رمان سمبل تاریکی پارت بیست و یکم
نفس لرزونی کشیدم و قدمی به عقب تلو خوردم. این ممکن نبود. من واقعاً قاتل مادرم بودم؟ با چشمهایی وقزده به هیچ و نیستی خیره بودم. من قاتل بودم؟ قاتل؟ قاتل؟
– میدونی وصیتش چی بود؟
با درنگ نگاهم رو بالا آوردم و بهش چشم دوختم. نفس تنگی گرفته بودم و اکسیژن رو با فشار و از طریق دهان وارد ریهام میکردم.
– میدونست قراره بمیره. قبل از عملش گفت اگه… بچه شر شد، نابودش کنیم!
حرفش بارها و بارها در سرم چرخید. باور نمیکردم که مادرم چنین چیزی گفته باشه.
– اون تا لحظه آخر هم امید داشت بچهای که قراره به دنیاش بیاره شر نمیشه، میتونه بیدردسر زندگیش رو بکنه.
– … .
– مخفیت کردم چون مجبور بودم وصیت آرام رو اجرا کنم؛ ولی این اواخر تو دیگه از کنترل خارج شدی. این رو خوب میدونی. حملات پی در پی به مسافرها!
چشمهام رو بستم. نمیخواستم به اون صحنهها فکر کنم، به اندازهی کافی کشیده بودم.
– ما موقع شکار حیوانی رفتار نمیکنیم؛ ولی تو عیناً مثل یک گرگ حمله کردی. بچه کشی جزء قانون ما نیست و تو اون رو زیر پا گذاشتی.
نفسم تنگیم بیشتر شده بود. عقبکی تلو خوردم و هم زمان دستم رو برای یافتن دسته مبلی به پشت سرم دراز کرده بودم. باید مینشستم و الا فرو میریختم.
– من به وصیت آرام عمل کردم. تو رو به من سپرد تا از غریزهات دور نگهات دارم؛ اما این رو بدون اگه بخوای خلاف قوانین عمل کنی، مجبور میشیم به وصیت دیگهاش هم عمل کنیم.
این رو گفت و پس از اینکه با خیرگی نگاهش بیشتر آشفتهام کرد، تنهام گذاشت.
میلرزیدم و خوف سلول به سلولم رو لیس میزد. پاهام رو به سمت شکمم جمع کردم و خودم رو در آغوش گرفتم.
به وصیت بعدی مادرم فکر کردم. اگه شر میشدم مرگم حتمی بود؟ چرا الآن از مرگ میترسیدم؟ من که روزی براش تلاش داشتم، حالا چی شده بود؟ شاید چون تهدید شده بودم ضعف بر من غالب شده بود. اوه اون گفت میکشنم؟ پس یعنی همه افراد حق این کار رو داشتن؟ مطمئناً شاویس این فرصت رو از دست نمیداد.
به زمان نیاز داشتم تا بتونم خودم رو لا به لای این حجم از سرگشتگی و حیرونی پیدا کنم. نزدیکهای طلوع بود، داخل بالکن به جنگل خیره بودم. هنوز بوسه دیشب صفحه امروز رو به سایه انداخته بود. بازوهام رو در آغوش گرفته و موهام در اثر نسیم سرد صبحگاهی به مانند موج شناور بود.
از درون مغلوب شده بودم و حس ناچیزی و تهی بودن غالبم شده بود. یک لحظه حضور کسی رو در زیر بالکن حس کردم. تیلههای صامتم رو تکون دادم و به اون جسم که با سرعت حرکت میکرد، چشم دوختم. رها بود، داشت با شتاب به طرف عمق جنگل میرفت. توی این مدت تنها آغوش اتاق رو لمس کرده بودم و زمان نسبتاً زیادی میگذشت که رها رو ندیده بودم.
فکری از سرم خطور کرد. باید باهاش حرف میزدم. هنوز هم سایه یاسر نامی در سرم میچرخید که صاحبی نداشت. میدونستم رها برای جواب دادنم مشتاقتره تا بقیه.
با این فکر سریع از اتاق خارج شدم. نباید گمش میکردم. به سرعت ساختمون رو ترک و مسیر رفته رها رو دنبال کردم.
سرم به چپ و راست میچرخید تا بلکه اثری از رها پیدا کنه؛ ولی قدرت شنواییم بیشتر کمکم میکرد و همچو ردیابی راهنماییم میکرد.
صدای قدمهایی رو که سریع برداشته میشد، دنبال کردم. رفتهرفته سرعتش کمتر شد. صدای دیگهای هم به گوشم میخورد. صدای آب بود. حدسش رو میزدم رها برای خلوتش به چنین مکانی بیاد. شاید حدود دو کیلومتری از ساختمون فاصله داشتیم.
بالآخره تونستم ببینمش. لب رودخونه ایستاده بود، ساکت و بیحرکت. نفس عمیقی کشیدم و آروم جلو رفتم.
– رها؟
با صدام به طرفم چرخید. از ظاهر متعجبش مشخص میشد حضورم براش تعجبآور بوده و توقع رو در رویی باهام رو نداشته.
در یک قدمیش ایستادم. مدتی نگاهم بین چشمهاش در گردش بود. ازش فاصله گرفتم و روی زمین نشستم. رها نیز با درنگ کنارم جای گرفت.
صدای شرشر آب رودخونه و آواز پرندهها حس خوبی رو باید تزریق میکرد؛ ولی به قدری گیج و پریشون بودم که هیچ یک از این زیباییها رو نمیتونستم به خوبی لمس کنم.
– پرتم کردی و رفتی.
رها حرفی نزد. از گوشه چشم دیدم که با اخم سرش رو لحظهای زیر انداخت و دوباره به مقابلش خیره شد.
سرم رو به طرفش چرخوندم و گفتم:
– فکر نمیکنی که قراره بیخیال بشم؟ چون اگه اینطوره متاسفانه باید بگم سخت در اشتباهی.
رها آهی کشید و لب زد.
– الآن که فکرش رو میکنم، میبینم حق با بقیهست.
رخ به رخم شد.
– کارهام در عوض اینکه کمکت کنه، بیشتر داره آشفتهات میکنه. فکر میکنم حق با شاویس باشه. من همه چیز رو خراب کردم.
دوباره چشم در چشم افق شد.
– بیخبری خودش یک نوع رهاییه. من فقط اسیرت کردم.
بلافاصله پوزخند تلخی زد و سرش رو با تاسف تکون داد. اخم درهم کشید و گفتم:
– ترجیح میدم درد بکشم تا اینکه مثل یک ابله باهام برخورد بشه. تمام عمرم فکر میکردم قاتل مادرمم؛ ولی تو داری من رو از تاریکی بیرون میکشی. نمیخوام مثل یک آدم نابینا زندگی کنم. میخوام ببینم، حتی اگه باز هم دور و برم تاریک باشه.
رها با اندوه نگاهم کرد. بیچارگی از صورتش آویزون بود.
– آیسان؟
– بهم بگو.
– نمیخوام زجر بکشی.
– اما ندونستن توی این شرایط بدتره.
هنوز هم تردید در نگاهش میپرید. دوباره مصمم گفتم:
– یاسر کیه؟
رها عصبی چشمهاش رو بست و سینهاش رو با آهی خالی کرد. دستهاش رو تکیهگاه کرد و به عقب مایل شد. پاهاش رو روی هم گذاشت. اینطوری قطرات آب با برخورد به لبه رودخونه کم و بیش کتونیهاش رو خیس میکرد.
– بیش از یک قرن منتظر این لحظه بودم تا بتونم حقمون رو بگیرم. حالا این دوراهی… هه چیزی نیست که میخواستم.
اول حرفش رو نفهمیدم. سعی کردم در ذهنم مرورش کنم، شاید چیزی عایدم شد. بیشتر از یک قرن؟ یک قرن چند سال بود؟ از گیجی چند باری پلک زدم. مانند احمقهایی شده بودم که مسئله ساده ریاضی رو هم نمیفهمید.
– گفتی بیشتر از یک قرن؟
آروم و مشکوک این سوال رو پرسیدم چون به چیزی که شنیده بودم، شک داشتم. رها با بیتفاوتی نگاهم کرد، انگار متوجه سوال اصلیم نشده بود.
سر جام جابهجا شدم و با اخمهایی درهم دوباره لب باز کردم.
– مگه چند سال زنده میمونین؟
تازه براش جا افتاد. به دنبال جوابی بود تا بتونه من رو از این سردرگمی و وحشت بیرون بکشه.
– ببخشید، من اصلاً متوجه نبودم چی میگم.
– چند سالته؟
خیره نگاهم کرد. با درنگ زمزمه کرد.
– متولد هزار و دویست و هشتاد و پنجم.
چشمهام به نهایت گردیش رسید. چی؟! تعداد پلک زدنهام بیشتر شد. ازش روی گرفتم و در هیاهوی ذهنم حرفش رو هجی کردم. هزار و دویست و هشتاد و پنج! دوباره به رها نظر کردم. خیلی جوونتر از جد جدم بود. یعنی در این سن تازه به دوران جوونیش میرسه؟ این گونه بیش از صد سال عمر میکرد؟ من خیال میکردم محدوده زندگیشون تا حدودی شبیه آدمها باشه. اینطوری پس من هم… آه خدایا نه! من نمیخوام این همه زندگی کنم. نفس کشیدن در این جهان جدید برابر با مرگ بود، حتی بدتر از اون. تنها دلخوشیم این بود شصت-هفتاد سال دیگه میمیرم؛ اما الآن. وای من طاقتش رو ندارم.
– آیسان؟
– … .
– هی؟!
و از بازو تکونم داد که به خودم اومدم؛ ولی سوالات هنوز در سرم جریان داشت. من الآن با یک خانمی که حتی بزرگتر از مادربزرگ نداشتهام بود، دوست شده بودم؟ کسی که روزی رفیق مادرم هم بود؟ اگه رها با این جوونیش صد و خردهای سالش هست، پس اردوان چند سال داشت؟ اون که ظاهراً پیرتر از همه به نظر میرسید. لابد چهار-پنج قرنش میشد.
– ا… اردوان… اون چند سالشه؟
رها تکخند تلخی زد و گفت:
– لازم نیست وحشت کنی. هی تو چهات شده؟
و دوباره ریز تکونم داد. عصبی پرسیدم.
– اردوان چند سالشه؟
– من چه میدونم. تا جایی که خاطرمه متولد دویست و شصت اینها هست.
– چی؟! میگی فقط بیست سال ازت بزرگتره؟
– خب آره. آه نگو که متعجب شدی؟ چون واقعیتهای پیچیدهتری رو هم شنیدی.
در سرم نمیگنجید. این دیگه چهطورش بود؟ سوالم رو به زبون آوردم.
– چهطوری توی بیست سال اونقدر ازت پیرتره؟
– اوه حالا فهمیدم چی میخوای بگی.
به روبهروش زل زد و گفت:
– بستگی داره کی به بلوغ برسی. من بیست و چند سالم که بود، دیگه مرحله رشدم کامل شد.
صورتم درهم رفت. چی شد؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم تا حشرات موذی سرم رو به اطراف پرت کنم. هر چی بیشتر فکر میکردم، بیشتر گیج میشدم.
– من… من چی؟ کامل شدم؟
رها لبخندی زد و جواب داد.
– وقتی بتونی تغییر حالت بدی، یعنی بالغ شدی.
ابروهام بالا پرید. چه واقعیت تلخی! من تا سالیان سال همچنان زنده خواهم بود و با این زجر زندگی میکنم؟
متاسف زمزمه کردم.
– اما من نمیخوام قاتل باشم.
رها پاهاش رو جمع کرد و دستم رو گرفت.
– ما قبلاً در موردش حرف زدیم.
پوزخندی زدم و گفتم:
– نیاز؟ به هر حال قاتلیم.
– ببین آیسان اگه تو بخوای از این چرخه دوری کنی، بالآخره تسلیم میشی. کسی نمیتونه جلوی طغیان نیمه دیگهات رو بگیره. بهتر نیست با نیمه دیگهات هم دوست باشی؟
– بس کن لطفاً.
– چرا؟ تو اینی آیسان. همه یک گونه نیستن. تو طبیعتت اینه. قرار نیست کسی یا چیزی رو قربانی دیگری بکنی. تو یک گرگی و یک آدم، باید این (مَنِت) رو قبول کنی.
با نفرت گفتم:
– اوهوم که آدم کش باشم؟ یک زالوی خونخوار؟!
– چرا مثبت فکر نمیکنی؟
– مثبت؟ میشه بگی دقیقاً این کجاش وجه خوبی داره که من مثبتش رو تصور کنم؟
– تو اگه بخوای میل درونیت رو مهار کنی، بالآخره مثل یک رودخونه طغیان میکنی. در عوض اینکه جون یک آدم رو بگیری، جان چندین نفر رو میگیری چون هیچ تفاوتی با یک حیوون نخواهی داشت.
به فکر فرو رفتم. یعنی… .
– درست فهمیدی.
حرف رها توجهام رو جلب کرد. بهش چشم دوختم تا فکرم رو به زبون بیاره.
– اشتباه اردوان همین بود. قصد داشت میل درونیت رو سرکوب کنه، واسه همین اون اتفاقات افتاد.
– … .
– اونها باور داشتن اگه تو رو از نیمه دیگهات دور کنن، میتونن طبیعتت رو هم کنترل کنن و خطری برای جامعه نداشته باشی.
با تلخی زمزمه کردم.
– پس خطرناکم!
– بس کن دختر. آدمها هم خطرناکن، واسه حیوونهای جنگل، طبیعت، همه جا. تو همینی، میفهمی؟ هیچ کس سفید مطلق یا سیاه مطلق نیست.
عصبی شده بود.
دندونهام رو به روی هم فشردم و سرم رو زیر انداختم. باید خونسردیم رو حفظ میکردم.
– پرسیدی یاسر کیه؟
تا حدودی تونست نظرم رو جلب کنه.
– اون… .
سکوت کرد، گویا ادامه دادن سختش بود. سرم رو به سمتش چرخوندم.
– تو چیای؟
از سوالم اخم کمرنگی کرد. بهتر منظورم رو رسوندم.
– شاویس چی میگفت؟ گونه تو و یاسر فرق میکنه؟
پرههای بینیش گرد شد. با خشم؛ اما آروم لب زد.
– اون که گفت.
– ولی نفهمیدم.
با خودش در جنگ بود. بالآخره لب زد.
– ما رو… ما رو عام، یک سری آدم به وجود آوردن.
– … .
– آه که یکیش پدر خودم بود.
جا خوردم. از حیرت نگاهم پوزخند تلخی زد و گفت:
– زیادی روی پروژههاش حساس بود. حتماً باید به جواب میرسید. یکی از اونها تولید گرگینه بود. احمقانهست، خیال داشت با جفت شدن با یک گرگ میتونه چنین موجوداتی رو خلق کنه؛ ولی… .
ادامه نداد. اندوه و خشم در چهرهاش هویدا بود.
– نتیجهاش شد منی که هرگز نتونستم چیزی باشم.
– منظورت چیه؟
لبخند تلخی زد و جواب داد.
– نه یک آدمم و نه یک گرگ، تو هیچ حالتی نیستم.
ناخودآگاه دقیق نگاهش کردم. ظاهرش که شبیه آدمها بود. رها خنده کوتاهی کرد و گفت:
– منظورم پایین تَنَمه. در ضمن من موقع تبدیل فقط بخشی از پایین تنهام تغییر شکل میده و آه پوستم.
– تو که گفتی پدر و مادرت… .
حرفم رو قطع کرد و گفت:
– توقع نداشتی که در برخورد اول بهت بگم من چیم؟
– پس قضیه خالهات هم... .
این دفعه خودم ادامه ندادم. زمزمه کرد.
– آره، اون هم دروغ بود.
– اما تو حالت بد بود. همهاش بازی؟
– باید دورت میکردم؛ ولی فایدهای نداشت. مصمم بودی که تا پیدا شدن اون قاتل بین بقیه باشی.
– در حالی که خودم اون قاتل بودم.
دیگه حرفی نزدم. خنگتر از اونی بودم که بتونم حرفهای رها رو درک کنم.
– یاسر هم یکی از ما بود.
– … .
– میدونی؟ ما توانایی تولید مثل رو نداریم؛ اما یاسر این قانون رو نقض کرد.
– یاسر پدرمه؟
تاسف و تایید نگاهش مجابم کرد. پرسیدم.
– ولی چهطور ممکنه؟ اون که… اون که یک گرگینه نبود، من چرا… .
کلمهای پیدا نکردم تا بتونم باهاش جملهام رو به پایان برسونم. حتی واژهها هم از حیرت رنگ پریده بودن.
– همینش عجیبه. یادته بهم گفتی ما چرا اینقدر رنگهای چشمهامون شبیه همه؟
– … .
– چون ترکیب چشم هویتمون رو نشون میده.
صداش رو بالاتر برد تا کوبنده باشه.
– ضعیفترین گروه “D”، چشمهای زرد. پایینترین طبقهست. گروه “C” با چشمهای طوسیش قابل تشخیص میشه. بعد از “A” رده “B” هست که در اولویته. متاسفانه شوکا تنها گروه “B” تیمه؛ اما گروه “A” که خیلی کم یافت میشه… .
مرموز نگاهم کرد. لازم نبود ادامه بده چون متوجه شدم چی میخواد بگه.
– میخوای بگی… .
رها لبخند کجی زد و گفت:
– هر کسی که دارای گروه “A” باشه، رئیس محسوب میشه. این یک قانونه چون قدرت اولویت اونه.
حالا تونستم نگاه کینهتوز شاویس رو درک کنم. من و اون در یک رده قرار داشتیم؟!
– سیاهی مطلق نشانه سَره، اصلیترین بخش بدن.
– من… من نمیفهمم چی داری میگی.
– چرا میفهمی، فقط باید قبولش کنی. شاویس و بقیه با اینکه تو جزئی از خودشون بودی؛ ولی نخواستن در جمعشون باشی چون شاویس نمیتونست حضور یک رقیب رو که هه به قول خودش از یک موجود رده پایین ساخته شده، تحمل کنه. درسته، یک دلیلش هم دوری از غریزهات بود تا کنترلت کنن؛ اما دلیل اصلی و پشت پردهاش این بود. هیچ جای تاریخ چنین اتفاقی نیوفتاده. هیچ گروه “A”ای در یک مکان بیش از یکی وجود نداشته. مثل این میمونه که یک گله دو رئیس داشته باشه.
– برای همین میگم تو خاصی، یک منحصر به فرد!
صدای سام توجهمون رو جلب کرد. به پشت سرمون چرخیدیم. سام با لبخندی پیروزمندانه آروم بهمون نزدیک میشد.
خود و بیخود جذب نگاهش شدم، زرد! به رها چشم دوختم. چشمهاش طوسی بود. پس یعنی اولویت با رها بود؟ در قدرت کدوم یکی پیشی میگرفت؟ هر چند رها بهم گفت که اون یک گرگینه مطلق نیست؛ ولی رنگ چشمهاش نمیتونست از این قاعده خارج باشه.
از روی زمین بلند شدم و رها نیز به دنبالم ایستاد. سام همراه با لبخند ملیح و کجش مقابلمون قرار گرفت. دلیل حضورش رو درک نمیکردم. لب زدم.
– تو؟
رها با لبخند پهلوی سام ایستاد و با گرفتن دستش پنجههاش رو بین پنجههای اون قفل کرد. حرکتش متعجبم کرد. بوهایی میاومد!
سام خطاب به رها زمزمه کرد.
– نگفتی؟
رها خیره به دستهاشون سرش رو به معنای نفی تکون داد و با درنگ خطاب به من گفت:
– سه نفر بودیم؛ اما الآن… .
چشم در چشمم ادامه داد.
– فقط من و سام موندیم.
اخم درهم کشیدم. هاج و واج به سام چشم دوختم. اون یک دورگه بود؟! برای مطمئن شدن از حدسم زمزمه کردم.
– تو دورگهای سام؟
سام: آره.
عصبی سرم رو به چپ و راست تکون دادم. دوباره نگاهم قفل دستهاشون شد.
– چرا بهم چیزی نگفتی؟
سام: خب چی میگفتم؟ تو هنوز آمادگی لازم رو نداشتی.
هنوز هم نداشتم؛ ولی باید با واقعیتها روبهرو میشدم. نفسم رو مثل تودهای سنگین آه مانند و صدادار خارج کردم. موهای جلوی سرم رو با چنگی به عقب مایل کردم و پنجهام همچنان لای موهام بود. پلکزنان پرسیدم.
– خب چی به سر یاسر اومد؟
نگاه کوتاه و معناداری بین رها و سام چرخید. رها جواب داد.
– اعدام شد.
دستم سست کنار بدنم آویزون شد. ماتم چهرهام رها رو وادار کرد تا نزدیکم بشه و دستهام رو بگیره. کمی فشردشون تا خودم رو حس کنم.
– اون به جرم ازدواج با یک آدم اعدام شد. همه خیال میکردن یاسر توانایی بارور کردن رو نداره؛ اما با بارداری آرام همه چیز نقض شد.
– فقط به خاطر این کشتنش؟
– دستور بود. شاویس این رو یک خطر میدونست.
با خشم ازش فاصله گرفتم و غریدم.
– حکمش شد مرگ پدرم؟!
برای اولینبار بود که یاسر رو پدرم حس میکردم. شخصی که هرگز ندیده بودمش. سایه بیصاحب ذهنم حالا عطر داشت، بهتر قابل درک بود.
– یاسر سعی داشت آرام رو متقاعد کنه تا جنین شکل گرفته رو سقط کنه؛ اما آرام ممانعت میکرد. این موضوع رو مخفی کرده بودن، فقط من و سام میدونستیم؛ اما تیم فهمید و وقتی شاویس مطلع شد، دستور قتلش رو داد. آرام میتونست زنده بمونه، احتمالش بود، درسته کم؛ ولی احتمالش بود که زنده بمونه. خبر مرگ یاسر و آشوبی که به پا شده بود، حالش رو به قدری خراب کرد که نتونه در برابر دردش مقاومت کنه.
نفسنفس میزدم. خشم درونم لحظه به لحظه داشت اوج میگرفت. حرارتم بالا رفته بود. میدونستم نتیجهاش چی میشه. ترس از تغییر شکل مجبورم کرد برخلاف میلم آرامشم رو حفظ کنم.
عقبکی گام برداشتم. باید با خودم خلوت میکردم. بهشون پشت کردم. صدای رها در گوشم پخش شد؛ اما سام مانعش شد. چه خوب که میدونست چهقدر به خودم نیازمندم.
چند ثانیه بعد قدمهای سریعم تندتر شد و در نهایت میدویدم. مهم نبود از کجا سر درمیارم. درختها رو یکییکی پشت سر میگذاشتم، بوتههای پرپشت و بلند رو وحشیانه چنگ میزدم. میدویدم، میدویدم تا شاید آزاد شم.
با گذشت ربع ساعتی سرعتم رو کم کردم. قطرات عرق با تابش نور خورشید پیشونیم رو رخشان نشون میداد.
دستم رو روی تنه درختی گذاشتم و نفس تازه کردم.
صدام در سرم میچرخید. صدای نیمه دیگهام، آیسان دیگهام لب باز کرده بود. زوزه میکشید، زوزههای دردناک. میتونستم بفهمم که چهقدر درد داره. حسش میکردم، خودم رو حس میکردم. گویا بین نیمههام پیوند ایجاد شده بود، پیوندی عاطفی.
پدرم به جرم ازدواج با مادرم مرد. مادرم به جرم عشقی ممنوعه. این وسط چه چیزی شکل گرفت؟ من. یک گرگینه، یک گرگ از رده “A”. حالا چه اتفاقی باید میافتاد؟ کدوم انتخاب درست بود؟
زانوهام سست شد و روی زمین افتادم. دستم هنوز روی تنه درخت بود. شقیقهام رو به دستم تکیه دادم و به افق خیره شدم.
ذهنم حرف سام رو برام مرور کرد. من خاص بودم، بیهمتا. دورگهای که گرگ بود، بین گرگ و انسان، در حالی که نه پدرم و نه مادرم گرگینه بودن. آیا ویژگیای در من وجود داشت که رنگ چشمهام سیاه مطلق شده بود؟ چه چیزی باعث شده بود درجه اول رو داشته باشم؟ در اولویت اول قرار بگیرم؟
گلوم خشک شده بود. شوک وارد شده بهم نفس تنگم کرده بود. سرم گیج میرفت و جاذبه زمین بیشتر از هر زمان دیگهای قابل لمس بود.
به پشت مایل شدم و آروم سرم رو روی زمین گذاشتم. آسمون ابری بالای سرم میچرخید. درختها سر خم کرده بودن تا بتونن حال زارم رو ببینن. زیر شاخ و برگها نفس تنگیم بیشتر شده بود.
دقایقی گذشت، شاید هم چند ساعت. آفتاب ضعیفی سعی در گرم کردنم داشت. در پشت پلکهام سرخی میدیدم. رنگ روشنش برام یادآور خون میشد.
صدای خرخری توجهام رو جلب کرد. با اکراه چشمهام رو باز کردم. سرم رو به سمت راست چرخوندم تا صاحب صدا رو ببینم. از دیدن خرسی پشمالو که قهوهای سوخته و مایل به سیاه بود و در چند قدمیم قرار داشت، وحشت کردم و سریع نشستم؛ ولی نتونستم روی پاهام بایستم و در عوض کمرم رو به تنه درخت کناریم فشردم.
خرس قدمی به طرفم برداشت. چشمهاش تیره و خشمگین بود. هیکلش زیاد بزرگ نبود؛ ولی برای من خوفناک بود.
خرس همچنان ژست شکارچیانهاش رو حفظ کرده بود؛ اما قبل از اینکه فاصله هفت متریمون رو به شش قدم برسونه، مکث کرد، گویی کسی براش نعره کشیده باشه، خشکش زده بود.
ناگهان به سمت پاهای جلوش خم شد و گوشهاش خوابید. متوجه حرکاتش نمیشدم. بیشتر حالت یک مطیع رو داشت تا شکارچی.
عقبکی از من فاصله گرفت. هنگامی که فاصلهاش بیشتر شد، قامت صاف کرد و سریع پشت بهم دور شد.
مات و مبهوت رفتنش رو نظاره کردم. دستم رو روی زمین کشیدم. خاکهای نیمه مرطوبی رو حس کردم. زمین که همون زمین چند سال پیش بود. حیوونها تغییر کرده بودن؟ چه اتفاقی افتاد؟
از روی زمین بلند شدم. با احتیاط به پشت سرم نگاه کردم. حیوون عظیمالجثهای ندیدم که خرس بابتش پا به فرار گذاشته باشه، پس چه عاملی باعث شد چنین کنه؟
ترس وسوسهام میکرد تا به ساختمون برگردم؛ اما صدای نامفهومی از درون قصد داشت چیزی رو بهم بگه. چشمهام با دقت اطراف رو رصد میکرد. گرد و غبار نزدیک شاخ و برگها قابل دیدن بود. پرنده کوچکی سریع از پس چشمهام از شاخهای میون شاخ و برگهای درخت دیگه پرید.
در دل جنگل قرار داشتم، قسمتی که داخلش هر درندهای یافت میشد. بیهدف جلو رفتم، جلوتر. پنج دقیقهای مسیری رو طی کردم. به دنبال یک حیوون بودم. ندای درونم من رو به این کار تشویق میکرد. نمیدونستم چرا دارم این کار رو انجام میدم و تنها ندای درونم راهنماییم میکرد؛ بیاینکه دلیلش رو بدونم.
صدای قدمهایی رو شنیدم. میتونستم از صدای کپکپ کوبیدن پاهاش روی زمین حدس بزنم چه نوع حیوونیه. قامتی شبیه اسب داشت، بزرگ و سنگین چرا که وقتی پاهاش رو به زمین میکوبید، صدای قدمهاش سنگین بود.
به طرف صدا رفتم، آروم و با احتیاط. مدتی بعد چشمم به گوزنی افتاد. شاهزادهوار از تپه مقابلم که چندین متر فاصله داشت، پایین میاومد. قدرت شنواییم واقعاً قابل تحسین بود.
خیره و عمیق نگاهش کردم. صدا بهم گفت برو. مطیعانه از پشت درخت بیرون اومدم. گوزن با تکون خوردن نامحسوس گوشهای کوچیکش سرش رو بالا آورد. به محض چشم در چشم شدنم، ژست دفاعی گرفت؛ ولی بلافاصله دستپاچه شد و پشت بهم از تپه بالا رفت. سریع و با عجله حرکت میکرد، گویی لشکر شیری بهش حمله کردن.
سرم رو خاروندم. این وسط یک چیزی درست نبود. چرا حیوونها از من فرار میکردن؟ اگه به طبیعت باشه که مسلماً باید بهم حمله کنن؛ ولی… .
حالا بهتر میتونستم صدای درونم رو بشنوم. دنبال حیوون دیگهای گشتم. سرعتم به نسبت بیشتر شده بود. سرم مانند شخصی سرگردان به این طرف و اون طرف میچرخید. از شیب زمین سر خوردم. بوتهها رو کنار زدم. از تخته سنگها و تپههای کوچیک بالا رفتم. به درختها هم رحم نکردم، بالا و پایینشون رو دقیق از نظر گذروندم. بالآخره کنار درختی بزرگ و پیر خرسی رو دیدم. نسبت به خرس قبلی بزرگتر و سیاه بود. حدس میزدم نر هست. بهترین سوژهام میتونست باشه.
آهسته به سمتش رفتم. داشت گردنش رو به تنه درخت میکشید. ظاهراً بدنش میخارید. هیجانم دو برابر شده بود و ضربانم تند میزد.
وقتی در نزدیکیش قرار گرفتم، خشخش قدمهام رو بیشتر کردم تا توجهاش رو جلب کنم. خرس گردنش رو صاف کرد و تندی به سمتم چرخید. چشم در چشمش شدم. منتظر بودم تا فرار کنه؛ اما هیچ حرکتی نکرد. خشک و صامت بهم زل زده بود.
ایستادم. برای پیش رفتن مردد بودم؛ ولی چهرهی خنثی خرس تهدیدم نمیکرد؛ بنابراین دوباره گامهام رو به طرفش برداشتم.
لحظه به لحظه که فاصلهام باهاش کمتر میشد، خرس بدون اینکه تماس چشمیمون رو قطع کنه، سرش رو خم میکرد. ناگهان صحنهای به خاطرم اومد. شوکا و نیکان! زمانی که نگاهشون میکردم، مانند برههایی مظلوم میشدن.
اخمهام درهم رفت. رابطهای بین این دو صحنه وجود داشت؟
حالا در کمترین فاصله خرس ایستاده بودم. خرس پشتش رو محکم به درخت چسبونده بود. خزهای سیاهش به آرومی میلرزید. اصلاً نمیتونستم باور کنم که یک حیوون میلرزه.
مردد دستم رو بالا بردم. ناله ریزی به گوشم خورد. حسی بهم میگفت از من میترسه؛ اما چرا؟ من چه خطری براش داشتم؟ کافی بود یک نعره بکشه، استخونهام خرد بشن.
انگشتهام رو لای خزهاش بردم. پوست گرمی داشت. نالههاش بیشتر شده بود. چشمهام رو بستم تا تمرکز کنم؛ اما به محض بسته شدن چشمهام جسم گنده و سفتی به سینهام کوبیده شد و محکم روی زمین افتادم. هاج و واج به روی شکم برگشتم و خرسی رو نظاره کردم که در حال پرواز بود. به قدری سریع میدوید که لرزش زمین احساس میشد.
خاک لباسهام رو تکوندم. تصاویر دوباره جلوی چشمهام قرار گرفت. مطیع شدن نیکان، حیرت شوکا، بیحرکت شدن خرس، تماس چشمی، بستن چشمهام، فرار خرس، گریختن حیوونها چه خطرناک و چه بیخطرشون!
از شدت کلافگی موهام رو آشفته کردم. چه دنیای مزخرفی! هیچ چیزش سر جاش نبود.
دقایقی بعد به ساختمون رسیدم. با دیدن نمای ساختمون حرفهای رها در گوشم پیچید. دوباره اون حس نفرت در وجودم شعلهور شد. شاویس!
نفس عمیقی کشیدم و قدمم رو برداشتم. دستگیره در رو کشیدم و وارد سالن شدم. صدای تلوزیون میاومد. همونطور که به طرف پلهها میرفتم، بهمن رو دیدم که همراه شاویس روی کاناپه نشسته و مشغول تماشای سریال بود. شاویس؛ اما داخل لپتاپ روی پاش چیزی رو مینوشت.
به شاویس خیره شدم. دندونهام چفت شده بود و باز نمیشد. فکر اینکه اون مسبب مرگ پدر و مادرم بود، خشمگینم میکرد. میل زیادی داشتم تا سر از تنش جدا کنم.
ظاهراً سنگینی نگاهم جفتشون رو متوجهام کرده بود. بهمن دستش رو روی تاج مبل گذاشت و سرش رو به سمتم چرخوند؛ ولی همین که نگاهش بهم افتاد، کوپ کرد.
توی گیر و ویر خشمم از این نکته ریز غافل نشدم. عکسالعمل بهمن که پسر بیخیالی معلوم میشد، چندان طبیعی نبود. روی شاویس تمرکز کردم. هر وقت چشم تو چشمش میشدم، از اینکه حقارت نگاهش رو میدیدم، عصبی میشدم. میخواستم بدونم آیا نگاهم روی اون هم تاثیری داره؟ هر چند جوابش رو میدونستم.
شاویس رفتار خاصی نشون نداد. کمی بهم زل زد و سپس با بیتفاوتی مشغول لپ تاپش شد. بهمن؛ اما همچنان خیرهام بود. نگاهم رو ازش گرفتم و پس از درنگی پلهها رو بالا رفتم.
در دوراهی خشم و منطق قرار گرفته بودم. کم و بیش جواب سوالم رو میدونستم. بودن در رده “A” میتونست به تنهایی شامل این همه برتری باشه؟ که حتی در مورد حیوونها هم صدق میکرد؟ من نسبت به هر نوع حیوونی برتر بودم؟ آیا راجعبه انسانها هم همینطور بود؟ جذب نگاهم میشدن؟ این برتری قابل درک بود؟
به شخصی برخوردم، نیکان بود. پشت چشمی نازک کردم و از کنارش گذشتم.
– ماده گرگ؟
ابروهام خم شد. به عقب برگشتم تا حرفش رو بزنه. نیشخندش رو نثارم کرد و گفت:
– میتونم بپرسم صبحی چرا زدی بیرون؟
با اینکه واکنشهاش رو در قبال نگاهم دیده بودم؛ ولی دلم میخواست خفهاش کنم تا دیگه پر حرفی نکنه. قدمی نزدیکش شدم و با جدیت بهش چشم دوختم. تمام توجهام تیلههای زردش بود. ضعیفترین عضو گروه! خواه و ناخواه حس برتری در وجودم ریشه دووند و سرمای لذتبخش قدرت رو بهتر احساس کردم.
– نگهبانی؟
جوابم رو نداد؛ بلکه اون هم بهم زل زده بود. شاید باید بگم هیپنوتیزم شده بود و توان تکون دادن خودش رو نداشت. کاملاً روش مسلط شده بودم. مطمئن بودم اگه بهش دستوری میدادم، بیقید و شرط عملش میکرد. حس غالب بودن لحظه به لحظه درونم بالا میرفت. پوزخندی به قیافه تسلیمش زدم و در فاصلهای که گرمای نفسهامون رو حس میکردیم، لب زدم.
– کارت به کار خودت باشه توله سگ.
پوزخند دیگهای زدم و به سمت اتاقها رفتم.
وارد اتاقم شدم. سرم به طرف میز آرایشی چرخید. مقابل آینه ایستادم و به خودم خیره شدم. چشمهای سیاهی بهم زل زده بود. سیاهی مطلق، سیاهی از جنس قدرت، از جنس برتری! یک لحظه تصویر گرگی نقرهای روی آینه نمایان شد. دستم رو بالا بردم و روی آینه گذاشتم. صورت گرگ رو نوازش کردم. مدتی رو در همون حالت موندم، سپس با آهی که کشیدم، دستهام رو به میز تکیه دادم و چشمهام رو بستم. چندی بعد چرخیدم و کمرم رو به میز چسبوندم. من رئیس بودم؟ به همین خاطر شاویس از من متنفر بود، چون رقیبش بودم، نه شریکش.
من رقیب شخصی بودم که قاتل پدر و مادرم بود. جفتمون در یک رده قرار داشتیم. هیچ کدوممون نسبت به دیگری برتر نبود. حکم، حکم جفتمون میشد؛ مگر اینکه یکی از ما بر دیگری غلبه میکرد.
شاویس زندگیم رو تباه کرده بود. آیا فرصت برنده شدن به اون رو میدادم؟ از سهم خودم میگذشتم؟ من یک گرگ بودم. نه زاده یک گرگینه، بلکه گرگینهای بودم که همنوعش اون رو به وجود نیاورده بود. حق با سام بود. من خاص بودم، فوق العاده! قدرت، سهم من بود. در راس این گروه من باید مینشستم، نه شاویس.
از خشم لبه میز به کف دستهام فشرده شد. نفس عمیقی کشیدم و چشمهام رو باز کردم. شاویس، شاویس ازت نمیگذرم؛ نه از خون ریخته شده مادرم و نه از بیعدالتی که نسبت به پدرم انجام شده بود. همگیشون گناهکار بودن. من رو از اصلیتم دور کرده بودن تا به اینجا نرسم، این حقایق رو نشه. همه پیروی شاویس بودن چون قبولش داشتن. حکم حرف اون بود.
دوباره رو به آینه ایستادم. اخمهام درهم و نگاهم جدی بود. کدوم کار درست بود؟ کدوم انتخاب صلاح بود؟ بشینم و بیخیال گذشتهام بشم یا حقم رو بگیرم؟
با درنگ لب باز کردم تا جوابم رو بدم. شمردهشمرده گفتم:
– وایمیستی و سهمت رو میگیری، حق پدر و مادرت رو، گذشته تاریکت رو!
***
عاقل اندرسفیهانه به سام نگاه کردم و پرسیدم.
– میشه بگی چرا نیشت بازه؟
سام مشتش رو به لبهاش فشرد تا خندهاش رو خنثی کنه. جواب داد.
– تصور اینکه رها قراره بهت آموزش بده، ناراحتم میکنه.
رها لگدی به ساق پاش کوبید و گفت:
– مگه من چمه؟
سام دستهاش رو به معنای تسلیم بالا آورد و گفت:
– ببخشید.
رها نیز عاقل اندرسفیهانه نگاهش کرد و سپس رو بهم ایستاد. لبخند لبهاش رو کش آورد و ردیف سفید دندونهاش نمایان شد. این دختر تندیسی از زیبایی بود؛ البته اگه شوکا رو فراموش کنیم.
رها: آمادهای؟
کلافه لب زدم.
– حتی نمیدونم چهطوری باید آماده باشم.
رها تکخندی زد و گفت:
– خب باید به… .
سام بین حرفش پرید و خطاب به من گفت:
– بهتر نیست اول لباسهات رو دربیاری؟
مشکوک پرسیدم.
– ببخشید؟
سام: واس خاطر خودت گفتم. اگه تغییر شکل بدی، کسی نیست برات لباس بیارهها. رو من حساب نکنین.
رها رو به سام گفت:
– پس بفرما.
و با دستش به سمتی اشاره کرد. سام با قیافهای وا رفته گفت:
– چرا؟
چشمهام رو گرد کردم که سام متوجه شد چه چرندی پرونده و زمزمه کرد.
– حیف شد.
با تاکید گفتم:
– میبینمت.
سام با اکراه ازمون فاصله گرفت. با تنها شدنمون رها گفت:
– حالا لباسهات رو دربیار.
کمی معذب بودم؛ اما اطاعت کردم. فقط یک لباس کوتاه تنم بود. رها لبخندی زد و گفت:
– ببین مرحله اول باید از درونت شروع کنی.
– هان؟
– سعی کن انرژیت رو ذخیره کنی. اون رو مثل یک نقطه تصور کن. از انگشت پات بالا بیارش تا پهلوهات. حواست باشه یک لحظه هم ازش غافل نشی.
– چه سخت! چهجوری انجامش بدم؟
سرم رو با دستهاش قاب گرفت و گفت:
– چشمهات رو ببند و تمرکز کن. تمام حواست روی اون نقطه باشه. تو میتونی دختر.
پلکهام رو روی هم گذاشتم. هیجان زده بودم و تمرکز کردن سختم بود.
تصور یک نقطه! سعی کردم اون نقطه رو از انگشت پام تصورش کنم. صدای رها در گوشم پخش شد.
– اون نقطه رو پیدا کردی؟
سرم رو به تایید حرفش تکون دادم.
– حالا با ریسمانت اون نقطه رو به دام بنداز.
چهقدر سقف تصوراتم کوتاه بود. در حالی که نفسهای عمیق میکشیدم و بیشترین توجهام روی نقطهی فرضی بود، به سختی سعی کردم حرفش رو عملی کنم.
– بکشش بالا. گرمت میشه؛ اما حواست باشه انرژیت رو از دست ندی.
هنوز به زانوهام نرسیده بودم که تودهای از انرژی رو حس کردم. مانند ابرکی از پایین به سمت بالای بدنم کشیده میشد. بالآخره تونستم حسش کنم؛ ولی از فرط حیرت و هیجان دست و پام رو گم کردم و چشمهام باز شد.
رها نالید.
– آیسان؟!
شوکه شده زمزمه کردم.
– شگفتانگیزه! حسش کردم.
رها یک ابروش رو بالا فرستاد و گفت:
– خوبه. دوباره؟
چند بار تند و سریع پلک زدم. با حرکت سرم حرفش رو تایید کردم و چشمهام رو بستم. اینسری بیشتر مشتاق بودم. رها دوباره مراحل رو مرور کرد؛ ولی من جلوتر از اون با دقت پیش میرفتم.
با جمع شدن اون توده و لغزشش به سمت کمرم، میزان نفس کشیدنهام بیشتر شد و حرارت بدنم بالا رفت. ماهیچههای بدنم شروع به خارش کرد. پشت سرش لرزش نامحسوسی رو حس کردم. ماهیچههای شونهام خارید و لرزش همینطور کل بدنم رو فرا میگرفت.
میتونستم اون انرژی رو لمس کنم. رها که گویا من رو در حال برانگیخته شدن میدید، هشدار داد.
– حواست باشه انرژیت رو نگه داری. اگه سست بشی، نمیتونی زیاد دووم بیاری.
حق با اون بود. یادمه وقتی تحریک شدم و تغییر شکل دادم، انرژی زیادی رو از دست دادم و نیروی کمی برای سر پا موندن در بدنم بود. ایندفعه نباید چنین اشتباهی رخ میداد.
لرزشم کمی بیشتر شد و ناگهان حس کردم تمام نیروی درونیم به سمت سرم حملهور شده و از درون انقلابی صورت گرفته. تمام تلاشم رو به کار بردم تا مانعشون بشم و این شورش رو کنترل کنم.
یک دفعه نیروی نامرئی سرم رو به عقب خم کرد و وقتی دوباره صاف شدم، گویا فاصلهام با زمین زیاد شده بود، روی پاهای جلوییم فرود اومدم.
جیغ رها باعث شد چشمهام رو باز کنم.
– خودشه!
نفسنفس میزدم. برای دیدن دوباره خودم با وجه جدید مردد بودم. دوباره اون جسم پوزه مانند جلوی چشمهام بود.
به رها چشم دوختم. نزدیکم شد و با اشتیاق لب زد.
– بینظیری!
کنجکاو بودم بدونم چهجور شکلی دارم. گویا رها نگاهم رو خوند که با لبخند گفت:
– دنبالم بیا.
به سمتی گام برداشت. برای همراهی کردنش دودل بودم؛ اما من این راه رو انتخاب کرده بودم، نباید این وسط شکی موج میزد.
– هی؟ بیا دیگه.
به خودم اومدم و با دو جهش کنارش ایستادم. با اینکه چهارپا شده بودم؛ ولی تا پایین سینهاش میرسیدم. این سری که بهتر روی خودم توجه میکردم، میتونستم پنجههام رو ببینم که بزرگ و پر قدرت روی زمین کوبیده میشد. گامهایی استوار و با صلابت!
به رودخونه رسیدیم. به آرومی جریان داشت و انعکاس نور ماه در وسطش همچو صدفی معلق شناور بود. رها به من نگاه کرد. با چشم و ابرو اشاره کرد نزدیکتر بیام.
آب دهانم رو قورت دادم و چشمهام رو بستم. برو جلو آیسان، تو همین رو میخواستی، برو جلو.
قدمم رو برداشتم. میتونستم خاکهایی رو زیر پنجههام حس کنم که سردتر و مرطوبتر از بخشهای دیگه جنگل بود.
وقتی به رودخونه رسیدم، تصویر ماه بالای سرم قرار داشت. این تصویر ماه نبود که حیرت زدهام کرد؛ بلکه شکوه گرگی بود که از داخل آب به من زل زده بود.
خزهای نقرهایش، چشمهای سیاهش، هیکل بزرگ، جدیت و استواریش. این گرگ به راستی من بودم؟
سرم رو به آبها نزدیکتر کردم تا بهتر خودم رو ببینم. واقعاً من بودم؟! حتی زیباتر از گرگی بودم که در رویا دیده بودمش.
دستی روی گردنم کشیده شد. نجوای رها رو شنیدم.
– زیباترین گرگ تاریخ، خاصترین گرگ تاریخ!
اون هم از داخل آبها به من زل زده بود. حرفهای رها اعتماد به نفس زیادی به من میداد. برای چندمینبار با خودم تکرار کردم:
– من خاصم، ریاست از آنِ منه!
شاید دیگه نیاز به تعریف نداشته باشی البته من نمیخوام انرژی واهی و الکی بدم چون تو واقعا یه نویسنده قابلی و اگه اعتماد به نفست نزنه بالا میتونم بگم حرفهای😂 اینو جدی میگم موضوعات متفاوتی که برای رمانت برمیداری دایره لغاتت بالاست ذهنت خلاقه و قلمتم که بینظیر متاسفانه من چنین ژانری رو دنبال نمیکنم اما یکم که خوندم واقعا تحت تاثیر داستان قرار گرفتم امیدوارم به زودی خبر چاپ کتابتو بدی
سری به رمان منم بزن
عزیزدلم
ممنون گلی
فعلا که وقت کافی ندارم برای خوندن
پارتو میذارم و میرم
در هر حال خیلی دلم میخواد رمان سقوطت رو بخونم و ممنونم که نظرتو گفتی.