رمان دختر سرکش

رمان دختر سرکش پارت ۲

4.5
(71)

#part_۲

💞💞💞💞
_زنگ اخر خورد همه رفتیم تو حیاط مدرسه، منتظر پارم موندم چادرمو دراوردم انداختم تو کیفم همه بهم میگفتن خیلی خوشگلم پارم هم به چشم قهوه ای روشن معروف بود 😂
پارم_بریم دستتو بده
_چرا ؟
پارم_چون سرده
_مارو باش😒ایش دسته همو گرفتیم ۴نفر بودیم همسایه اکیپ بودیم محدثه مبینا منو پارم🦋 رفتیم کتابخونه نزدیکه مدرسه
پارم_مه با رلم اشتی کردم
_پارم نکن واسه خودت بد میشه
مبینا_از من یادبگیر سینگل باش پادشاهی کن
_😂اره همه باید مقل تو باشن .رسیدیم جلو کتابخونه رفتیم داخل یه چندتا کتاب برداشتیم نشستیم شروع کردیم به خوندن
حدیث_اروم ازجام بلند شدم گفتم میرم پیشه مسئول نصفه راهو رفتم برگشتم‌باز طرفه میز پشته مبینا وایستادم غرق خوندن بود اروم رفتم کنار گوشش یک پِخ بلند کردم از جاش پرید صندلی افتاد رو زمین خودشم یه هینه بلند کشید خوشبختانه کسی نبود تو کتابخونه جز مسئول که رفته بود تو یه بخش دیگه کلی خندیدیم
زهرا_اگه این رفتارو با خایه داییت🤭یعنی خاله داییت
پارم_وایی جررررر 🤣🤣🤣این چه سمی بود
مبینا_تو حرف نزن زهرا(نگار) 😂
پارم_بی ادبا .گوشیم زنگ خورد عه مامانمه
_مگه گوشی اورده بودی باخودت مدرسه؟
پارم _بعلهه🤓الو بله مامان اها اره . نه واسه اونا ۳در نیست واسه اونا دودوله🤭😨 اهم دودَره
_وای 🤣🤣🤣حقته به من خندیدی؟ بخوررر
مبینا_زدم روپام قش کردم از خنده
مسئول_خانما چتونه کله سالن صداتون پیچیده
پارم_باشه خدافظ . چی پیچیده ؟
مسئول_🙄
پارم_ 👀اها

_خب بچه ها پاشید بریم ناهار مهمون من
زدیم بیرون از کتابخونه رفتیم فلافلی
محدثه_فلافللل؟😐
پارم_کوفت کن 😂
_پاشو بریم پارم دیر میشه (منو پارم درکنار مدرسه شرکتم میریم منشی هستیم داخله شرکت دوسته پدرم .رفتو امد هم خونه هم داریم
پارم_پاشو بریم بلند شدیم نمیدونم چرا اسمه این حدیثه خلو یادم میرفت بهش میگفتم محدثه نگارم بعضی اوقات به خاطره من اشتباه میکرد بگذریم محدثه رفت طرفه مانکنی که لباس تنش بود دستشو دراز کرده بود حدیث رفت دستشو گذاشت تو دستش گفت بگو خرمی بگو دوسم داری بگو مبینا کشیدش بیاد خواست بیاد که لباسش گیر کرده بود به دسته مانکن
حدیث_ببین ولم نمیکنه . عزیزم ولم کن فردا میام باز میبینمت 😍
_وای خدا🤣 اون ۲تا خلو تنها گذاشتیم رفتیم خونه حاضر شدیم تاکسی گرفتیم رفتیم طرفه شرکت
#part_۳
💜💜💜
پارم_از ماشین پیاده شدیم رفتیم طرفه دره ورودی شرکت میگم زهرا بعدش بریم بازار بگردیم
_حالا این ۴ساعت بگذرون سالم موندیم بهت خبر میدم بریم یا نه
پارم_باشه میام پیشت فعلا
_سرمو تکون دادم رفتم نشستم پشته میزم شیف صبح بودم ۷ ساعت میومدم شیفت بدازظهر ۴ساعت خوب بود مشغول بودم کارامو انجام دادم زود یکم نشستم تا استراحت کنم دوسته بابام یعنی همون اقایه معتمدی و نمیدونم کی از اتاقش اومد بیرون خدافظی کرد مرده رفت بعد برگشت طرفه من بلند شدم از جام
معتمدی_ سلام دخترم خسته نباشی
_خیلی ممنون .خوب هستید؟
معتمدی_سلامت باشی دخترم بی زحمت بیا این کاغذارو مرتب کن بزار تو پرونده من میرم خونه واسه جشن قبولی دخترم اماده بشم به پدرت هم گفتم دعوتتون کردم میای دیگه ؟؟خواستی ۱ساعت زودتر برو خونه
_باشه چشم . راستش پارمیس گف برم پیش اون دلم میخواد بیام ولی نمیتونم نرم پیشش
معتمدی_خب پارمیسم بیار با خودت دخترم چه اشکالی داره اونم از طرف من دعوته بهش بگو بعدش باهم برین خونه اماده بشین دیر نکنین پسرم پایین منتظره دخترم خدافظ
_چشم . ممنونم خدانگهدارتون زودی زنگ زدم به پارم گفتم کاراشو کنه تا ۱۰ دقیقه دیگه بیاد پیشه من خودمم رفتم تندتند کاغذارو مرتب کردم کیفمو گرفتم دستم پارمم اومد اقایه معتمدی منو تو خانواده منو دعوت کرده جشنه قبولی دخترش واسه وکالت بدو بریم حاضر شو به مامانتم بگو خیالش راحت باشه خانواده منم هست .
پارم_من باید لباس بخرم نمیشه که اینطوری
_خب هرچی میگی قبول یه تاکسی گرفتیم رفتیم پاساژ زود یه لباس انتخاب کرد گف ۲دست بیارن
پارم_میخوام ست کنیم اقا اون کیفه دستیو کفش مشکیرو هم بیارین سایز ۳۸و۳۹
اوردن رفتیم پوشیدیم بلیزش جذب بود مشکی و یک کمربند مشکی هم داشت که رد کنی شونشم چندتا نگین کار شده بود . گلومو میپوشوند دامنشم مشکی بود تا زانو کمربندش خیلی خوشگل بود کفشم پام کردم خوشگل بود
پارم _بیا بیرون ببینمت رفتم بیرون زهرا هم اومد تو اینه نگاه کردیم خوشگل بودو ساده
_پروِش طوری بود که از پرده رد می‌شودی دورتا دور اینه بود واسه پوشیدنه لباسم ۴تا جا داشت میپوشیدی میومدی بیرون چون پرده داشت کسی نمیدید
پارم_اقا جوراب شلواری ندارین ؟
اقاهه_چرا داریم شالم داریم
پارم_اون شال سفیدرو که گلایه مشکی داره ازش ۲تا بدین جوراب شلواری هم بدین
..
_مانتتو از روش بپوش بدو بریم سوار ماشین شیم مستقیم بریم اونجا تو ماشین ارایش میکنیم
رسیدیم جلو در اقایه معتمدی اپارتمان بود ۱۰ طبقه، بنظر میرسید بزرگه داخلش رفتیم بالا وارد شدیم مانتومونوازمون گرفتن خواستن شالمونو بگیرن پارم گفت راحتیم‌ به خاطره من گفت بعد رفتیم جلوتر احوال پرسی کردیم تبریک گفتیم رفتیم نشستیم هنوزمامانمینا نیومده بودن پارمیس به مامانت نمیگی؟
پارم_نه نمیفهمه تا۸ برسم خونه حله
_نه زوده الان ساعت۶نیم هست خودم به مامانت میگم
پاشدیم رفتیم پیشه معتمدی گفتیم صدا زیاده جایی هست بتونیم با گوشی حرف بزنیم چون واقعا اهنگ صداش زیاد بود
گفت بریم بالا
پارم_زهرا مگه اینجا بالاهم داره
_اون پله به اون بزرگیو نمیبینی مستقیم رفتیم بالا تو یکی از اتاقا خوشگل بود وسایلاش کلا مشکی بود معلوم بود پسرونس مگه اینا پسر دارن پارم
_من چه بدانم از این عالم ای سعدی
پارم_دیوونه
_زنگ زدم مامانش اونم گفت اشکال نداره چون مهمه باشه یکمم خودم پیازداغشو زیاد کردم . وایستادیم ۲نفری عکس انداختیم تیپمون این اتاق خیلی به هم میومد یه تک من انداختن یه تکم پارم
پارم_خب بریم دیگه نگارخانم دسته همو گرفتیم درو خواستیم باز کنیم که یکی زودتر باز کرد یه پسره جوون ۲۶میخورد اخماش رفت توهم راستی اسمه اصلی زهرا نگاره چون مادرش از زهرا خیلی خوشش میومد صدا میکردزهرا ولی باباش میگه نگار😐😂منم میگفتم نگار مامانش گف بگو زهرا ولی باباش گف بگو نگار منم هر۲تاشو میگم
_سلام. خواستیم بریم بیرون که جلومونو گرفت
پسره_شما اینجا چیکارمیکردید؟
پارم_به شما باید جواب پس بدیم؟
پسره_اینجا اتاقه منه اومدم دیدم ۲تا دختر تو اتاقه منن من نباید بدونم چرا ؟
_پس اینجا اتاقه شماست . اوکی خواستیم با تلفن حرف بزنیم عمو سعید (معتمدی)* گفتن برین بالا تو یکی از اتاقا
پسره_عمو سعید؟ت چرا به پدرمن میگی عمو سعید اصلا من ترو ندیدم فکر نکنم پدره منم شمارو بشناسه چرا دروغ میگید
_یه لبخند از رو حرص زدم گفتم اگه میخوای زنگ بزن عمو خودش بیاد
پسره_زنگ میزنم😊
_زنگ زد به پدرش پارمم ببخیال تکیه داد به در منم همینطور دیدیم عمو اومد صاف وایستادیم
عموسعید_چیشده پسرم
پسره_اومدن دیدم اینجا تو اتاقمم میگن شما گفتید بیان با تلفن حرف بزنن ولی من اینارو ندیدم تاحالا به شما میگن عمو سعید کسی که شمارو عمو خطاب …
عموسعید_حسام پسرم راست گفتن 😂این نگاره یادت نمیاد؟ بچه بودین باهم بازی میکردین دختره عمو حمیدت*نیما باهم کنار بیاید من نمیدونم
_بعد رفت پایین یعنی من با این بی تربیت بازی میکردم چه بزرگ شده
پارم_خدایا شفا نگاه چقدرگیجن که همو نشناختن
_انگشتشو طرفه من گرفت گفت فکر کنم‌تو باید نگار باشی گفتم اشنا میزنی یکم .
_بله من نگارم
حسام_بابته این کارمم متاسفم چه بزرگ شدی خیلی تغیر کردی دختر
پارم_اشکال نداره
_توهم کلی تغیر کردی
پارم_ابجی بریم پایین
حسام_تااونجایی که من یادمه خواهر نداشتی
_نه این دوستمه مثله خواهرمه ولی خواهر دارم ۲تا
حسام_اها خداحفظشون کنه مزاحمتون نمیشم بعدا حرف میزنیم
_رفت تو اتاقش منم سرمو به نشونه باشه تکون دادم رفتیم پایین
پارم_دعا میکنم شفا پیدا کنید بیا بریم برقصیم کشوندمش وسط یکم رقصیدم حسام هم اون بالا همرو نگاه میکرد بعضی موقعه هم به منو نگاراین‌استینش مدل جذب بودنش خیلی به دله من نشست زیبایی خاصی داشت‌نشستیم یکم میوه خوردیم نگار دستشو گذاشت رومیز زیره سرش نگاه کرد به من
_میگم این حسامه یادم اومد بازی میکردیم‌ولی‌چرایادم نمیاد چرا دیگه ندیدمش اصلا یادم‌بودعموسعید

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 71

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Faezeh 💕

غرق در افکار بی انتها امّا بسی زیبا ...🕊️🤍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Faezeh madih
10 ماه قبل

ما نقشمون تو زنگی مثله بازی کردن تو تاتره باید درست و به خوبی بازی کنیم تا همه چیز خوب پیش بره شاید نقشمون بعضی اوقات دچار مشکل بشه نشه خوب بازی کرد ولی باتمرین تلاش میتونیم بهتر بازی کنیم 🦋پس تلاش کن

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط Faezeh madih
دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x