رمان امیدی برای زندگی پارت بیست و هشتم
شاهرخ بلند شد و مقابلش ایستاد……سهیل آشفته بود…..آشفته تر از هر زمان دیگری!
آشفته…..سر درگم…..عصبی
_آروم باش پسر….با من حرف نزد فقط تلفنی خبر اومدنشو به کتایون گفت اونم به من خبر داد.
سرش را به چپ و راست تکان داد.
_نه…..نزار برگرده…….نزار بر گرده شاهرخ!
_من نمیتونم….نمیتونم جلوشو بگیرم….اون دخترمه چطوری میتونم بهش بگم به خونت برنگرد؟!
پوزخند زد.
_آره….ولی خوب تونستی بفرستیش لندن که!
شاهرخ اخم کرد.
_سهیل خودت خوب میدونی که حتی اگه صد سالم بگذره نمیزارم تو و کمند بهم برسید!
رنگ چهره اش به آنی عوض شد و گلدانی که روی میز قرار داشت را برداشت محکم به زمین پرت کرد!
فریاد زد:
_اگه اون برگرده عمارت اینجا رو آتیش میزنم!
سارا با ترس به طرفش قدم برداشت و بازویش را گرفت تا آرامش کند.
_سهیل!….خواهش میکنم…آ….آروم باش
بازویش را از حلقهی دستان او جدا کرد و موهایش را چنگ زد، چند بار برای خود زمزمه کرد:
_کمند….کمند….کمند!
_سهیل چته پسر؟
تو غلط اضافه ای نمیکنی!
چند نفس عمیق کشید تا بتواند ضربان قلبش را کنترل کند اما نمیتوانست!
بدون اینکه جواب حرف های شاهرخ را دهد به طبقه بالا رفت و در اتاقش را محکم بهم کوبید.
اما چند ثانیه بیشتر طول نکشید که یکدفعه صدای شکستن چیزی از اتاقش بلند شد!
شاهرخ با خشم به سمت کاوه هجوم برد و یقه لباسش را میان دستانش گرفت.
_چرا اون دهنتو بی موقع باز کردی؟
چرا بهش گفتی؟
بهت زده به چشم های پدرش خیره شد.
_ا….اخرش که باید با خبر میشد
_آخرش آره ولی نه الان…..الان موقعش نبود!
_پس کی موقعش بود؟ همون موقع ای که کمند از هواپیما پیاده شد و اومد اینجا؟
کم کم صدای شکستن وسایل بلند شد و سارا هراسان لب زد:
_الان یه بلایی سر خودش میاره!
به همراه کوروش بالا رفت و شاهرخ سیلی را به کاوه زد!
_اینو زدم تا یاد بگیری که اون دهنتو بیموقع باز نکنی
کاوه دستش را روی صورتش گذاشت و حرفی نزد….میدانست نباید به سهیل بگوید اما آخرش که چی؟ باید متوجه میشد دیگر!
غلام در عمارت را باز کرد و او با چشم هایی خیس وارد شد.
ان مرد ها باز او را به عمارت برگردانده بودند…..جایی که دیگر از آن متنفر بود!
به داخل عمارت رفت……خواست به اتاقش پناه ببرد و یک دل سیر گریه کند اما صدایی از طبقهی بالا توجهش را جلب کرد.
اول بیخیال آن شد ولی وقتی سکوت عمارت را آن هم وقتی که با آن صداها شکسته میشد را دید با حس کنجکاوی از پله های مار پیچی عمارت بالا رفت.
وقتی به طبقهی بالا رسید خشکش زد.
بهت زده به صحنهی مقابلش چشم دوخت، صداها از اتاق سهیل می آمد…..سارا و کوروش روی زمین به دیوار تکیه داده بودند و شاهرخ و کاوه هم ایستاده به در بسته خیره شده بودند.
چهرهی همگی آنها غمگین و ناراحت بود، زبانی روی لب های خشک شده اش کشید و متعجب لب زد:
_اینجا چه خبره؟
سارا نگاهش کرد…..لبخند محوی زد.
_برگشتی؟
_سا…..سارا چرا…..
ادامهی جمله اش با باز شدن در نیمه تمام ماند و سهیل در چهار چوب در قرار گرفت.
نگاه همگی آنها با بهت و حیرت رویش نشست.
چشم هایش سرخ، سرخ بود و موهایش بهم ریخته!
تند نفس میکشید و قفسهی سینه اش بالا و پایین میشد…..قطرات خون هم از دست های مشت شده اش پایین میچکید و سرامیک های کرمی عمارت را رنگ میکرد.
او با خودش چیکار کرده بود؟
کوروش چند بار پشت سر هم پلک زد.
_سهیل…..زدی خودتو ناکار کردی دیوونه؟
جوابش را نداد و بدون توجه به هیچکدام از آنها به طرف پله ها و جایی که یلدا قرار داشت رفت.
یلدا بی اختیار خودش را به دیوار چسباند…..تا به حال او را اینگونه ندیده بود!
در نبودش چه اتفاق هایی افتاده بود؟
چرا هیچکس حالش خوب نبود؟……از ظاهرشان مشخص بود نیست.
سهیل که دیگر بدتر!
زمانی که همه به دنبال سهیل رفتند او ماند….میخواست بداند چه بلایی سر اتاقش آمده است.
صدای شکستن وسایل…..دست های خون آلود سهیل……قطعا هرچه بود اتفاق خوشی نبود!
با قدم هایی آهسته خودش را جلوی در اتاق رسانید…..با دیدن اتاق او چشم هایش گشاد شدند و دهانش نیمه باز ماند.
کف اتاق از شیشه های شکسته و قطرات خونی که بر روی آنها خودنمایی میکرد پر شده بود….میز دراور روی زمین افتاده بود و بالشت و ملافه تخت هر کدام یک جا پخش شده بودند!
حتا شیشه بالکن اتاقش هم شکسته بود!
باورش نمیشد…..باور نمیکرد!
در تصورش چیز دیگری بود……فکر میکرد چیز های جزئی شکسته یا خراب شده باشد اما…..اما صحنهی مقابلش حرف دیگری میزد!
چه بلایی سر این اتاق بزرگ و شیکی که روز اول دیده بود آمده؟ یعنی همهی این کار هارا سهیل کرده است؟
یکدفعه صدای فریاد بلند سهیل را شنید و باعث شد از جا بپرد.
_دارم میرم قبرستون میاین باهام؟
خب میخوام برم مزرعه! دست از سرم بردارین دیگه!
_داداش توروخدا اینقدر حرص نخور آروم باش…..اونجا میخوای بری چیکار؟
_اونجا میخوام برم به بدبختی های دیگم که شاهکار شاهرخ خانِ برسم!
صدای استارت ماشینش را شنید و بعد هم صدای لاستیک هایی که روی سنگ فرش را به حرکت در آمدند.
نفسش را با فشار بیرون فرستاد.
_آخيش رفت…..قلبم داشت می اومد توی دهنم پسرهی روانی!
همان لحظه کوروش غر غر کنان از پله ها بالا آمد.
_سلام
سرش را بالا آورد و او را دید.
_سلام
کنجکاو پرسید:
_اتاقش افتضاحه؟
_باید بیای ببینی!
کوروش کنارش ایستاد و با دیدن اتاق مخش سوت کشید!
_اوه…..کل اتاقو کن فیکون کرده!
حیف خاک تو سرش لیاقت یه اتاق درستم نداره
یلدا خندید و او نگاهش کرد.
_یلدا سعی کن وقتی برگشت اصلا سمتش نری و باهاشم حرف نزنی!
سر به سمتش چرخاند.
_چرا؟
_به خاطر خودت میگم…..اگه میخوای زنده بمونی!
نتوانست فضولی اش را کنترل کند و سرش را کج کرد……لبخند دندان نمایی زد و چند بار پشت سر هم پلک بر هم کوبید.
_کوروش جونم…..میشه بگی اینجا چه خبر شده؟ بخدا دارم از فضولی دق میکنم!
کوروش خندید.
_عجب دادا…..کارت پیشم گیره میشم کوروش جون؟
تا باشه از این گرفتاریا
خنده اش گرفت اما به روی خودش نیاورد…..شاکی به بازو اش زد.
_خب بگو دیگه
_هوو چرا میزنی؟
یک آن جدی شد……هر لحظه انگار رفتارش تغییر میکرد.
_یلدا هرچقدر توی مسائل دخالت نکنی و کمتر توی این شرایط دور و بر سهیل باشی به نفعته
امروز اصلا روز خوبی برای هیچکس نبود!
اما شیطنتش به این جدی بودن پایان داد.
_مخصوصا واسه کاوه…..اگه چند ساعت بعد دیدیش و نشناختیش تعجب نکن آخه شاید شاهرخ با کیسه بوکس اشتباه گرفته باشدش!
_هر هر خیلی نمکی!
کوروش چشمکی برایش زد.
_هرچقدر سهیل برج زهرماره در عوضش من شوخ ترم!
یلدا دست هایش را کنار هم گذاشت و به نشانهی دعا بلند کرد
_بازم خداروشکر!
_خب فعلا در اتاقش رو ببند باید کلا از نو باز سازی بشه با این وضعیت…..منم میرم توی اتاقم کاری داشتی صدام کن
نفسش را بیرون فرستاد.
_خیله خب
کل وسایلش را بالا پایین کرد و باعصبانیت غر زد:
_وای کدوم گوری هستی تو!
صدای خواهرش بلند شد
_ماهرخ بجنب دیگه بچه ها منتظرن!
_ماهرو نمیدونی این کلاه آفتابی من کجاست؟
_وسایلتو از من میخوای؟ خب چمیدونم
_ای بابا پس چی…..
حرفش تمام نشده بود که جرقه ای در ذهنش شکل گرفت و همان موقع چهره اش در هم رفت.
_آخ….خدا….چرا باید اونجا جاش گذاشته باشم؟
ماهرو به داخل اتاقش امد و لب زد:
_چیشد پیداش کردی؟
دستش را روی سرش گذاشت و نالید:
_نه….توی مزرعهی اون وحشی جاش گذاشتم!
ماهرو پقی زد زیر خنده
_مرض من دارم از بدبختیم میگم تو میخندی؟
_وای…..وای خدا….ماهرخ بیخیال کلاهت شو باید به فکر یه جدیدش باشی!
_ببند اون نیشتو!
نخیرم الان باهم میریم مزرعش برش میدارم!
ابرو هایش بالا پریدند.
_تو دیوونه ای چیزی هستی نه؟ چطوری میخوای بری اونجا….اونکه بهت اجازه نمیده!
_نترس بابا مزرعه نیست
در دل گفت:
“جناب صدر توی بیمارستان تشریف دارن نمیان!”
_بعدم اگرم باشه من کاری به اون ندارم یه لحظه میرم دم در به آقا حمید میگم بیارتش!
_نمیشه….دیر میرسیم ها!
_طوری نیست بزار یکم دلشون برامون تنگ بشه!
ماهرخ چشمکی زد:
_تازه تماس هاشون هم جواب نمیدیم!
ماهرو یکی از دست های را به کمرش زد و به خواهرش خیره شد.
_استاد آزار دادن مردمی نه؟
_آره بابا….اینکه چیزی نیست
کیفش را برداشت و لب زد:
_بجنب اگه میخوای دیر نرسیم الان باید بریم
_باشه
چند بار محکم به در کوبید.
_آقا حمید….اونجایی؟ باز کن درو….منم پناهی….یعنی ماهرخ پناهی
صدایی نیامد و دوباره در زد.
_یکی این درو باز کنه!
یکدفعه در باز شد و او چند قدم عقب رفت.
_بله بفرمایید خانم
_آقا حمید من کلاهمو اینجا جا گذاشتم
_خب؟
_خب به جمالت برام میاریش؟
حمید اخم کرد
_به من چه ربطی داره خانم پناهی
_عه پس خودم بر میدارم!
به طرفش رفت و در را هول داد اما حمید محکم در را نگه داشت و نگذاشت وارد شود.
_خانم کجا….مگه من اون روز نگفتم شما حق ندارید بیاین اینجا؟
ماهرخ دستش را به سینه زد عاقل اندر سفیه نگاهش کرد
_خودت که نمیری….نمیزاری هم که من برم پس الان من کلاهمو میخوام باید چیکار کنم؟
کلافه چشم در حدقه چرخاند.
_خیله خب بابا….خودم میارمش شما همین جا منتظر بمونید
پوزخند زد
_نترس نمیام داخل!
چند دقیقه منتظر ماند اما خبری از حمید نشد.
از صبر کردن متنفر بود…..بی طاقت به داخل مزرعه رفت و به فاصله ی خودش و خانه سفید رنگ نگاه کرد.
چهره درهم کشید.
_ای بمیری حمید…..کاش حداقل این درو درست باز میکردی تا من ماشینمو بیارم و مجبور نباشم این همه راه رو پیاده بیام دنبالت!
زیبا بود 👏👌
دلم برای سهیل سوخت اتفاقات زندگیش اونو به این روز در آورده امیدوارم بالاخره رنگ آرامش رو ببینه🙂