رمان شانس زنده ماندن پارت 16
یهو قلبم گرفت و از ترسم بیهوش شدم …
از زبان باران#
سبزی و چند میوه دیگه با مامانم گرفتیم و به سمت خونه حرکت کردیم.تو راه احسان و دیدم !!
_سلام احسان مگه تو نباید امروز سرکار باشی؟
_سلام باران جان سلام مامان جون رئیسمون شرکت و تعطیل کرده گفتم چه بهتر که برم دنبال باران.
لبخندی زدم و سوار ماشینش شدم مامان هم نه جواب سلامش و داد و کلی اخم کرد با صدای آروم گفتم:
_مامان من اصلا رفتارت و دوست ندارم میدونی شوهرم ناراحت میشه.
مامان پوزخند زد .
_حالا چه شوهرم شوهرم میکنه باشه بابا خوب صحبت میکنم…
احسان به سمت خونه حرکت کرد .
_ببین دخترم من میترسم بابات قلبش گرفته باشه.
_مامان خدا نکنه چرا باید این مدلی بشه؟
_آخه دکتر گفت زیاد نباید تنها بمونه و هر چیزی زیاد خوشحال یا هیجان بشه سکته میکنه.
_وای مامان تو این یکساعت هیچیش نشده بهت قول میدم.
_حداقل به این شوهرت بگو تند بره.
_احسان میشه تند تر بری؟بابام خونه است.
باشه ای گفت و سرعتش و بیشتر کرد.
وقتی رسیدیم به خونه مامان زود تر از همه از ماشین پیاده شد.و زنگ در خونه رو زد.
_مامان چرا زنگ میزنی احسان کلید داره.نیازی نیست.
مامان جوابمو نداد و دوباره زنگ زد ..
اما کسی در رو باز نکرد خیلی تعجب کردم بابا خیلی خوابش سبک بود.باید در و باز می کرد .احسان گفت:
_حتما باباجون خسته است خودم میام در و باز میکنم .
مامان یهو دستش و رو قلبش گذاشت.بهت زده به من گفت:
_وای پیچاااره شدم.!تر رو خدا احسان سریع در رو باز کم فک کنم قلبش گرفت .
احسان سریع در و باز گرد من سریع تر از مامان وارد خونه شدم ترسیدم یاد بچگیم افتادم همیشه قلبش مشگل داشت دیدم بابا افتاده زمین و قلبش و گرفته.
مامان سریع شروع کرد به جیغ کشیدن و گریه کردن .احسان سریع نبض بابا م و گرفت و گفت :
_هنوز میزنه .
شروع کردم به اشک ریختن اصلا باورم نمیشد چند سالی بود که دیگه سکته نمی کرد و قلبش مشکل نداشت.مامان شروع کرد به جیغ کشیدن و گریه کردن .
_پاشو باران مامان جون گریه نکنید بیاین بریم.
بیمارستان سریع بلند شدم گریه فایده نداشت.
احسان بابام و بلند کرد منم کمکش کردم و سوار ماشین کردیم.
شروع کردم به گریه گردن مامان هم ناله می کرد نمیدونم چند دقیقه گذشت که به بیمارستان رسیدیم و بابام و بردیم.
یعد از دو ساعت دکتر گفت:
_سکته کرده و دریچه های قلبش گرفته باید سریع عمل بشه!!
مامان هم با چشم های پف کرده مشخص بوده کل ساعت بیمارستان و گریه می کرده گفت:
_یعنی عمل کنه بهوش میاد؟؟
_احتمالش 50/50 هست به دلیل ترس یا هیجان زیاد این اتفاق براش افتاده.
احسان اومد پیش من داخل دستش آبمیوه بود و گفت:
_بیا عزیزم بخور مامان جون قول میدم بابا جون بر میگرده اون قویه !! با گریه کردن چیزی عوض نمیشه.
مامانم هم با صدای لرزون گفت :
_دکتر گفت دریچه های قلبش گرفته باید عمل شه.
احسان رو به من گفت:
_سکته کرده بابات آره باران؟
با بغض آره ای گفتم .
_اشکال نداره الان میرم من حساب می کنم.
مامان گفت :_نه پسرم من…
_نه مامان جون لطفا بزارید خودم حساب می کنم اگه باباجون بهوش اومدن باهاش تسویه حساب میکنم.من دیروز حقوق گرفتم .
_خدا ایشالله خیرت بده مادر.
_شما هم مثل خانوادم هستید من رفتم.
احسان بغل کردم و گفتم:
_مرسی یه کاری کردی هیچوقت از اینکه باهات ازدواج کردم پشیمون نشم.♡
***
از زبان احسان#
رفتم پایین تا پول بیمارستان بدم .نمی دونم چرا بابا جون باید بی دلیل سکته کنه.امیدوارم اون چیزی که فکر میکنم نبوده باشه.
رفتم سمت منشی و پرداخت کردم .هزینه ای ۱۰ میلیون شده بود یادم اومد تازه من دو شیفت سر کار می رفتم تا این ۱۰ تومن و بگیرم.خداروشکر یک تومن پس انداز داشتم.
به سمت باران رفتم دیدم عین ابر بهاری گریه میکنه.مادرش هم جیغ و ناله می کنه که یکی از پرستار ها گفت :_لطفا ساکت باشید.
رفتم سمت باران و بغلش گردم .
_باران چرا گریه میکنی من میدونم بابات بر میگرده.
_اگه از ما رو ول کنه و بره چی؟؟
_زبونت و گاز بگیر باران .دگتر گفت دلیل سکته بابا چی بوده؟
_گفت از ترس یا هیجان زیاد بوده.
پس…همین بود باران از اولم درست می گفت که چیزهای عجیب و غریب می بینه حتما باباش هم دیده.هیج حرفی نزدم و سکوت کردم .
_باران عزیزم من میرم بیرون سامان هم زنگ زده اوکی؟
انگار کمی اروم شده بود ._باشه برو.
_مراقب خودت باشه باران جان .
از بیمارستان بیرون اومدم باید هر طور شده پولی جور می کردم تا باران و از این خونه ببرم.حتما این خونه نحسی داشت !
سوار ماشین شدم شماره ی سامان و گرفتم :
_الو سلام داداش خوبی؟
_سلام ممنون میگم کجایی ؟
_تو پارکم چیزی شده.!؟
_نه منتظر باش بیام پیشت.راستی کدوم پارک هستی؟
_پارک نور.
باشه ای گفتم و تماس و قطع کردم و ماشین و روشن کردم و به سمت پارک حرکت کردم.
***
_احسان راست میگی؟باران پدرش سکته کرده؟
_اره میگن از ترسش بوده باید سریع باران و از این خونه ببرم .
_میخوای چیکار کنی؟شرکت هم پولی که میده فقط بخور نَمیرد هست.
_میگم پول داری حداقل پنجاه تومن تا یه خونه برای باران اجاره کنم؟
_والا داداش یه هزار تومن هم تو کارتم نیس
حمید هم از پشت اومد کنارم نشست و گفت:
_چیزی شده؟
_اره بابا احسان میگه اتفاق هایی تو خونه برای باران همسرش افتاده حتی امروز باباش هم سکته کرده.!
_خود احسان چی؟تو دیدی احسان اون روحه ای که باران میگه؟
_نه ندیدم باران گفته.
_وای داداش باید ببرمت دکتر .اخه تو چقدر خنگی وقتی خودت ندیدی چرا به اون دختره اعتماد میکنی ؟والا از بس که گفتی بابای دختره مرد خوبی هست حلال و حروم سرشه و نمازش به موقع هست چرا باید روح ببینه؟مگه به خدا نزدیک نیست !
_نمی دونم حمید میخواستم بهت بگم بهم یه مقدار پولی بدی برم جایی دیگه خونه اجاره کنم.باران می ترسه.
حمید قهقهه ای زد و ادامه داد:_فکر کنم عقلت و از دست دادی داداشیا دیوونه ای باور داری به روح و جن و اینا هااا؟ پاشو بابا سرمون درد گرفت.
_خب میگی چیکار کنم.!
_هیچی مگه باید کاری کنی؟میری تو خونه و زندگیت و میکنی بعد یه نگاه به جیبت کن شپش زده از بس خالیه.
سامان گفت:_داداش شاید یک درصد راست بگه همسرش.
_مشخصه دیگه دختر حاجی باید ناراضی باشه.وقتی تو قصر زندگی میکنه لباس بهترین لباس بهترین غذا بهترین مغازه ..
بلند داد زدم و گفتم :
_حمید بس کن من خودمم نمیدونم دارم چه غلطی میکنم .اصلا بگو چرا باید بابای باران سکته کنه هااا؟
_مشخصه عزیزم از بس خورده منم باشم سکته می کنم وقتی تو جیبم هر روز صد تومن پول باشه منم باشم سکته میکنم.داداش من دارم واقعیت و میگم چرا نمی فهمی؟؟اصلا جن و روح وجود نداره !!
اینها همش فکره….