نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت73

4.6
(18)

رهام

به در مغازه رسید و نفس عمیقی کشید.
مشتری با برداشتن خریدش از آقا فرهاد تشکری کرد و بیرون آمد.
به محض ورودش، در را از داخل قفل کرد تا کسی داخل نیاید.

نزدیک شد و گفت:

– سلام!

سلامش با هزار استرس بود!
آقا فرهاد خونسرد سلامی داد و خیره اش شد.
قولنامه را روی میز گذاشت و آقا فرهاد نگاهش روی سربرگ خشک شد.
داماد پیله اش چه شغلی داشت که انقدر پر درآمد بود؟!

پرسید:

– چرا اینو برای من آوردی؟

لب تر کرد و حرف هایی که چهل دقیقه برایش با خود کلنجار رفته بود را ردیف کرد:

– گفتید خونه و ماشین ندارم نمی تونید دخترتونو بهم بدید قبول کردم دو شرطو جور کردم
آقا فرهاد من اگه دختر شمارو میخوام نه بخاطر چشم رنگیو موی بورشه نه بخاطر اینه که قراره دکتر بشه
من دختر شمارو بخاطر چیزایی میخوام که تو خیلی از دخترای دوروبرم ندیدم!
دانیال پسر دخترخاله منه!
دخترشما تا الان در حق من لطف کرده و نگهش داشته اما قرار نبود سارا گمو گور بشه و این بچه اینجا بمونه
من بخاطر اینکه خانوادم بچه سارا رو قبول نمی کردن مجبور شدم به دختر شما رو بزنم!
دختر شما به غیر قابل اعتماد بودنش دختر آرومیه مثه خیلی از همسن و سالاش دغدغه فکریش خراب شدن ناخنش یا شوآف کردن نیست!

دستان سرد از اضطرابش را مشت کرد و گفت:

– آقا فرهاد من دختر شمارو بخاطر حجب و حیایی که داره بخاطر اصالت وصداقتی که داره میخوامش
هر شرط دیگه هست بگید انجامش بدم

آقا فرهاد جدی دستور داد تا عرق نعنا و زنیان را بیاورد.
درحال ریختن داخل لیوان می گوید:

– رودل برای همه پیش میاد اینور بخور بشوره ببره

کلافه توپید:

– آقا فرهاد خداروخوش نمیاد انقدر منو اذیت می کنید من این مسیرو آسفالت کردم بس رفتم و اومدم چندماه دو شیفت کار کردم تو کل این سالا انقدری که این مدت به من فشار اومد فشار نیومده بود اونوقت به من عرق نعنا میدین!

لبخند محو آقا فرهاد، نور امیدی در دلش روشن کرد.
چند دقیقه ای فقط هر دو نظاره گر هم بودند و در پایان، آقا فرهاد با گفتن کلمه(باشه) او را از برزخ افکارش خلاص کرد!

عجولانه خطاب به پدر زن آینده اش می پرسد:

– کی بیایم؟

آقا فرهاد- شب پدر یا مادر زنگ میزنن منزل جوابو بهشون میگم
رهام!
فقط اگر صدای تورو بشنوم سیم تلفنو می کشم!

پاسخ صریحانه آقا فرهاد تمام خستگی این مدتش را شست!

****

آتوسا

شب بود و سر سفره شام نشسته بودند.
فقط او و زینب از ماجرای پیش آمده توسط رهام مطلع شده شدند و بی صبرانه منتظر حرفی یا حتی واکنشی از سوی پدرش بودند.
مادرش دیس برنج را سمت زینب آورد و گفت:

– مادر چرا نمیخوری تو؟
بیا بریزم برات!

بلافاصله قبل از پاسخ زینب، او جواب داد:

– منم می خوام برای منم بریز
دوتا!

آرمان خونسرد لب زد:

– سه تا!

کسرا با حیرت می گوید:

– تو همین یک ساعت پیش…

مشت آرمان حرفش را در نطفه خفه می کند.

پدرش، دیس را از دست مادر می گیرد و روی سفره می گذارد.

با صلابت همیشگی اش شروع به گفتن می کند:

– حسودیارو بزارین کنار چون یه روزی ام رهام و ستاره سر این سفره می شینن اونوقت زینب جبران میکنه براتون!

حالا رهام که جای تعجبی نداشت اما ستاره این وسط از کجا درخشید؟!

کسرا به خیال خودش آرام اما بلند زمزمه می کند:

– عه فهمیدن که!

زینب از دیسی که پدرش جلوی او گرفته برنج می کشد و آقا فرهاد به ترتیب عدالت همیشگیه سر سفره را رعایت می کند.
ولی عاشق شدن آرمان آن هم به این نوع عجیب بود.
به قول کسرا آرمان سوسول را چه به دختر حاجی!
پدر ستاره از امام جماعت های باحال محله شان بود.
زینب خیسی دستانش را با مشت کردن لباس می گیرد و می گوید:

– حالا بگو ببینیم چطور مغز دختر حاج آقا رو به کار گرفتی؟

آرمان نالان پاسخ می دهد:

– به جان همین دالقوز هیچ خبری نیست!

او مرموز لب می زند:

– شایدم نمیخوای به ما بگی!

آرمان- بابا این حاجی منو با این اعشارو اون شبی که آواره بودیم تو خیابون دید اومد موعظه کنه دخترش اومد بیرون معجزه کرد!

کسرا گاز پوست پرتقالش را در صورت آرمان خالی می کند و می توپد:

– دفعه آخرت باشه اسم منو به عناوین ریاضی میگی!

رو به او ادامه می دهد:

– دختره یه چیز فرزیه آتوسا کافیه پلک بزنی چایی دم کنه و غذا درست بپزه!

داشت تیکه می انداخت به نابلدی اش در آشپزی!

صدای زنگ تلفن همه را ساکت کرد.
مادرش با نگاهی به شماره گفت:

– زهره خانومه

همه مسکوت، خیره مادر شدند.
الهه خانوم با پرسیدن احوال خانواده پارسا، چند دقیقه ای سکوت کرد و زهره خانوم مقدمه ای کوتاه از امروز می گفت.
بعد از یک ربع که فقط صدای نفس ها شنیده می شد،مادرش جواب داد:

– بله فرهاد بهم گفته…ان شاءالله…نه خوبه جمعه همین هفته تشریف بیارین…خواهش میکنم

کم کم باید با دنیای مجردی اش خداحافظی می کرد.
دیگر نشستن روی صندلی و خیره شدن از بی حوصلگی به پنجره تمام شد.
در دل خدارا بابت پر کردن یک جای خالی دیگر زندگی اش شکر کرد.

آرمان متفکر گفت:

– مامان سه شنبه بریم خونه حاجی تقوی سه شنبه ها روضه دارن

مادرش تکه پرتقالی در دهانش گذاشت و پاسخ داد:

– فقط برای روضه؟

آرمان – حالا یه وقتی حوصلت کشید با خانوم تقوی حرف بزن خانوم خوبیه

او و زینب همزمان پرویی نثارش کردند وخندیدند.

****

بعد کنفرانس گروهی دانشگاهش با یگانه، دو نفری در پاساژ ها می گشتند.
لباس داشت و نیازی به خریدن لباس جدید نداشت فقط کت و شلوار سفیدقشنگی چشمش را گرفت که به اصرار یگانه برای عقد خرید.
پاچه های بزرگ شلوار شبیه دامن برایش بودند!
یقه انگلیسی کت را دوس داشت؛او را جذاب تر نشان می داد.
شال و کفش را نباتی رنگ برداشت و از اشتراکات کفش و شالش،پروانه سفیدی که یکی روی قلاب کفشش بود و چندتایی در انتهای هر دو سر شالش!
یک شال دیگر هم برای شب خواستگاری خرید و با اسنپ به خانه رفتند.
بماند که زینب چقدر او را بخاطر خرید زودش مسخره کرد و خندید!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...💚🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x