رمان انتهای دنیای من با تو _ پارت 6
# جنایی _عاشقانه❤️
ایل ماه
_ اوه اوه نگاش کن چه قدرم خوشگل شده.. ده آخه لامصب بذار بقیه مارم نگاه کنن!
_ وای آیلا من از دست دیوونه بازیای تو بالاخره یه بلایی سرم میاد. این چه وضع تو اومدنه؟!
با خنده میگه:
_ ببخشید در زدنو بهم یاد ندادن.. ما که مثل شما، بانوی عمارت نیستیم. کسیم مارو تحویل نمی گیره..
_ این چه حرفیه آیلا؟ منظورم این نبود. تو که بهتر از همه می دونی من مدتهاست پیش پدرم نرفتم
_متاسفم نمی خواستم تو رو یاد گذشته بندازم ایل ماه.
_ آیلا من پدرمو دوست دارم؛ ولی قوانینش، آدمای اطرافش، شغلش چیزی نیست که بتونم باهش زندگی کنم. خودتم می دونی..اون عمارت و ثروتی که درش هست، برام درحال حاضر بی اهمیت ترین چیز ممکنه… .
_ کاش همه مثل تو بودن ایل ماه. مثل تو بودن خیلی خوبه ؛اما مواظب باش اونقدر درگیر کمک و محبت به بقیه نشی که یهو خودتو به کلی از یاد ببری.. آدم به خودش بیشتر احتیاج داره تا بقیه.. سبحانم همین شکلیه انگار یه بخشی از وجودشو آدمای اطرافش پر کردن. اونم گاهی خودشو به کلی فراموش می کنه.
_ منظورت چیه آیلا ؟
_ سبحانم خونواده ای نداره ولی آدم خودساخته ایه که خیلیا می شناسنش. مهم نیست. بیشتر از این ذهنتو درگیر نکنم بهتره…
_ چیزی شده آیلا؟
_ راستش پدرت امروز..
_ بهت زنگ زده؟ اره؟!
_ خب.. چیزه..
_ آیلا؟! از من که چیزی بهش نگفتی؟
_ خودت می دونی اگه نری خودش میاد دنبالت..
آهی از ناراحتی که مدتهاست توی سینمه می کشم. راست می گفت. اون میومد دنبالم، مثل همیشه… .
_ باشه، میرم پیشش..
✳️✳️✳️
_آقا لطفا همین جا نگه دارید ممنون.
خواستم پیاده شم که دستمو محکم می گیره.. ترسیده و متعجب سرمو بر می گردونم.. یکی از مامور های عمارت بود که زیر دست پدرم کار می کرد و نسبت بهش هیچ احساس خوبی نداشتم.
_ چی کار می کنی؟
با پوزخندی ادامه دار، جوابم رو داد:
_ فکر نمی کردم اینقدر زود پیدات کنم.
_ پیدام نکردی. خودم اومدم. حالا هم برو کنار می خوام پدرمو ببینم.
_لابد با نیلا؟
نگران از حرفی که زد به فکر فرو رفتم.. نیلا وکیل پدرم بود. زنی با سیاست و مهارت بالا در شغلش و البته مغرور. رفتارش با من همیشه خوب بود؛ اما من باهش راحت نبودم.
_ اینکه با کی جلسه دارن برام مهم نیست؛ فقط می خوام ببینمشون.
_ ولی بیشتر شبیه یه مهمونیه تا جلسه
بیشتر از قبل نزدیکم میشه و محکم بهش تذکر میدم:
_ برید کنار!
چند قدمی جلوتر میرم و وارد حیاط عمارت میشم. به سمتم میاد و قصد داره بهم دست بزنه که زودتر می فهمم و میگم:
_ چطور به خودت اجازه میدی؟! یادم نمیاد از اولین بار که توی این عمارت دیدمت تا همین الان، حتی ذره ای خواسته باشم برنجونمت یا آزارت بدم. چرا این کارارو می کنی؟!
_ رادمهر! چی خبره؟؟
صدای پدرم بود!…چی کار باید می کردم؟ هرچقدر هم ازش فاصله می گرفتم، بازم دلم براش تنگ میشد..
_ ایل ماه؟!
اونم دلتنگ بود. از صداش میشد فهمید. یعنی بودنمو می خواست؟..کاش می تونستم بگم منم همراه اون بودنو می خوام اما نشد..
_ رادمهر برو به کارت برس
_ چشم آقا.
_ سلام پدر
_ خوش اومدی.. منتظرت بودم. بیا تو
جلو میاد و دستام رو با دو دستش می گیره و محکم فشار میده و خیره به چشمام ادامه میده:
_ دلتنگت بودم ایل ماه..
_ می دونم پدر
وارد عمارت میشم. مثل همیشه بود. نیره بانو هم توی آشپزخونه داشت شام می پخت.
داخل میشم و با لبخندی مهربانانه میگم:
_ مهمون نمی خوای نیره بانو؟؟
_ ای جانِ نیره بانو. قربونت برم من. دختر گل من برگشته..
خوش اومدی فدای لبخندت بشم
نیره بانو همیشه همین قدر مهربون بود. با همه…وقتی پیش اون بودم، دیگه هیچ غمی نداشتم. همه ی ما به یه نیره بانو تو زندگی هامون نیاز داریم. کسی که بی هیچ توقعی، بهمون عشق بورزه… .
✳️✳️✳️
_ رادمهر گفت با نیلا صحبت می کردید.
پدر: اره تو اومدی، گفتم بره.
_ متاسفم نمی خواستم مزاحمتون بشم.
محکم لیوانو رو میز میذاره و رو بهم میگه:
_ چیه ایل ماه؟ یعنی چی که نمی خوای مزاحم باشی؟
تو دخترمی.. برام با همه متفاوتی
می گفت اما باور نداشتم. می گفت ولی همیشه فقط توی ثروت، جایگاه، امنیت و موقعیتم، سهمم از بقیه بیشتر بود. چیز دیگه ای جا نمونده بود؟..
_ پس عشق چی ؟ برام تعریفش کنید بابا
با ناراحتی و جدیت میگه:
_ ایل ماه!
_ نمی خوام درمورد تفاوت هامون صحبت کنم یا باعث دلخوری تون بشم.. فقط اومدم تا بگم براتون احترام قائلم اما به تنهایی احتیاج دارم،همین.
جلوتر میاد و میگه:
_ ایل ماه لطفا مدتی اینجا باش.لطفا! نگرانتم.
نگران می پرسم:
_ آخه چرا؟
_ اون بیرون امن نیست برات. یه مدت پیشم باش. بعد بهتر شدن اوضاع، از اینجا می برمت.
دستاشو روی بازوهام قرار میده و با لبخند میگه:
_ بهت قول میدم..
خواهش می کنم پیشم باش. نگرانتم ایل ماه..
_ باشه پدر. می مونم
✳️✳️✳️
با خستگی روی تخت می افتم. اتاقم به لطف نیره بانو تمیز تر از همیشش بود.. می دونستم شرکت و تمامی اتفاقاتی که درش شکل می گیره، من و خونوادمو هر روز از امنیت دور و به خطر نزدیک تر می کنه... ولی دلم نیومد. نخواستم این بارم درخواست شو رد کنم.
با تقه ای که به در وارد میشه، از جا می پرم:
_ کیه؟
_ خوابی مادر؟
درو باز می کنم و میگم:
_ وای نیره بانو من که گفتم چیزی نمی خورم. چرا این همه پله رو اومدی بالا؟ می گفتین خودم بیام.
_ پیر زن خودتی.. حالا بگیر بخور سرد نشه مادر
دست خودم نیست که خندم می گیره و ادامه میده:
_ میگم گیر نیومده هنوز؟
_ چی نیره بانو؟
_ شوهر دیگه..
_ اوا این چه حرفیه می زنین؟!
_ وا دختر به این خوبی. از خداشم باشه.. خیر ندیده.
_ فعلا که نیس؛ ولی اگرم باشه خوب نیس پشت سر مردم اینطوری حرف بزنینا
_ عه خب پس..حالا کی هست این حاج خروس بی محل؟
_ وای تو رو خدا بسه، اینقدر منو نخندونین نیره خانوم..
صبح امروز با صدای موبایلم از خواب بلند میشم. آیلا بود.
تعجب کردم چرا این وقت صبح بهم زنگ می زنه
_ الو آیلا؟!
بعد مکث کوتاهی با صدای غمگینش میگه:
_ ایل ماه..
_ چی شده عزیزم؟ حالت خوبه، مشکلی پیش اومده؟؟
_ تو بیمارستان آتیش سوزی شده ایل ماه.. دیشب دیر وقت بود که این اتفاق افتاد. خیلی ها مصدوم شدن.
باورم نمی شد. چطور ممکنه؟! شوکه شده بودم و نمی تونستم درست حرف بزنم..
_ خودت..خودت خوبی الان؟ کسی فوت نکرده؟
_ نه من خوبم. کسی آسیب جدی ندیده؛ اما همه چی اینجا به هم ریختست.. کسی رو نداشتم بهش بگم، فقط تو بودی..ببخش.
می تونی برای درمان بعضی بیمارایی که زخمی شدن بیای؟
_ نه اصلا مهم نیست. کار خوبی کردی. راهم دوره کمی طول می کشه؛ ولی خودمو می رسونم.
_ ممنون ایل ماه..
گوشی رو قطع می کنم و با عجله سوار ماشین میشم.
پ.ن: (( عزیزِ نادیدهی من! بعد از این، هر غروب که دلت گرفت و اندوه جهان روی سرت آوار شد، به طلوع هم فکر کن، خزان را که دیدی، به بهار هم فکر کن. و از آدمها که به تو رنجی و اندوهی رسید و به بد بودنشان که فکر کردی؛ به این هم فکر کن که همان آدمها جایی و برای کسی، آدمِ خوبِ داستاناند. نرگس صرافیان طوفان))
شب تون بخیر ✨🌌🌙