رمان انتهای دنیای من با تو _ پارت 1
معرفی:
ستاره ها دست به دست هم داده اند تا روشن بماند. دریا ها به هم پیوستند تا گسیخته نگردد. جوشش آب هنوز ادامه داشت تا آن خلقت بی نظیر طراوتش را از دست ندهد.همه امیدوار بودند. شب که نظاره گر واقع بین این داستان بود، لب به سخن باز کرد برای ادامهٔ حیاتِ همان عشق… .
داستانم از سبحان می گوید. پسری که سالهاست درونش زخمی است و لحظات زندگی بخش دنیایش را با انسانی به دست می آورد که خود از رنج ساخته شده. روز ها و شب های سخت می گذشتند؛ اما جای نگرانی نبود برای سبحانی که تنها التیام بخش روحش را یافته بود… .
____________________________________
_ آی آی تو رو خدا آراد.. وااای نه نه اونجا نه.. آراااد
نیهاد که درحال خندیدن بود گفت:
_تا می تونی بزنش که تا یه هفته دیگه خبری از زد و خورد نیست آراد
سبحان که با هر بار تلاشش بیشتر در دستان آراد فشرده می شد ادامه داد:
_مظلوم گیر آوردین نامردا ولم کنییین
سپهر: هنوز من نیومدم روت که اینطور ناله می کنی سبحان خان
_ سپهر بگو این دیوونه..آخ..از رو من پاشه
_ آراد که کاری نمی کنه. فعلا فقط دست گرمیه حاجی
سبحان که دیگر طاقتش تمام شده بود خواست با سپهر برای هزارمین بار دست به یقه شود که ناگهان سوزش زیادی را در قسمت پهلویش احساس کرد. همه نگران خیره به سبحان، سکوت کرده و می دانستند هیچ حرفی نمی تواند این درد را کمتر کند. شاید سکوت بهترین راه فراموشی روزهایی بود که آنها با همدیگر گذرانده بودند.
همیشه همین بود. شوخی ها و دیوانگی هایشان تنها برای یکدیگر بود. چارهٔ غم های هم بودند. مرز بینشان از برادری گذشته بود ؛ برای هم می مردند.
چهارشنبه شب ها تنها وقتی بود که هر چهار نفرشان باهم بودند. در هتلی نزدیک به آسایشگاه بیماران روانی جایی که سبحان در آنجا به زندگی دلباخته بود.
آن هم با پولی که از زباله دونی های شهر جمع می کردند. کرایه ای می شد برای یک شب با هم بودنشان.
تمام هفته را مانند فقیر ترین انسان ها زندگی کردن و یک شب شان شبیه به ثروتمند ترین سناتور غرب. فقط برای باهم بودن. صبح چهارشنبه ها با دیدن هم در حیاط یکی از باشگاه های اسب دوانی تمام دنیایشان بود. و فردای همان روز تنها اشک برایشان باقی می ماند.
سبحان اجازه نداشت بیشتر از این بیرون از آسایشگاه بماند. همین مدت کوتاه که برایش، خودشان را می کشتند تا دیوانگی هایشان را با هم در شهر به نمایش بگذارند هم از سر لطف مدیر بسیار جدی اما منصف آن آسایشگاه بود.
____
سبحان
_ سلام آیلا..
_ کجا بودی سبحان؟؟! تو که قوانین اینجا رو بهتر می دونی.
راستش آیلا توی این آسایشگاه بیشتر از همه هوامو داشت. همیشه اون بود که باعث می شد از اینجا پرتم نکنن بیرون.. .
_ برام مهم نیست
_ هیچ وقت برات اهمیتی نداشته. کاش منم به اندازهٔ تو سرخوش و بی خیال بودم… .
_ همیشه کنار یه آدم بی خیال، یه آدم منطقی و حساس لازمه آیلا
چند قدمی به سمت اتاقم برداشتم که آیلا ادامه داد:
_ ماهبانو کارت داره
_ آه خدای من.. . دوباره نه
✳️✳️✳️
راوی
_ سبحان این صد بار آخه چقدر باید تکرار کنم سر ساعت مقرر شده داخل سالن اصلی حاضر باشین. از دست تون کلافه شدم. تا کی باید نگران رفت آمد های خودخواهانه تون باشم؟؟ چرا باید توی این جهنم با شما ها کار کنم. تو بی نظم ترین و اعصاب خرد کن تری..
تا خواست صحبتش را ادامه دهد، آیلا با چهره ای سراسیمه وارد اتاق شد.
_ خانم یکی از شیشه ها شکسته شده و…
_ تو نمی تونی یه بار خبر خوب بیاری؟ هاان؟! کلافم کردین. آخه شما ها…
باقی جمله هایش را همانطور که با داد و هوار از میان پرستاران زن و مرد می گذشت، با همان اخم و جدیت همیشگی اش ادامه داد و از اتاق بیرون رفت.
سبحان سری تکان داد و با آرامش و تک خنده ای گفت:
_ خدا به امروزمون رحم کنه
آیلا با حالتی سرزنش گرانه به سبحان اشاره کرد: _سبحان!!
_ خب راست میگم اینجا که زندانی ایم. باید غرغر های شماها رو هم تحمل کنیم. تمام قوانین اینجا هم باید رعایت بشه. صدایی از کسی در نیاد و آخرشم همینه که می بینی.
_ تو از اینجور حرفا نمی زدی سبحان. چیزی شده؟!
_ نع
آیلا با لبخندی مهربانانه از کنار سبحان گذشت تا به سمت در برود.
_ حالا کجا میری؟ بمون یکم گپ بزنیم باهم…
آیلا که نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد ادامه داد: خیلی پر رویی تو.. قرصاتو خوردی؟؟
_ آره بابا جوش نزن همشو یه جا انداختم بالا
_ خوبه. پس همین طور از خودت مواظبت کن سبحان. کاری که خیلی از آدمای عادی هم نمی تونن انجام بدن… . لطفاً امروزم برای افراد بخش B ویولن بزن. فکر کنم خیلی حوصله شون سر رفته باشه.
_ اوکی حواسم هست.
_ چقدر خوب.. !
_ چی چقدر خوب ؟
_ اینکه یکی حواسش بهت باشه… .
آسایشگاه یا پرورشگاه؟
منظور نویسنده آسایشگاه یا همون بیمارستان های مخصوص افرادی با مشکل روحی روانی هستش عزیزم
من یذره گیج شدم ینی سبحان تو آسایشگاه روانی هاس؟
بله افرادی مثل سبحان که درگیر افسردگی هستن، اگر با مراجعه به روانشناس و بعد از اون با مراجعه به روانپزشک درمان نشن می تونن در بیمارستان بستری بشن یا به نوعی در محیطی تحت درمان قرار بگیرن که به دور از خانواده یا محل زندگی شون باشه نرگس جان.
آها متوجه شدم فک کنم یه شکست بدیم قبلا تو زندگیش خورده باشه یا نه؟
بله عزیزم،همین طوره.
ممنون از محبتت، همچنین عزیزم 🙏🏻🌻
سبحان بیمار هست تارا جون. در ادامهٔ داستان بیشتر با شخصیتش آشنایی پیدا می کنید.