم من هیچی نگرفتم
آرام خندید.
_به جای شماره دادن به این و اون میخواست بگیری!
ابرو های طلا بالا پریدند.
_خیلی رو داری ماهرخ!
لبخندی زد و سرش را تکان داد
_میدونم!پیش مرگم شو!
با دستش به سر او کوبید.
_خفه بابا
خندیدند باز سوار ماشین شدند، کمی در خیابان ها گشت زدند و آخر سر طلا اورا به خانه اش رسانید و خدافظی کرد.
نفسش را بیرون فوت کرد.
_اوف خسته شدما
یک آن صدایی را از پشت سرش شنید!
_آره هر کس دیگه ای هم بود خسته میشد
قدم هایش از حرکت ایستاد…..فکر کرد اشتباه شنیده است.
تا که چرخید چهره اش وا رفت.
_تو اینجا چیکار میکنی؟
پوزخند زد.
_توضیح میخواد؟
_آره توضیح میخواد اگه کرایه هم میخوای بگو بهت بدم تا حرف بزنی!
بلند خندید…..رو به روی دخترک دست در جیب ایستاد.
_دختر زبون درازی هستی
_آره الانم از جلوی در برو کنار میخوام برم داخل
_او نه تازه کار داریم باهم! جنابعالی با ناز و عشوه رئیس منو خام کردی، اون احمقم نفهمید
ببین ما قرار نبود اون بارو تحویل بدیم ولی تو کارو خراب کردی! پس باید عواقبشم تحمل کنی!
اخم کرد.
_گمشو بابا چی میگی واسه خوت مگه کسی با یه تلفنی حرف زدن و یه دیدار ساده هم خام میشه؟
_رئیس من آره!
_آقا ببین من با ناز و عشوه حرف نزدم، اتفاقا تهدیدش کردم پس اینقدر داستان نباف واسه خودت!
مرد پوزخند زد
_اشکال نداره مهم نیست، ما هنوز کار داریم باهم! هم با تو هم با سهیل خان صدر!
نگران نباش پس فردا همدیگه رو می‌بینیم! ولی ایندفعه تنها نمیام، یه چند تا همراهم میارم
_آره حتما با خودت بیار منم پلیس میارم!
_اگه جرئتشو داری زنگ بزن به پلیس تا زندگی تو به آتیش بکشم! مطمئنم خواهرتو خیلی دوست داری نه؟
توجهی به تهدیدش نکرد و دست هایش را به سینه زد.
_ببین برو بگو رئیست بیاد تهدید کنه خب؟
این را گفت و او را کنار زد…..در را با کلید باز کرد.
_میگم بیاد نترس!
پوزخندی زد و بدون توجه به حرف هایش در را بست.
در راهرو های بیمارستان قدم و میزد و فکر می‌کرد که یکدفعه صدای فردی باعث شد بایستد.
_شاهرخ؟
سرش را بالا آورد و سیروس را مقابلش دید.
_سلام کی رسیدی؟
_همین الان، حالشون خوبه؟
سری تکان داد…..سیروس نگران نگاهش کرد.
_چرا اینقدر پریشونی؟
شاهرخ کلافه دستی به صورتش کشید.
_نمیدونی سیروس نمیدونی که توی سرم چی میگذره!
چند بار به سهیل گفتم این دختره رو ببرش
گوش نکرد که نکرد، حالا نتیجشم شد این!
تا دم مرگ داشت پیش می‌رفت، واقعا که این پسره کله شقه
تو هم مثلا قرار بود آدمش کنی این الان آدم شده؟
سیروس یقه لباسش را صاف کرد.
_آره آدم شده! فقط سرکشه
_سهیل از من نفرت داره، نفرت! الانم فکر میکنه اون کسی که بهش شلیک کرده رو من فرستادم!
به آنی ابرو های سیروس درهم رفتند.
_تو پیداش کردی؟
خسته روی صندلی های فلزی نشست.
_نه فرستادم دنبالش از تو کمک میخوام که پیداش کنی.
باید حتما قبل از اینکه سهیل بره سر وقتش خودمون پیداش کنیم
هیچ جوابی نداد…..نمی‌توانست هم بدهد!
چه می‌توانست بگوید مثلا؟
_سهیل بهوش اومده؟ میتونم ببینمش؟
_بهوش که اومده ولی خوابیده
روی صندلی نیم خیز شد و انگشت اشاره اش را سمت او گرفت.
_ایندفعه رو واقعا شانس آورد!
سیروس سری تکان داد و به سمت اتاق سهیل قدم برداشت.
آهسته در سفید رنگ را باز کرد.
چند لحظه از همان جا نگاهش کرد…..صورتش به سمت او نبود…..نمی‌توانست ببیندش
لباس آبی بیمارستان را به تن داشت و ماسک اکسیژن هم روی صورتش بود.
آهسته قدم به جلو گذاشت و بالای سرش ایستاد.
کمی از مو هایش روی پیشانی اش پخش شده بودند…..دست روی سرش کشید و موهایش را به سمت بالا راند.
عمیق نگاهش کرد…..چقدر بزرگ شده بود!
چقدر از آن پسری که او می‌شناخت فاصله گرفته بود.
آرام پچ زد:
_میبینم بزرگ شدی!
دیگه از اون پسر بچه ی قبلی خبری نیست……الان جلوم یه مرد میبینم پسر!
مردی که نزدیک بود…….
اخم کرد و ادامه ی جمله اش را نگفت چون برایش آزار دهنده بود!
چه میگفت؟ چه میتوانست بگوید؟
مردی که نزدیک بود با فرستادن آن پسرک به عمارت به کشتنش دهد؟!
کار اشتباهی کرده بود، نمی‌خواست هیچ وقت اورا روی تخت بیمارستان ببیند، مانند پسر نداشته اش دوستش داشت. نمی‌خواست که برایش اتفاقی بیوفتد ولی اینبار خودش مسبب آسیب رساند به او شده بود!
چشم بست و دستش را عقب کشید.
باید به اپارتمانش میرفت و پسرک را تنبیه می‌کرد.
سرش را چرخاند و برگه ی سفیدی را روی میز دید، متعجب آن را برداشت و نگاهی به آدرس و بعد به اسم کرد.
نام را خواند.
“ماهرخ پناهی”
کوتاه نگاهی به چهره غرق در خواب او انداخت…..اخم کمرنگی میان ابرو هایش جا خوش کرده بود،به نظر می‌رسید درد دارد……برگه را سرجایش گذاشت.
فقط میخواست دستش به پسرک برسد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
10 ماه قبل

هر پارت داره از قبل جذاب تر میشه👏👏
خیلی دوست دارم بدونم این سیروس کیه بدجور کنجکاوی داره قلقلکم میده کاش گذشته سهیل هم کمی به تصویر کشیده شه .

لیلا ✍️
پاسخ به  کیمیا صادقی
10 ماه قبل

بهتره که کم کم بفهمم در کل دم نویسنده گرم رمان زیباییه امیدوارم رمان های دیگه ای ازش ببینیم🙃

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x