رمان حس خالص عشق

رمان حس خالص عشق پارت ۱۵

شاید آرزوی خیلی آدمها ، داشتن یک خانواده خوبه …!
یک خانواده خوب ، یک نعمته … تعیین کننده سرنوشت انسانهاست …
خانواده ای که ، پدر کار میکند و برای خانواده اش زحمت میکشد … مادر پشتیبان پدر است و ارتباط عاطفی را در خانه بر قرار میکند …

یا شاید در بعضی خانواده ها ، اگر مادر نباشد … پدر سعی میکند جای خالی را پر کند یا اگر پدر نباشد ، مادر سعی میکند جای خالی را پر کند …

خانواده ای که فرصت تحصیل رو به بچه اش بدهد … برای براورده کردن آرزوی فرزندش تلاش کند …

من همه این ها رو تا چند سال پیش داشتم … یه خانواده …

شاید بعضی وقت ها مادرم بخاطر سیگاری بابام میکشید باهم دعوا میکردند ولی … من راضی بودم به لبخندی که بعدش روی لب هرستامون می نشست … من راضی بودم از اون شبایی که مادرم بالاسرم می نشست و آروم کلمات کتاب فارسی رو برام تکرار میکرد و بهم املا میگفت .
شاید اون موقع سپاسگزار این موقعیت ها نبودم …
چقدر دلم میخواد برگردم به همون شبا ، مادرم رو محکم بغل کنم و بهش بگم چقدر دوسش دارم …
برگردم به اون روزایی که پدرم جلوی مدرسه منتظر من بود و توی راه برگشت همه روز رو براش تعریف میکردم و اون می خندید …

الان هیچی ندارم که سرش شرط ببندم که اون روزا برگرده … متاسفم برای خودم که به اندازه کافی از اون روزا استفاده نکردم و فکر کردم تا اخر عمرم توی خوشی زندگی میکنم …

°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°

سرم رو به شیشه ماشین چسباندم و چشمهام رو بستم ، نمیدونم کی خوابم برد ولی با صدای امیر از خواب پریدم …

امیر – اسراا ، بیا پایین …

چشمهام رو باز کردم و اطراف رو دید زدم … مرکز خرید ؟؟ انتظار داشتم جلوی خونه ای جایی بایستیم .

با همون صدای خسته باهاش مخالفت کردم ، دلم نمیخواد از همین الان بهش مدیون باشم … البته که اون به من بدهکاره نه من …!

دوتا بشکن جلوی چشمام زد و گفت

امیر – نمیخوای پیاده بشی؟؟

اسرا – نه … منو ببر همونجایی که قراره ببری !

دوباره سرم رو به شیشه ماشین چسبوندم و منتظر شدم حرکت کنه ولی 《 باشه》 ای گفت و از ماشین پیاده شد …

امیر – همینجا بشین تا برگردم

تا برگرده ، منم شروع کردم فضولی کردن …
درب داشبورد باز کردم ، چندتا کاغذ توش بود ، کاغذا رو خوندم ولی چیزی نفهمیدم …

یه بسته سیگار و فندکم توش بود … اخمام تو هم رفت ، امیر که سیگار نمی کشید !

البته که خیلی چیزا تغییر کرده ، چرا من باید الان رو با گذشته مقایسه کنم …

همه چیو سرجاش گذاشتم و درب داشبورد و بستم …
امیر هم رسید ، درب ماشین و باز کردم چندتا پاکت رو روی پام گذاشت .

اسرا – اینا چیه ؟؟؟

امیر – رسیدیم اونجا ، اتاقت رو بهت نشون میدم … لباساتو عوض کن .

از استرس لبمو کندم و باشه ای گفتم … نمیدونم چرا حسی بهم میگفت رفتن به اون خونه … یه اشتباه خیلی بزرگه . ولی چاره دیگه ای ندارم ، جایی رو ندارم … هر اتفاقی هم بیوفته نباید تعجب کنم چون با رفتم به اون خونه ، نه تنها چیزی درست نمیشه بلکه ممکنه همه چیو خراب تر هم کنه …

تا برسیم چند دفعه چشمهام بسته شد ولی به زور خودمو بیدار نگه داشتم …

جلوی یک عمارت خیلی بزرگ ایستادیم و درب باز شد …
وقتی رفتیم داخل با تعجب به اطراف نگاه میکردم … حتی توی فیلما هم همچین جایی رو ندیده بودم .
شخصی درب رو برام باز کردم و منم پیاده شدم .

امیر منو به داخل خونه راهنمایی کرد . درب که باز شد ، خانمی نسبتا مسن جلومون اومد …

شیرین – سلام آقا ، خسته نباشید …. براتون ناهار رو بیارم اتاقتون یا توی آشپزخونه میخورید ؟؟

با تعجب به من نگاه میکرد و منم سرمو انداختم پایین
امیر روبه من کرد و گفت

امیر – برو لباساتو عوض کن …

دستشو سمت اتاقی نشون داد ….

امیر – اون اتاق هم برای توعه ، اگه طبقه اول راحت نبودی ، طبقه بالا هم اتاق هست …

نگاهی به اطراف انداختم ، سالن بزرگ بود با چندتا اتاق و آشپزخونه و فضایی برای نشستن و تلویزیون یه فضای خالی که چندتا وسایل تزئینی توش بود …

اسرا – نه همینجا خوبه ، ممنون …

داخل اتاق رفتم و درب رو بستم …
گوشم رو به درب چسبوندم تا حرفای امیر رو بشنوم .

امیر – دلسا کجاست ؟؟؟

از همین لحظه عذاب شروع شد … دلسا ، زن امیر …!
نیشخندی زدم و دوباره به حرفاشون گوش دادم …

شیرین – به من گفتن میرن شرکت .
گفتن ممکنه دیر وقت بیان برای همین شما ناهارتون رو بخورید .

بقیه حرفاشون رو نتونستم بشنوم برای همین بیخیال شدم .

داخل پاکت ها رو نگاه کردم و لباسا رو دراوردم

یه شلوار جین آبی جذب ، با یه تیشرت ساده سفید … یه پیراهن آبی و شال و کتونی سفید …

چرا همش آبی و سفید ؟؟

البته من این دوتا رنگ رو خیلی دوست دارم …

کسی در زد ، منم خودمو جمع و جور کردم و درب رو باز کردم ، دیدم همون خانومی که به استقبال امیر اومده بود با یه سیتی غذا پشت در ایستاده ، یه لبخند گرمی هم روی لبش بود

شیرین – سلام دخترم میتونم بیام داخل ؟

با تعجب از جلوی در کنار رفتم و اومد داخل ، سیتی غذا رو روی میز گذاشت و روبه من برگشت

شیرین – نشد خودمو معرفی کنم
من شیرین ام ، هرکاری داشتی بهم بگو … آقا گفتن امروز استراحت کنی ، از فردا خودم همه چیو بهت توضیح میدم که چیکار کنی …

سریع به خودم اومد و جوابشو دادم …

اسرا – خیلی ممنون شیرین خانم ، منم اسرا هستم

لبخندش بیشتر شد و رفت بیرون ، خواستم درب رو ببندم که یه چیز دیگه ای هم گفت …

شیرین – راستی حمام و سرویس بهداشتی هم توی اتاقت هست … باز اگر چیزی خواستی بگو .

تشکر کردم و درب اتاقو بستم .

حدود دو ساعت توی حمام بودم …
همه چی برام جدید بود ، برای کار کردن با یه چیزی باید دوساعت باهاش وَر میرفتم تا بفهمم چجوری کار میکنه …

از حمام اومدم بیرون و خودمو خشک کردم … خواستم لباسامو بپوشم که چشمم به زخم روی زانوم افتاد … توی اتاق دنبال چسب زخم بودم که چشمم افتاد به جعبه گوشی روی میز و سیم کارت روش … جعبه رو برداشتم و نگاهی بهش انداختم . یذره بالا پایین کردم که بازش کنم یا نه ولی آخر گذاشتم روی میز .
بیخیال چسب زخم شدم … یه چندتا لباس زیر توی کشوی کمد پیدا کردم و پوشیدم ، بعدش لباسایی که امیر برام خریده بودم رو تنم کردم …

توی آیینه خودمو نگاه کردم ، شبیه دختر پولدارا شده بودم .
موهامو خشک کردم و به سمت عقب شونه کردم

شال سفید رو روی سرم گذاشتم و از دو طرف بردم پشت و اوردم جلو … یذره از موهامو بیرون گذاشتم .

نگاهی به ساعت انداختم … ۷ شب بود .
صدایی از بیرون نمیومد … منم علاقه ای نداشتم برم بیرون . اگر میرفتم بیرون باید با دلسا روبه رو می شدم که اصلا دلم نمیخواست .

نگاهی به سینی غذا انداختم و روی مبل نشستم . یه قاشق از غذا رو خوردم … سرد شده بود ولی چون گشنم بود شروع کردم به خوردن … همینطور که میخوردم به فضای اتاق نگاه میکردم … خودش یه خونه بود .

حمام و سرویش بهداشتی که آخر اتاق بود . یه میز تحریر و صندلی با کتابخونه بغلش . دوتا کمد لباس که یکیش خالی بود ، توی اون یکی هم حوله و چیزای دیگه …

یه تخت دو نفره … !

یه مبل سه نفره و میز جلوش و تلویزیون .

پنجره ای بزرگ هم پشت تخت بود با کلی فضای خالی وسط اتاق .

غذام که تموم شد باید میرفتم از شیرین خانم تشکر میکردم … از اتاق که رفتم بیرون ، چراغ های سالن نیمه روشن بودم و فضا تقریبا تاریک بود … وارد آشپزخونه شدم ،دیدم شیرین خانم سرگرم جمع کردنه … سینی رو روی میز گذاشتم که سمت من برگشت …

شرین – نوش جانت عزیزم ، بزار همونجا من جمع میکنم .

تشکر کردم ولی یذره خجالت کشیدم برای همین توی جمع کردن بهش کمک کردم … بعدشم رفتم توی اتاقم .

نه خبری از امیر بود ، نه دلسا … منم که فکر و خیال ولم نمیکرد . نمیدونم دقیقا نگران چی بودم ولی دلم میخواست فردا بشه و بیشتر متوجه بشم اطرافم چخبره ….

(منتظر نظر ارزشمند تک تکتون هستم ❤️😍)

5/5 - (40 امتیاز)

HSe

هلیا هستم ...نویسنده رمان حس خالص عشق ماه گرفتگی نیویورک سیتی خوشحال میشم یه سری به رمان هام بزنی😊❤️
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
1 ماه قبل

اولین کامنت
اولین امتیاز
سومین بازدید کننده
سرعت عملو حال کنین 🤣🤣

تارا فرهادی
پاسخ به  HSe
1 ماه قبل

بله دیگه فعال محلم🤣🤣

Ghazale hamdi
1 ماه قبل

#حمایت از نویسندگان

saeid ..
1 ماه قبل

زیبا بود هلی😄
موفق باشی

Newshaaa ♡
1 ماه قبل

#حمایت💛

لیلا مرادی
1 ماه قبل

عالی بود عزیزم خسته‌نباشی…منتظر ادامه‌اش هستم ببینم چی میشه .

دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x