رمان شانس زنده ماندن پارت 10
رمان شانس زنده ماندن پارت ۱۰
گیج به اطرافم نگاه میکردم که گوشی و پیدا کنم.گوشی رو از اوپن برداشتم.
و چراغ قوه شو روشن کردم. هرچی گشتم کنتور و داخل خونه پیدا نکردم.در و باز کردم و وارد حیاط شدم که کنتور و پیدا کنم.دقیقا داشتم از پله ها پایین می اومدم.
که قبرستون و جلوی چشمام دیدم.یه بسم الله ای گفتم .کنتور کنار در بود رفتم چند بار اون ها رو بالا پایین زدم که دیدم چراغ خونه روشن شد.
خدا رو شکر کردم و مبخواستم وارد خونه بشم.که دوباره چشمم به قبرستون خورد .دقیقا پشت سرم بود.یهو همون زنی که داشت در و میشکوند و دوباره دیدم .
همون لباس خونی همون مو ترسیدم.
یه موهای خیلی بلند داشت که یه دست و پای سفید که فرقی با جسد یخ زده نداشت.
صورتش و نتونستم ببینم.
سریع دویدم و وارد خونه شدم.میخواستم در و ببندم که اون زنه با قدم های خیلی بلند به سمتم دوید.
جیغ خفه ای کشیدم و در و بستم و دوبار هم قفل کردم هنوز اضطراب داشتم.دستام میلرزید. به سمت هال رفتم چند تا نفس عمیق کشیدم حتما مغزم موجود خیالی ساخته .شروع کردم به ادامه ی فیلمم….
***
نگاه خیره ی کسی او حس میکردم.
پشت سرم و نگاه کردم کسی نبود.
چند دقیقه ای گذشت از این فیلم هیچی نمیفهمیدم.تلوزیون و خاموش کردم.
برق های هال و آشپزخونه رو خاموش کردم و به سمت اتاق خواب رفتم .و روتخت دراز کشیدم.
من همیشه از تنها موندن تو خونه می ترسیدم اما هیچوقت موجود عجیب غریب نمی دیدم.
یه بار این ها رو تو گوگل خوندم گفت مغز واسه خودش هیولا ساخته .ولی احساس میکردم این توهم نبود انگار واقعا این و می دیدم.
چشمام و باز کردم و طاق باز گرفتم خوابیدم.
با صدای رعد و برق بلندی از خواب بلند شدم.
ساعت گوشیم و نگاه کردم ساعت ۴ صبح بود.
نگاهی به اتاق کردم .انگار خواب از سرم پریده بود.
چرا صدای حرف زدن تو هال و شنیدم؟
وارد هال شدم آشپزخونه روشن بود و تلوزیون داشت همون فیلمی که من و احسان داشتیم می دیدیم و پخش میکرد.
مگه من این ها رو خاموش نکرده بودم؟
چرا این ها روشن بود.
با قیافه ی تعجب زده به سمت آشپزخونه رفتم.
صدای رعد و برق بلندی دوباره به گوشم خورد .و بعد صدای شرشر باران می اومد.
انگار تازه هوا شروع کرده بود به بارون اومدن.
اشپز خونه رو خاموش کردم .میخواستم برم داخل اتاق و در و ببندم.صدایی از تو حموم شنیدم.
یهو ضربان قلبم تند تر شد انگار همین الان قرار بود از دهنم بیرون بیاد .دوباره برق های آشپزخونه روشن شد !
این غیر ممکن بود من همین الان این و خاموش کرده بودم. تو فکر بودم که یهو صدای شکستن شیشه ای و داخل حموم شنیدم .
یه قدم عقب رفتم.دیگه داشتم از ترس بیهوش میشدم. اروم اروم شروع کردم با پاهای لرزونم به سمت حموم رفتم.در و با شتاب باز کردم.
دعا میکردم این صدا واقعیت نداشته باشه.
اما انگار واقعی بود آینه ی تو حموم شکسته بود !! شکه شده بودم من یه جای مطمئنی گذاشته بودم غیر ممکن بود خود به خود بشکنه.
آینه به قطعه های خیلی ریزی تبدیل شده بود .
اما کی این و شکونده بود ؟؟
دیگه داشتم سکته میکردم تلفنم و از روی تخت برداشتم.سریع شماره ی احسان و گرفتم..
در دسترس نبود))چرا همیشه میخواستم باهاش تماس بگیرم یا خاموش بود یا در دسترس نبود؟ دوباره صدایی از حموم شنیدم . از اتاق خواب خارج شدم ((چون داخل اتاق خواب حموم داشت))
این دفعه سریع شماره ی پلیس و گرفتم.
آدرس این خونه رو بهشون دادم .
بهم گفتن یه جا قایم شم تا اینا بیان.
چند دقیقه گذشت .با صدای زنگ به سمت در پرواز کردم که با دیدن پلیس ذوق مرگ شدم.
کل ماجرا رو به پلیس تعریف کردم.اون ها هم چند بار اتاق بالا پشت بوم و… گشتن .
یکی از همون پلیس ها گفت :
_ما هیچ سر نخی پیدا نکردیم خانم محترم شما مطمئنید؟؟
_بله من چرا باید دروغ بگم خودم دیدم آشپزخونه روشن و خاموش شد و صدایی تو حموم اومد و..
یهو احسان وارد خونه شد و گفت :
_ اتفاقی افتاده ؟
همون پلیس که داشتم باهاش صحبت میکردم به سمت احسان رفت و گفت :
_شما برادر این خانم هستید؟؟
احسان گفت:
_من شوهرش هستم اتفاقی افتاده؟
پلیس گفت:
_همسرتون با پلیس تماس گرفته و گفته اتفاقی تو این خونه براشون افتاده اما ما هیچ سر نخی از اون فردی که خانومتون میگن و پیدا نکردیم.
پریدم وسط حرف مرده و گفتم :
_آقا یعنی چی؟ خودم دیدم صدایی از حموم در اومد و بعد صدای شکستن اومد.
_اما ما هیچ چیز تو حموم ندیدیم که شکسته باشه.
_من اصلا …..
احسان با صدای بلند گفت:
_باران ساکت شو !! ببخشید اقای پلیس این زنه من زیادی خیالاتی شده شما میتونید تشریف ببرید.
احسان همه ی پلیس ها رو از خونه خارج کرد.دست من و گرفت و از خونه بیرون بُرد .
و سوار ماشین کرد.
_احسان داری چیکار میکنی ؟؟
_هیشش نمیخوام صدات و بشنوم !!
ماشین و روشن کرد رسیدیم به شهر مشهد تقریبا نیم ساعت تو راه بودیم.
دیدم احسان جلوی بیمارستان نگه داشته.
_احسان چرا اومدیم بیمارستان ؟
جوابمو نداد از ماشین پیادم کرد و من و به سمت بیمارستان برد .
چند دقیقه با منشی صحبت کرد و سریع گفت بریم تو.
اسم اون اتاق نوشته بود [روانپزشک جناب اعظم فراهانی ]
_یعنی چی چرا داری من و میبری روانپزشک ؟؟
_چون هی چرت و پرت میگی من این و دیدم من اونو دیدم.بیا بریم
_من نمیام تو اینطوری بهم میگی یعنی من روانیم؟
_آره تو روانی هستی !!
مات به چهره ی خشمگین احسان نگاه کردم صدای شکستن قلبم و شنیدم که گفت تو روانی هستی.
من و داخل اتاق برد و با دکتر سلام کرد و مشکل و برای اون توصیح داد .همینیطور خیره به احسان نگاه کردم تا دکتر گفت:
_آقای بختیاری لطفا از این اتاق خارج شید تا با همسرتون صحبت کنم.
احسان از اتاق خارج شد.نگاه به دکتر کردم قیافه ی بامزه ای داشت.مشخص بود سی سی پنج سالشه .
_میتونی دوباره مشکلتو بهم بگی میخوام راهنماییت کنم.
_من روانی نیستم !!
_میدونم نیستی،من میخوام کمکت کنم اسمتو بگو؟
_باران سعیدی
_خب باران جان چه اتفاقی واست افتاده ؟ واسم تعریف کن.
بغض کرده حرف های احسان و مرور کردم.دل من و شکسته بود.چرا حرف من و باور نمی کرد؟
_ خب ما تازه به یه روستا نقل مکان کردیم.خانواده ام اول راضی نبودن که با احسان ازدواج کنم.اما من…….
دکتر فراهانی منتظر ادامه ی حرفم شد و گفت:
_ ادامه؟
و کل ماجرایی که برام اتفاق افتاده بود و تعریف کردم حتی کاری کرد گذشتمو مرور کنم.
_خب ببین عزیزم من دارو هایی برات تجویز میکنم و آرامبخش برات مینویسم این ها به خاطر دوری خانوادت هست و…
_یعنی چی؟؟؟؟میگم من سالمم احسان من و برده تیمارستان .
_هر کسی که میاد اینجا که روانی نیست!! گفتم این ها رو بخوری خوب میشی.
با صدای بلندی تری گفتم:
_میگم من این ها رو با چشمای خودم دیدم.چرا فک میکنی همه ی اینا با قرص و دارو رفع میشه؟
فکر کردی من بچم که با دارو بهتر شم؟؟
سریع از اتاق کوفتی بیرون اومدم صدای خانم فراهانی و میشنیدم.که میگفت صبر کن .
بعد یهو احسان جلومو گرفت پوزخند زدم
_از این روانی چی مبخوای هااا؟
این و با صدای بلند گفتم.
_یعنی چی من و اوردی اینجا؟ یعنی زن خودت و قبول نداری ؟من از اون روزی که اومدم خونت روز خوش ندیدم برو گمشو از کنارم احسان.
_میخوای کجا بری؟
_هه آقا به جای اینکه ناراحت بشه طلبکار هم هست برو گمشو از کنارم اصلا میخوام برم قبرستون مشخصه میرم خونه ی بابام !
《در ضمن عیدتون هم مبارک🍃💚》