رمان حس خالص عشق

رمان حس خالص عشق پارت ۲۱

– خانم …. خانم ….. حالتون خوبه ؟؟

صدای اطراف در سرش اکو میشد … حالت گیجی بهش دست داده بود .
تمام حرف های امشب مثل تیلر سریالا در سرش تکرار میشد ….

تمام توانش رو جمع کرد تا بتونه حرکتی کنه … نهایتا تونست سرش رو از روی داشبورد ماشین بلند کنه .

با اینکه چشمانش سیاهی میرفت ولی میتونست امیر رو ببینه که به هوش بود و اسمش رو صدا میزد ….

احتمالا او هم در دنیایی دیگر بود …

چقدر این حس بهتر از هوشیاری بود …
با اینکه درد داشت ولی لازم نبود چیزی رو درک کنه … نمیتونست فکر کنه و فقط حرف هایی در سرش تکرار میشدند .

حرف هایی که مهم بودند اما توی اون شرایط نمیتونست درکشون کنه .

صدای آژیر آمبولانس آزارش میداد … دستی رو روی بدنش احساس کرد که او رو از ماشین خارج کرد .‌‌.. کم کم داشت به خودش میومد .

کجا بود ؟؟؟
چه اتفاقی براش افتاده ؟؟؟

جایی نشست و شخصی شروع کرد به صحبت … حرفایش رو می شنید ولی متوجه نمی شد

چشمش به امیر افتاد که به اصرار میخواست بیاد پیشش … انگار بهش اجازه نمیدادند .

هیچ چیز رو نمیفهمید و فقط نگاه میکرد …
توی سرش احساس سنگینی کرد و حالت تهوع بهش دست داد … چشمانش رو برای لحظه ای بست … اما به خواب چند ساعتی رفت ….

•••••••••••••••••••••••••••••••••••••

امیر – اسرا ؟؟…. اسرا ؟؟

چشمانش رو آرام ، جوری که نور اتاق اذیتش نکند باز کرد …

امیر خیره به چشمان قهوه ای اش ، اسمش رو آروم صدا میزد …

– آقای مسیحا … لطفا یک لحظه اجازه بدید ، من خانم رو معاینه کنم …

امیر از روی تخت بلند و دکتر جلوی چشمانش ظاهر شد .

– خانم هدایتی ؟؟ صدای منو واضح میشنوید ؟؟

لبای خشک شده اش را بزور تکان داد و آروم 《 بله 》 ای گفت … انگار تمام توانش رو استفاده میکرد تا حرف بزند …

اسرا – میشه یه لیوان آب به من بدید ؟؟؟

صدایش آروم بود ولی امیر با دقت به حرف هاش گوش میداد … با شنیدن درخواست اسرا ، سریع بلند شد و از اتاق خارج شد … بعد از چند ثانیه با بطری آب و لیوانی برگشت …

کمک کرد تا اسرا بنشیند و لیوان آب رو دستش داد …

قطره ای آب خورد که دکتر معاینه اش رو ادامه داد …

– بهتره زیاد آب نخورید … خشکی لب هاتون بخاطر سِرُم هست …

حالا خانم هدایتی میتونید به من تاریخ تولدتون رو بگید ؟؟

کمی فکر کرد و از لای خاطرات گمشده ، تاریخ تولدش رو بیرون کشید …

اسرا – ۲۸ مهر۱۳۸۲

– این آقایی که روبه روتون هست رو به میشناسید ؟؟

منظورش امیر بود ؟؟
اگر چند ساعت پیش ازش این سوال رو میپرسیدن ، بله ، میشناخت … ولی الان نمیدونه …

هرچند … منظور دکتر اسم و فامیل بود …

اسرا – امیر مسیحا

با چندتا سوال دیگر ، معاینه دکتر تموم شد و اجازه مرخصی رو داد …

– البته آقای مسیحا … شما هم مواظب خودتون باشید …. ضربه ای که سرتون وارد شده ممکنه باعث سرگیجه بشه یا چشماتون سیاهی بره … برای همین پینهاد میکنم تا چند روز رانندگی نکنید .

امیر باشه ای گفت و از دکتر تشکر کرد …
بعد از خارج شدن دکتر ، امیر دوباره برگشت .
تازه متوجه زخم روی پیشانی امیر شده بود …

نزدیک تر اومد و دوباره خیره اسرا شد … انگار میخواست چیزی بگه ولی دل گفتنش رو نداشت .
ایندفعه چه خبری میخواست بهش بده ؟؟؟

روبه رویش ایستاد و دستی به موهایش کشید …
انگار بغضش رو نگه داشت بود تا جلوی اسرا نشکند … انگار میدانست با تمام این اتفاقات باز هم اسرا تحمل دیدن اشک هایش رو نداره …

امیر – معذرت میخوام اسرا … امشب خیلی اذیتت کردم .
تروخدا منو ببخش …

اما دیگر تحملش نمیکشید … بغض شکسته شد و همراه با او اشک از گوشه چشم اسرا جاری شد …

اسرا لحظه ای سرش رو به عنوان عادت بالا اورد و در دلش شروع کرد به گِله کردن از خدا …
این کاریه که همیشه میکند … همیشه از عدالت خدا میپرسد …. ایندفعه واقعا در دلش گفت حتما خدا هم برای زندگی اش سری از تاسف تکان میدهد .

پس چرا جانش رو نمیگرفت تا بیشتر از این آزار نبیند ؟؟؟

امیر حرفش رو ادامه داد تا دخترک رو با افکارش تنها نذارد …

امیر – اسرا من توی ماشین تمام حواسم به تو بود … اگه تو خودتو از اون ماشین مینداختی پایین … دیگه هیچی برام نمی موند …

چرا دروغ بگوید … لحظه که ماشین داشت تصادف میکرد … خودش هم از مرگ ترسیده بود .

پاسخی به حرف های امیر نداد و هنوز در افکار خودش غرق بود …

امیر هم دستی به اشک هایش کشید و اشاره ای به پاکت روی صندلی کرد …

امیر – لباساتو عوض کن … من بیرون منتظرتم .

با خارج شدن امیر … پرستاری وارد شد و سِرُم رو از دست دخترک بیرون کشید و برای آخرین بار همه چیز رو چک کرد .

نگاهی به لباساش انداخت … هنوز با لباس های مهمونی بود …
چقدر امشب طولانی بود … چرا تموم نمیشد تا فردا شروع بشه … حداقل شاید روز بهتری باشه .

درحال عوض کردن لباس هایش بود که نگاهش به ساعت روی دیوار افتاد که ۴ بود …

نیشخندی زد و توی دلش به حال خودش خندید

روز خوب ؟؟
اره روز خوبت خیلی وقته شروع شده ، برو ازش لذت ببر ….
به جایی رسیده بود که خوش هم به خودش تیکه مینداخت .

از اتاق بیرون اومد و امیر رو روی صندلی پیدا کرد …
با دیدن اسرا بلند شد و بدون هیج حرفی تا ماشین رفتند…

ماشین شخصی بود … حتما امیر زنگ زده بیان … بله دیگه برای خودش رئیس اون خونه شده .‌‌..

خوشحال میشم نظرتون رو بگید و ازم حمایت کنید❤️

4.5/5 - (80 امتیاز)

HSe

هلیا هستم ...نویسنده رمان حس خالص عشق ماه گرفتگی نیویورک سیتی خوشحال میشم یه سری به رمان هام بزنی😊❤️
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tina &NIKA Tayebi
23 روز قبل

اول عین این بچه ابتدایی سر اول دوم جنگ مهانی میگیرن 🤣🤣🤣
عالی بود گلم من پارت قبلم کامنت گذاشتم برات ❤️✨️

saeid ..
پاسخ به  Tina&Nika
23 روز قبل

🤣🏆🏆

Tina &NIKA Tayebi
پاسخ به  HSe
23 روز قبل

❤️❤️❤️

saeid ..
23 روز قبل

عااالی نوشته بودی بی🥺👌👌

saeid ..
پاسخ به  saeid ..
23 روز قبل

بیست 🤦🏻‍♀️

Nushin
Nushin
23 روز قبل

قشنگ بود خسته نباشی🪷

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x