رمان شانس زنده ماندن

رمان شانس زنده ماندن پارت 12

4.9
(9)

_باران عزیزم رسیدیم !

اصلا متوجه ی زمان نشدم همش داشتم فک میکردم .

_باران؟؟

متوجه شدم که احسان صدام میزنه.

_بله؟

_رسیدیم عزیزم .

دوباره این خونه یه حس عجیب غریبی بهم دست داد.از ماشین پیاده شدم .دیگه هر اتفاقی که تو این خونه افتاد قسم خوردم اهمیت ندم.

دیگه سعی کردم هر چیزی که در این خونه میبینم بی توجه بهش باشم.چون هیچکس باورم نداشت حتی احسان !!

***

_عزیزم من باید برم سرکار یه شرکت حمید بهم معرفی کرده میرم اون و ببینم.

_باشه برو

همینطور سرد برخورد کردم و در و بستم بی توجه به اینکه احسان پشت دَره وقتی درکم نمی کنه بهتره بره ..

گوشت و مرغ هایی که احسان گرفته بود و در یخچال جای دادم.شروع کردم به درست کردن قرمه سبزی خیلی هوس کرده بودم .

شروع به خورد کردن و نگینی کردن پیاز سفیدم که شکلش شبیه تخم مرغ بود کردم خندیدم انگار واقعا دیوونه شدم. مثلا اومدم با احسان زندگی کنم خوشبخت شم .اما فقط فکر و خیال بود.

دوباره شروع کردم به خندیدن .
پیاز هایی که خورد کردم تو یه ظرف دیگه ریختم و با روغن زیتون شروع کردم به تفت دادن.

صدایی دوباره تو هال شنیدم.اهمیت ندادم چون برام مهم نبود .

گوشیم و در اوردم و آهنگی رد پلی کردم.

“اخه دیونتما زدی دلم و بردی دمت گرم !
زده به سرم تو رو ببرم شمال و برنگردم
کمه کمه کم یه شب و باهم زیر نور ماه تو ساحل
بگی به همه عاشقمی مال خود خود خودمی♡”

صدای شکستن چیزی و در اطرافم حس کردم آهنگ و قطع کردم رفتم سمت اتاق دیدم لیوان شکسته شروع کردم به تمیز کردن خورده شیشه ها و اون ها رو داخل زباله انداختم .و به سمت گاز رفتم.

ادویه مثل آویشن ،نمک،فلفل ریختم و هم زدم دوباره صدایی شنیدم ولی تو اتاق نبود تو زیر زمین بود.بی توجه شروع به پختن غذام کردم.

راوی داستان#

چهار روز میشد که هر اتفاقی در این خانه می افتاد باران برایش مهم نبود تازه خوشحال هم بود که دیگه مثل گذشته نمی ترسید .

و احسان هم برای اینکه بتونه خونه ی جدیدی و برای باران بخره دو شیفت سرکار می رفت .

و باران او را فقط نصف شب می دید. و آن روح که هر روز با جیغ و ترس باران لذت می برد روز به روز عصبانی میشد..

حال#

داشتم بادمجان ترشی درست میکردم قرار بود خانوادم چند روز دیگه بیان .
که از بشقاب شیشه ای سایه ی یه نفر و پشت سرم حس کردم .پشت سرم و نگاه کردم .

فکر کردم چیزی نمیبینم اما همون زنی و دیدم که موقعی که برقا رفته بود همونی که هی در میزد اون زنه رو چند بار دیده بودم.

مو های پریشونش دور صورتش قرار گرفته بود که نمیتونستم صورتش و ببینم فقط چشمش مشخص بود .

مسخ نگاه اون شدم حواسم نبود چاقو و به پهلوش زدم و یه صدای جیغ یه زن دوباره اومد.و سریع جلو چشمام محو شد.

از تعجب داشتم شاخ در می اوردم این واقعی واقعی بود من با چشمای خودم دیدم باید از این قصیه سر در می اوردم …

دیگه مثل قبل ترس نداشتم.فقط میخواستم بدونم این خونه قبل از من چطوری بوده و چه اتفاقی افتاده ؟

بادمجان ها رو درست کردپ داخلش سرکه ریختم و درش و بستم و داخل راهرو گذاشتم چون اونجا خنک بود.

صدایی از در اومد.

_سلام باران جان خوش میگذره بهت بهتری؟

_چرا باید بَد باشم؟ببین برات چی پختم.

_به به چه غذای خوش مزه ای چه ماکارانی درازی دستت درد نکنه..

احسان داشت تلوزیون می دید هنوز فکرم در گیر اون صحنه ای بود که ظهر تو آشپزحونه دیدم ‌‌.اون و برای احسان تعریف نکردم که دوباره من و ببره دکتر .اون فکر میکرد که من بهتر شدم.اما نمی دونست دارم ازش مخفی میکنم .

که تو این خونه چی میبینم و مطمئن هستم و توهم نیست.

***

نصف شب بود ساعت ۲:۳۵ دقیقه صبح صدای ناله و گریه یه زن و تو زیر زمین داشتم می شنیدم.

این احسان بی شعور هم دوباره رفته بود سرکار و من و تنها گذاشته بود. آروم آروم به سمت زیر زمین رفتم برق ها روشن نمیشد.

پوفی کشیدم و رفتم سمت خونه و یه شمع و روشن کردم و دوباره راهی زیر زمین شدم.

میخواستم ببینم اون زنه همونی که صبح تو آشپزخونه دیدمه یا فرق داره چون هر اتفاقی که داخل این خونه می افتاد اون زنه با قیافه وحشتناک بود.

رفتم سمت زیر زمین و در و هل دادم صدای گریه و ناله ها قطع شد ه بود چیزی و حس نمی کردم !

درسته زیرزمینی یکمی تمیز کرده بودم اما خیلی بوی گندی میداد که نمیشد داخل این زیرزمین موند.

قدمی برداشتم نگاهی به زیرزمین تاریک که با این شمع ها روشن شده بود کردم نگاهم به یه تابلو خورد که روش گلدون ها رنگارنگ با گل های رز بود.

خیلی خوشم اومد میخواستم اون و بردارم و داخل اتاق خوابمون بزارم . زمانی که برداشتم یهو یه عکس دیگه از تابلو افتاد زمین.

برداشتم و نگاهی به این عکس کردم.

{فرشته و امید عشق همیشگی ♡
سال ۱۹۹۲}

دو تا عکس که انگار تصویر خودشون بود نگاه کردم .

این دختره زیادی برام آشنا بود !
انگار یه بار من اون و دیده بودم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Hadiseh Ahmadi

یه روز میاد که تموم زندگیت از جلو چشمات میگذره ؛ پس کاری کن که ارزش دیدن داشته باشه ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x