رمان شوکا پارت 8
شوکا پارت⁸
و با لبخندی که جوابش لبخند مهربان گلچهره است. او را به سوی عمارت توسلی راهنمایی میکند.
کیف روی دوشی اش را روی شانه اش کمی بالا پایین کرد.
و به خدمتکار نگاه کرد. که با یک خم شدن. لب زد:
خدمتکار: خان خانم آمدند.
حاج حسین سری تکان داد. و لب زد:
حسین: ممنون دخترم برو چمدون خانم هم بیار.
خدمتکار چشمی گفت و رفت. که شبنم با لبخند همیشه گرمش به خواهرش
که از مادر هم براش عزیزتر بود. اشاره کرد. سمتش کنار کاناپه بنشیند.
گلچهره سمتش نشست. و آرام لب زد:
گلچهره: سلام خان
خان لبخندی زد و جواب داد:
حسین: گلچهره خانم من برای شما نه خان ام نه حاج حسین
من برای شما فقط و فقط آقا حسینم
بالاخره محمود قبل از اینکه باجناقِ من باشه. داداشم بود.
گلچهره سری به نشانه تایید تکان میدهد.
که شبنم دستش را میگیرد.
دستش را میفشارد و میگوید.
شبنم: گلچهره راستش شوکا…
حسین: عباس رو یادتون هست. گلچهره خانم؟
گلچهره سری تکان میدهد. و با لبخند غم انگیز میگوید.
گلچهره: محمود هیچ چیز رو ازم قایم نمی کرد.
خصوصاً درباره شما و آقا عباس همیشه تو
خونه زکر خیرتون بود. آقا عباس میشه.
دوست دوران سربازیتون؟
خان آره ای میگوید. و با لبخند ادامه میدهد.
حسین: محمود لطف داشت. راستش…
داماد و دختر عباس توی اون آپارتمانی که شما رفتید.
خونه داشتن…
گلچهره دست شبنم را محکم می فشارد.
و دستش را روی قلبش میزارد.
و داد میزند و گریه میکند.
گلچهره: نه…نه…شوکا…نه
شبنم دستش را میگیرد. نگران لب میزند:
شبنم: به جون نیما نه…گوش کن…
تو هم بگو حاجی… خواهرم از دست رفت.
حس خوبی نسبت به این نکبت اشکان ندارم🤔
رمانت خیلی خوشگله دمت گرم🤗
💗💋
تروخدا پارت بعدم بزار😢
یا حداقل طولانی ترش کن😭
تموم تلاشم رو دارم میکنم طولانی ترش کنم
امشب پارت جدید میزارم البته شاید بشه فردا صبح