رمان بامداد عاشقی پارت ۶۲
خیلی عوض شده بود سرش پایین بود و به طرف صندلی رفت
با دست های لرزون کیفم رو برداشتم و از جا بلند شدم
لحظه ی آخری که از کلاس خارج میشدم دیدم که با چه تعجبی نگاهم میکرد
کاش هرگز منو نمی شناخت تا بیشتر از این قلبم رو به درد نیاره!
صدای زنگ گوشیم اعصابم رو داغون کرده بود بی توجه به طرف کافه ی نزدیک که چند قدمی با دانشگاه فاصله نداشت رفتم
با حالی بد سرم رو روی میز گذاشتم و شاید یک ساعتی گذشته بود و بی هیچ کاری زل زده بودم به در و دیوار..
قهوه ای که روی میز بود یخ کرده بود و هیچ دلم نمیخواست لب بزنم بهش
صدای زنگ گوشیم بلند شد دوباره،کلافه گوشی رو برداشتم امیر بود
_بله امیر
صداش نگران بود
_کجایی تو پس کل دانشگاه رو دنبالت گشتم
_تو کافه نزدیک دانشگاهم
خیالش که راحت شد گفت:
_داشتم میرفتم خونتون بابا..الان برمیگردم
نیاز داشتم یکی باشه باهاش حرف بزنم و کمی حالم خوب بشه
نیاز بود بگم که آریا برگشته!
گوشی و قطع کردم و منتظر موندم بیاد
لحظات زیادی نگذشته بود که صندلی جلو کشیده شد چه زود برگشته!
با تعجب سرم رو بلند کردم اما با دیدن آریا متعجب شدم
برای چی اومده؟!
لبخندی که نشون از پختگی شو میداد روی صورتش جا گرفته بود
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و خیره شدم بهش..خودم که هیچ حرفی برای گفتن بهش نداشتم
عجیب بود که فهمیده کجام!
گوشیش رو روی میز گذاشت و برق حلقه اش تنها چیزی بود که دیدم!
_دوباره همدیگه رو دیدیم
چی باید میگفتم شاید از بی وفا بودنش حرف میزدم خوب بود.. اما سکوت کردم
_میدونم نباید چیزی بگم و اندازه ی کافی دلت رو شکستم اما واقعا پشیمونم آنا..میتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم شایدم حداقل ذهنیت بدی از هم به جا نذاریم!
عجیب حرف میزد و هیچ شباهتی به گذشته ها نداشت صدای زنگ گوشیش باعث شد هر دو خیره مخاطب بشیم
اسم “آرین” روی صفحه بود
لبخندی زد و گفت:
_واجبه باید جواب بدم
چیزی نگفتم و سکوت کردم
_جانم بابا
بچه اش بود؟!
صدایی واضح به گوش نمیرسید شاید بچه ای بود که هنوز نمیتونست حرف بزنه یا شایدم مادرش خواسته صدای پدرش رو بشنوه..!
دیگه صدایی نمیشنیدم و به قول امیر توی هپروت سیر میکردم..
امیر!
چرا باید همه چیز رو به امیر ربط بدم
_ببخشید باید جواب میدادم
با صداش به خودم اومدم
_بچه ات بود؟
بدون اینکه به چیزی فکر کنه با ذوق گفت:
_اره دلم براش تنگ شده بود
چهره ی خونسرد منو که دید اشاره ای به دستم کرد و گفت:
_مثل اینکه توام ازدواج کردی
نگاهم به حلقه ای افتاد که امیر داده بود
چه خوب!
_اره..همون سال ها که رفتی
و چه دروغی بدتر از این!
خداروشکر میکردم که امیر بهم حلقه رو داد و انداختم..وگرنه بی شک در برابرش خورد میشدم
_خوشبخت باشی
چه کلمه ای!
با قیافه ای شرمنده سرش رو انداخت پایین و گفت:
_کسری همه چیز رو بهم گفت و میدونم چقدر اشتباه کردم آنا میدونم نباید قلبت رو میشکستم و اون طوری میرفتم
و حالا نباید سکوت میکردم
_کار خوبی کردی شاید اگر نمیرفتی من نمیتونستم آدم مورد نظر خودمو پیدا کنم…حالا خوشبختم من!
لبخندی که بر خلاف گذشته ها همش روی لبش بود گفت:
_حالا اسم اون مرد خوشبخت کیه؟
ناخودآگاه اسمی که روی لبم بود رو زمزمه کردم:
_امیر
از گفته ی خودم متعجب بودم و عجیب بود که چرا اسمش روی زبونم بود
شایدم از صبح درگیرش بودم!
نگاهی به ساعت گوشیش انداخت و گفت:
_من دیرم شده باید برم دیگه
همون طور که بلند میشد برگه ای که شاید از قبل آماده کرده بود روی میز گذاشت و گفت:
_میتونیم دوستای خوبی باشیم!
چیز دیگه ای نگفت و از جاش بلند شد که مساوی بود با داخل شدن امیر..
بدون توجه و برخورد به هم اون از کافه خارج شد و امیر به سمتم اومد ولی دیده بودش آریا رو!
قبل از نشستن امیر برگه رو برداشتم و بدون اینکه نگاهی بندازم کاغذ رو پاره کردم
همین که نشست سرمو بلند کردم
_اومدی
بدون توجه گفت:
_کی بود این یارو؟
حالا گفتن اینکه آریاست کار خیلی سختی هستش..
آریایی که سال ها پیش رفته بود حالا اینجا به هم رسیده بودیم
با خودم درگیر بودم که باید چی میگفتم
تعللم رو که دید گفت:
_نمیگی؟
(پارت طولانی بود دیگه 🤦🏻♀️
حالا همه کامنت بزارید 😄🙏)
سعید فکر کردن شاه دلو میفرستی کلی با شور و ذوق اومدم😂😂😂
میخواستم ببینم افرا میره یا نه😂🤦♀️
🤣🤣
عجب 🤣
ایشالا فردا😁
پشمام حاجی این آریا کی ازدواج کرد مرتیکه که حالا بچه داشته باشه 😳🙄
سه سال گذشته ها!
بچه که دیگه ۹ ماه دیگه به دنیا میاد🤣🤦🏻♀️
نتیجه: احساسی به آنا نداشته که رفته
مرررسی از خوش قولیت😘.از صبح شاید بیشتراز ۲۰ بار چک کردم برای پارت جدید.🤗حالا چرا اینقدر این آریا پر روه?!😠چقدر هم زبرو زرنگ شده. خبرش هم زن گرفت,هم بچه دار شد,کِی استاد دانشگاه شد?😡
دقیقا 😳
خواهش کاملیا جان 😄
سه سال گذشته و من از زبان آریا بیان نکردم
که چه چیز هایی شده
هیچ احساسی به آنا نداشته پس ازدواجش مشکلی ندارع
۳۰ و خورده ای سن داره پس پدر شدنش هم مشکلی ندارع 😄
همین دیگه.فقط یه کاری کرد که ای آنای بیچاره خورد بشه,😠😡😬 دنبال بهانه بود.سریع دست به کار شد برای بعدی و گرفتشو حامله اش هم کرد😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡کاش قابل دسترس بود,اونوقت من میدونستم چطوری قیمه قیمه اش بکنم.🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪
آرام باش کاملیا 🤦🏻♀️🤣
ببخشید که آریا این همه بد تشریف داره🥺🤣
سعید پی ویتو چک کردی
باشه
عالی ولی انا با امیر خوشبخت تره 🥰
دقیقا
ممنون از نظرت تینا جان 🌷🍀
خواهش میکنم 🥰
ولی من میگم اریا ازدواج کرد و طلاق گرفت با پسرش زندگی میکنه
ممکنه 🥺😄
این خندت یعنی ۱۰۰٪اینجوریه 😁
🤣🤦🏻♀️
عزیزم خیلی قشنگ نوشتی
موفق باشی گلم💕💕
ممنون زهرا بانو🌸🌿
وای مرسییییییی
خواهش مهدیس جان🍀🌷
سعیدد پی ویی
باشه
این حرف آخر چون خدابم نمیبرد لطفا اگه هممون به کسی شک داریم تهمت و قضاوت نکنیم شاید یک درصد بیگناه باشه پس تا نطمئن نشدیم حرفی نزنیم🙂
اینو در نظر بگیرید که طرف کاملا آشناست چون از اتفاقات نازی کاملا باخبر بود و نامزد علیرضا هم کامل تو یادش بود
دقیقا
بیخیال ماجرا بشیم 😄
موافقم
#حمایت از سعیدییی✨️🤍🥰
🥰🥺
وایییی ، چه هیجانی ❤💋
نویسنده ! قلمت خیلی بهتر شده ، نسبت به اوایل رمانت 🥰😍
موفق باشی !!!!
#کاربر این سایت که تنبلیش میشه که وارد اکانتش بشه🥺
خوشحالم از اینکه اینو میشنوم 🥺😄
ممنون از انرژیت 🌷🌿
همین جوری با قدرت ادامه بدههههه!
موفق باشی
Good luck
فایتینگ
حتما نیکا جان🥺💐
🥰💋❤😍
سعید پی وی
بچه ها منو سعید در مورد این اتفاقات حرف نمیزنیما بگم بهتون الکی کنجکاو نشین🙂
باور کن پی وی تشریف دارم🤣🤣
عالی👏👏👏
ممنون تانسو جان
دست گلت درد نکنه مهسایی
خواهش فاطمه خانم😌🍀
درحالی که زیر سِرُم از دست رمانا بستری هستم ….
اول از همه ممنون بابت خوش قولیت که هروقت گفتی پارت میزاری ، گذاشتی …
و اینکه خیلی عالی بود مثل همیشه … امیدوارم داستان همون جوری که میخوام پیش بره ، مگرنه با همون سِرم دستم خودم وارد عمل میشم …😅
مچکرم که میخونی 🌷
امیدوارم خوشتون بیاد 🥺💐
عالی بود ولی اومدن آریا اونم تو یزد به نظرم نمیتونه بیدلیل باشه
ممنون لیلا بانو 🌸🌿
ولی این همه مشکوک نباشید آریا که خبر نداشت آنا اونجاست 😄
کاش میگفت آریاس امیر رو میفرستادیم مثل سگگگگگ میزدش🤬
عالی💃🏻❤
ایشالا به آرزوت میرسی🤦🏻♀️🤣
ستیییس ژووووننن باز کجایی بدو بیا تایید کننن😂
ستییییی جون هر کی دوست داری بیاااا
ستی سرما خورده در حال مرگهه🤦♀️😂
عزیزممم خدا بد نده مراقبت کن🥲🧡
کثافت اشغالو ببینا میتینیم بیهم دیست بیشیم🦖گگگگگ
عالی بود عزیزم خسته نباشی
اره کثافت 🤣🤦🏻♀️
ممنون از نظرت فاطمه جان 🌿🌸
من چطور متوجه نشدم بامداد عاشقی برای شماست؟ موفق باشی گلم
بله این رمان اولم هستش😄
مچکرم فائزه جان🌸💐
امروز حتما بخونم
خوشحال میشم 😊