رمان حس خالص عشق

رمان حس خالص عشق پارت ۱۶

چشمهام رو چند دفعه باز و بسته کردم و بالاخره از روی تخت بلند شدم …
از استرس یا نگرانی یا هر حس دیگه که بود خوابم نمی برد .
توی خونه سکوتی برپا بود و این بیشتر من رو نگران میکرد .
درب اتاقم رو باز کردم … این دفعه همه سالن تاریک بود ، حتی شیرین هم به اتاقش رفته بود .

به اتاقم برگشتم و پشت میز تحریر نشستم . عمیق به اتفاقاتی که افتاده و در انتظارم هست فکر میکردم و به نتیجه ای نمی رسیدم …

چشمم به کتاب های داخل کتابخانه افتاد .
بلند شدم و دستی به کتاب ها کشیدم ، یکی رو به اتفاق بیرون اوردم و روزنامه وار نگاهی انداختم …
اگر وقت دیگری بود ، روز و شب رو می نشستم و تمامی کتاب ها رو میخوندم …

تا صبح فقط تونستم دوساعت بخوابم … توی این خونه ، این اتاق راحت نبودم … فکر و خیال منو راحت نمیذاشت .

لباسام رو درست کردم و مثل دیروز شالم رو بستم و از اتاق خارج شدم ، نگاهی به ساعت دیواری سالن انداختم … ساعت ۷ صبح بود

داخل آشپزخونه شدم ، شیرین بیدار شده بود داشت کار میکرد …

اسرا – سلام صبحتون بخیر

لبخندی گرم روی لب هاش نشت و جوابم رو داد.

شیرین – صبحت بخیر دختر گلم
استراحت کردی ؟؟

اسرا – بله ، بازم ممنون بابت غذای دیروز … خیلی خوشمزه بود .
اگر میشه کارا رو برای من توضیح بدین …

شیرین – توضیح میدم دخترم ، فعلا بشین ، من برات یه صبحانه درست کنم … بخوری ، بعدا برات توضیح میدم .

باشه ای گفتم پشت میز نشستم …
شیرین داشت کار میکرد منم معذب نشسته بودم ، نمیدوستم پاشم بهش کمک کنم یا به حرفش گوش کنم و همینجوری بشینم …
داشتم تصمیم میگرفتم که شیرین شروع کرد به سوال پرسیدن …

شیرین – اسمت اسرا بود دخترم ؟؟

آروم گفتم《بله》

شیرین – صبحانه چی میخوری اسرا جان ؟؟

معذب بودم ، نمیدوستم چی بگم … ساده ترین چیزی که به ذهنم رسید …

اسرا – شاید چایی ، با پنیر و نون .

دوباره لبخندی زد و شروع کرد به حاضر کردن …
بعد از چند دقیقه سینی صبحانه رو جلوم گذاشت و من تشکری کردم …
سینی دیگه ای هم حاضر کرد بود که دست گرفت و از آشپزخونه خارج شد …

از پشت میز بلند شدم و رفتم بیرون آشپزخونه … شیرین از پله ها رفت بالا و پشت یکی از اتاق ها ایستاد و در زد ….

《امیر》

از کنار دلسا بلند شدم و اخمی کردم …
دلسا هنوز خواب بود … کاشکی میشد یه امروز صدای این دختر رو نشنوم .
رفتم حمام یه دوشی بگیرم . هنوز دو دقیقه از حرفم نگذشته بود ، صدای دلسا بلند شد .

دلسا – امیر ، شیرین کت و شلوارتو از اتاق لباس اورده … . طوسیه ، زیرش چی می پوشی ؟؟

جوابشو ندادم و صبرکردم تا اومدم بیرون …
دلسا هنوز همون لباس خواب تنش بود .

امیر – صبح بخیر

دلسا – صبح … توهم بخیر
نگفتی چی میپوشی زیرش ؟؟؟

امیر- مهم نیست ، یه تی شیرت میپوشم میرم دیگه

سمت من برگشت و تی شیرتی رو بهم نشون داد
سرمو به عنوان تایید تکان دادم و تی شیرت رو از دستش گرفتم .

دلسا – مهمه ، امشب برنامه پارتی ریختم
جبران اونی که خراب کردی

سریع لباسام رو پوشیدم و رفتم سمت درب اتاق

دلسا – در ضمن ، دیروز کل روز من شرکت بودم …
کمتر به اون دختره برس و همینطور کمتر براش ول خرجی کن .

نفسی عمیق کشیدم و سعی کردم خودمو آروم کنم …

امیر – این هفته من میرم کارای شرکتو انجام میدم
نمیخواد تو بیای

دلسا – اوکی ، خیلی خوب …
شوهرم آدم باید به فکر زنش باشه دیگه …

نیشخندی زدم … خواستم از اتاق برم بیرون که کسی در زد …

درب رو باز کردم … شیرین با سینی دستش پشت درب ایستاده بود ، صبح بخیری گفت و منم جوابشو دادم و رفتم پایین …
اسرا کنار درب آشپزخونه داشت شیرین رو نگاه میکرد … منو که دید برگشت داخل .

اگر بهانه صبحانه نبود نمیرفتم داخل آشپزخونه … البته میخواستم درباره یه چیزی باهاش صحبت کنم .

امیر – سلام صبح بخیر

پشت میز نشسته بود ، سعی کردم نگاهی به لباسایی که براش خریدم بندازم … اندازش بودن .

اسرا- سلام

امیر – دیشب راحت بودی ؟؟
اتاقت خوبه ؟؟

از پشت میز بلند شد و شروع کرد به جمع کردن

اسرا – همه چی خوبه ممنونم

امیر – اسرا ببین ، میدونم زیاد دوست نداری منو ببینی ولی…

اجازه نداد جملم رو کامل کنم …

اسرا – نه نمیخوام ببینمت ولی مجبورم … چون جایی رو ندارم برم .‌.‌ دلم نمیخواد توی این خونه پیش تو و زنت زندگی کنم … دلم نمیخواد ، ولی مجبورم .
میدونی چجوری این جهنمو برام آسون تر کنی ؟؟

باهام مثل یه خدمتکار رفتار کن ، همون طور که با شیرین رفتار میکنی

بهم جای خواب دادی … بهم حقوق بده ، خودم برای خودم خرج میکنم
اون موبایلی هم که برام خریدی رو بردار ، من نمیخوام ..

نفسشو با حرص بیرون داد ، انگار تمام این حرفا از دیشب توی دلش جمع شده بود …

به بیرون نگاه کردم که شیرین نیاد … دیدم هنوز توی اتاقه داره با دلسا حرف میزنه ، حتما درباره پارتی امشبه …

نگاهم رو روبه اسرا برگردوندم که بغض کرده بود … دلم میخواست بغلش کنم ، مثل قدیما که بغض میکرد و من آرومش میکردم … همیشه وقتی ناراحت بود به من پناه می اورد ، اما الان نمیتونم براش کاری کنم … هر قدمی که بردارم ، بیشتر از من متنفر میشه . شاید بهترین کار این بود که یه مدتی ازش دور باشم … اما … من نمیتونم ، هنوز عاشق اسرام … هنوز وقتی نگاهش میکنم آرامش میگیرم ، وقتی کنارشم آرومم و میخوام اونم آروم کنم تا پیش من آرامش داشته باشه .
دلم میخواد براش توضیح بدم با شرایطی که من داشتم نمیتونستم هیچوقت خوشبختش کنم ، حتی دیگه هیچوقت نمیتونست منو ببینه ، میخوام بهش بگم که مجبور شدم این کار رو بکنم بخاطر خودمون … اگر بخاطر اسرا نبود ، هیچوقت این کارو نمیکردم … اما نمیتونم اینو بهش بگم .

پلکی زدم و از افکارم بیرون اومدم ، برای لحظه ای یادم رفت چرا میخواستم با اسرا صحبت کنم …

امیر – اسرا ، میخواستم بگم امشب یه مهمونی هست … دلسا برنامه ریزی کرده … یعنی … من نمیخواستم .
میخواستم بگم ، نمیخوام امشب توی این مهمونی باشی ،اگر میشه توی اتاقت بمون .

مثل همیشه خواست مخالفت کنه ولی دلسا و شیرین وارد آشپزخونه شدن … اسرا هم با دیدن اونا حرفی نزد.

دلسا – چرا نباشه ؟؟
به نظرم که خیلی خوب میشه ، اتفاقا داشتم به شیرین میگفتم اون امشب استراحت کنه … اسرا جان امشب کارا رو انجام بده .

مشتم رو با حرص فشردم …دلسا تا زهرشو به اسرا نریزه آروم نمیگیره ، کاری میکنه از اینکه اوردمش توی این خونه پشیمون بشم …
توی مهمونی امشب آدمای خوبی قرار نیست بیان … مخصوصا علیرضا که اسرا رو قبلا دیده … اگر دوباره اسرا ببینه اوضاع خراب میشه .

دلسا به اسرا نزدیک تر شد و دستشو جلو اورد …

دلسا – نشد خودمو معرفی کنم …
من دلسام زن امیر .
شماهم باید اسرا باشید ،امیر خیلی اصرار داشت شما رو بیاره … البته من هنوز شک دارم . اگر مهمونی امشب خوب برگزار بشه ، نگهت میدارم … چرا که نه !
به شیرین هم کمک میکنی ….

نگاهی به شیرین کرد و لبخندی زد …

حرص توی چشمای اسرا موج میزد ، خودشو جمع کرد و با دلسا دست داد …

اسرا – حتما تمام سعیمو میکنم امشب خیلی عالی برگزار بشه …

دیگه جایی برای مخالفت نمونده بود ، سریع از آشپزخونه بیرون رفتم و بی قرار منتظر شدم تا دلسا بیرون بیاد …

دلسا با لیوان قهوه ای بیرون اومد . لبخندی روی لبهاش بود … انگار توی مسابقه ای برنده شده !

دستشو کشیدم به گوشه سالن بردمش …

امیر – نمیخوام اسرا توی مهمونی امشب باشه

کمی از قهوه خورد و صبورانه جواب منو داد …

دلسا – خودش که راضیه …
توعم نترس ، دوست دخترت دستاش خراب نمیشه …
یادت که نرفته … گفتم به عنوان یه خدمتکار باهاش رفتار میکنی ، مگرنه …

امیر – میدونم دردت چیه … ولی نمیزارم به خواستت برسی … اسرا توی این خونه میمونه .

منتظر جواب نموندم رفتم سمت درب ورودی …

دلسا – عصبانی نشو شوهرجان !

صداش توی سالن پخش شد … بیشتر از این نمیتوستم مقاوت کنم ، فقط میتونم امیدوارم باشم اسرا به حرفم گوش بده و توی این مهمونی نیاد … به نفع خودش ،خودم و همینطور دلسا میشه …

منتظر نظراتون هستم ❤️😍

3.9/5 - (40 امتیاز)

HSe

هلیا هستم ...نویسنده رمان حس خالص عشق ماه گرفتگی نیویورک سیتی خوشحال میشم یه سری به رمان هام بزنی😊❤️
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا مرادی
پاسخ به  HSe
1 ماه قبل

به نظرم عکسه رو عوض کن اگر هم میخوای عکس اسرا رو بذاری اشکالی نداره ولی حتما این کاور رو عوض کن😊

لیلا مرادی
1 ماه قبل

عالی بود عزیزم❤

عجب گیری افتاده امیر حالم از دلسا بهم میخوره زنیکه دو‌هزاری 😤🤕

کاش میشد بفهمم سر چی امیر اسرا رو ول کرد 🙁

لیلا مرادی
پاسخ به  HSe
1 ماه قبل

اتفاقا خوبه از زبان اونم گفته بشه😊

saeid ..
1 ماه قبل

عالی بود..موفق باشی
فقط نظر من اینه عکس شخصیت ها کاور نباشه 🤦🏻‍♀️
چون تصور خواننده بهم می‌ریزه…حالا بزاری هم مشکلی نیس
با تصورات پیش میریم😊😂

sety ღ
1 ماه قبل

چقدر بدم میاد از زن امیر
اه اه

Ghazale hamdi
1 ماه قبل

#حمایتتتتتتت

تارا فرهادی
1 ماه قبل

عالی بود هلیا خوشگلم🧡🧡😘😍😍
به نظرم عکس اسرا رو بزاری بهتر باشه🙂

HSe
HSe
پاسخ به  تارا فرهادی
1 ماه قبل

مرسی تارا جونم 💜💜
حالا یه فکری میکنم 😅

دکمه بازگشت به بالا
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x