رمان انتقام خون پارت ۱۳
نمیدانم چقدر در همان حالت اشک میریزم اما با شنیدن صدایش آرام سر بلند میکنم
آرمان_هلما خوبی؟
نگاه پر نفرتی به سمتش میاندازم و از بین دندان های کلید شدهام میغرم
_به تو هیچ ربطی نداره
ازحایم بلند میشوم و خاک مانتویم را میتکانم
جلو آمدنش را حس میکنم اما توجهی نمیکنم
آرمان_خوبی هلما؟رنگت پریده
پوزخندی میزنم و مردمکهای خشمگینم را به تیله های سیاهش میدهم
_از این بهتر نمیشم………………اصلا چرا باید بد باشم……………
قصد دارم از کنارش عبور کنم که مچ دستم اسیر پنجههای قدرتمندش میشود
اخمهایم در هم فرو میرود
تقلایی میکنم و با صدایی که هر لحظه بالاتر میرود میگویم
_دست کثیفتو به من نزن
دستم را آرام رها میکند
آرمان_خیله خب…………….چرا اینجوری میکنی
نگاه پر خشمی به سمتش میاندازم و قدمی جلو میروم
روبهرویش میایستم
_خیلی پرویی
کف دستم محکم به سینهاش میکوبم و فریاد میزنم
_هلن رو توی بغلم کشتی بیشرف
به زحمت جلوی اشکهایم را میگیرم
به هیچ وجه نمیخواهم جلوی او اشک بریزم
مبهوت نگاهم میکند
آرمان_واقعا فکر میکنی من کشتمش؟
پوزخندم پررنگ تر میشود
_فکر نمیکنم…………….اسلحه تو،سمت من بود
بیتوجه به بهتش از کنارش میگذرم و به سمت خروجی بهشت زهرا میروم
دستهایم را درون جیب مانتویم فرو میبرم و با قلبی سنگین به سمت خانه پدری میروم
هرچه به آن خانه نزدیکتر میشوم بغض در گلویم بزرگتر میشود
هرگوشه از ذهنم را که نگاه میکنم چیزی جز خاطرات در ذهنم نیست
آنقدر در افکار خود غرق هستم که نمیفهمم کی به خانه میرسم
با بغض و چشمانی سرخ به در خانه نگاه میکنم
کلید را از داخل جیبم بیرون میآورم و در را آرام باز میکنم
وارد حیاط که میشوم سد چشمانم میشکند و اشکهایم صورتم را خیس میکنند
تصاویر کودکی هایمان پیش چشمانم جان میگیرد
خندهایمان
غر زدن های مادرم برای شیطانی کردنمان
نگرانی های پدرم موقع زمین خوردمان
بازی کردنهایمان
ای هق هقم درون این حیاط سوت و کور میپیچد
جلو میروم و کنار حوض کوچک درون حیاط مینشینم
روزهایی که کنار هم در همیم حیاط مینشستیم هرگز از خاطرم پاک نمیشود
با صدای زنگ موبایلم رشته افکارم پاره میشود
آن را از داخل جیب مانتویم بیرون میآورم و با دیدن نام خاله مهتاب گلویم را صاف میکنم و تماس را وصل میکنم
صدای مهربانش در گوشهایم میپیچد
خاله مهتاب_الو…….…….سلان قربونت بره خاله خوبی؟
با صدای گرفتهای جواب میدهم
_خوبم خاله
خاله مهتاب_عزیزدلم نمیخوای بیای خونه؟
آب بینیام را بالا میکشم
_میخوام تنها باشم خاله…………نگران نباشید،الان خونه بابااینام بعدم میخوام برم خونه خودم
نمیدانم در لحن پر خواهشم چه چیزی میبیند که با صدای آرامی میگوید
مهتاب_باشه عزیز خاله…………..فقط مراقب خودت باش،کاری داشتی هم زنگ بزن بهم
_چشم
خداحافظی کوتاهی میکنیم و به تماس پایان میدهم
نگاهی به ساعت موبایلم میاندازم
۱۱ ظهر
صورتم را پاک میکنم و از جایم بلند میشوم
دیگر هرگز به اداره بر نمیگردم و حالا برای استعفا دادن به آنجا میروم
از خانه بیرون میزنم و به سر کوچه میروم و دقیقهای بعد سوار بر تاکسی به سمت اداره میروم
حضور برگهای که شب گذشته نوشتهام را چک میکنم و نیم ساعت بعد جلوی اداره بعد از پرداخت کرایه از ماشین پیاده میشوم
با قدمهای بلند از محوطه میگذرم و وارد اداره میشوم
به احترام گذاشتن سربازها توجهی نمیکنم و به سمت اتاق سرهنگ میروم
چند تقه کوتاه به در میزنم و با شنیدن صدای بفرماییدش وارد میشوم
برخلاف دفعات قبل احترام نظامی نمیگذارم و به سمت میزش میروم
سرهنگ_سلام دخترم……………کاری داشتی با من؟
بی حرف برگه استعفایم را بر روی میزش میگذارم
متعجب نگاهی به چشمان بیحسم میاندازد و برگه را برمیدارد
آرام آرام اخم بر پیشانی مینشاند
برگه را بر روی میز میگذارد و نگاهم میکند
سرهنگ_قبولش نمیکنم…………….تو یکی از بهترین نیروهای اینجایی
پوزخندی میزنم
_نیومدم که قبولش کنی سرهنگ،اینو آوردم که اطلاع داشته باشید
عالی بود عزیزم واقعا خودمو جای حلما میزارم بهش حق میدم از یه طرفم دلم روشنه که آرمان مرتکب قتلی نشده پس یعنی کی هلن رو کشته!
خوشحالم که دوسش داشتی لیلایی😘🥰
هلما خیلی گناه داره🥲
خیلی به آرمان اعتماد داریا😜
چرا که نه آرمان کسیه که با حلما به ماموریت رفت اصلا چرا باید یه همچین کاری کنه مگر اینکه تو انقدر خبیث بازی در بیاری که شخصیتش رو جلوی ما خراب کنی😂
خبیث که سحره😜
تمام تصوراتم رو خراب کرد🥲
آره واقعا البته اعتراف میکنم منم جزو خبیثها هستم😂
اون قطعا اما تو فعلا تصوراتم رو خراب نکردی😅😅
عه جدی دیگه باید چیکار کنم😂
از دستت غصه میخورم اما از اولم تصور خوبی از امیر نداشتم
جذاب هستا اما همون چیزیه که فکرشو میکردم
خوشحالم که دوسش داشتی تارا جونی😘🥰
آخه قتل هلن پرونده نداره وقتی بعد از مرگ اون ها پلیس ها رسیدن
احتمالا توی پارت پارت بعد دربارش حرف بزنم😉
سعی میکنم بزارم ولی یکم حمایت ها رو بیشتر کنید🥲
غزاله جون کی فصل دوم قانون عشق رو میزاری
یکم این دوتا رمان رو سر و سامون بدم شروعش میکنم
خوبی خوبی راه انداخته این مرتیکه😒
غزل خانم شما هم پارت ها رو بیشتر کن و ما رو تو خماری ماجرا نزار🥲
چشمممم
تا جایی که بتونم واستون پارت میزارم
مرسی جانم