رمان غرامت پارت 12
دست بر روی دستانش گذاشتم، که دایی اش به سمتمان آمد پلک بر چشم بستم تا کمی دردش کم شود ،
چقدر من در این خانه تنها بودم آنم درست روبه روی خانهای که همه برایم جان میدهند…
-خجالت بکش مهران، از همون اول پیشنهاد و قبول نمیکردی!
مهران بیشتر افسار پاره کرد بازویم را با شتاب رها کرد، احساس میکردم دستم میان دو چاقو که قصد قطع کردنشان را دارد رهایی یافته..
از درد دستم را به سینهام فشردم و اشکی از شدت درد و از گوشه چشم چکید.
-من قبول کردم؟؟هااا دایی؟
آنقدر درد دستم زیاد بود که نای باز کردنم چشمانم را نداشتم، ولی صداها آنم آنقدر نزدیک حاکی از اینکه هنوز از من بخت برگشته دور نشدن میداد
-حالا هرکی قبول کرده، فعلا که اسم این دختر تو شناسنامه تویه!
دوباره دست آشنا دور همان درد طاقت فرسا گره میشود که آنی چشمانم درشت احساس کرده که دیگر هیچ رگی درونش نبض نمیزند.
-خودم بیرونش میکنم از خونه ام بعدم شناسنامه ، برو خواهرم بیارر!
هق سنگینم از حجم درد بیرون جهید و که آقا رضا با صورت سرخ و کلافه دربرابر عصیانگری مهران توجهاش به سمتم جلب شد، و هراسان و محکم بر ساعد دست مهران کوبید.
-ول کن دستاش رو شکستی بلای جونم!
مهران با نگاهی خالی از احساس حلقه دستش را سفت تر کرد.
-اینم لنگه عموهاشه، بادمجون بم آفت نداره..
آقا رضا زیر (لاالله..) میگوید و دستی به محاسنش میکشد ، که حلیمه جیغ کشان پا به صحنه یک تازی پسرش میگذارد.
– خواهرت هیجا نمیاد مهران
من با درد دستم پیچ و تاب میخورم آن ها برسر دخترشان بحث دارند،
نگاه سوزناک و پر از کینه حلیمه حتی درمیان انبوه دردم به چشم میآید و حرفش وجودم را میگزد.
-ولی این آیینه دق و هرجا میبری ببر!
بیشتر درد در استخونانم میپیچد، مگر همین زن مرا پیشنهاد نداده بود؟ حالا آیینه دق شدهام!
مهران دستم را آزاد میکند که مانند نوازد در آغوش میگیرم دست بی نوایم را…
و رخ به رخ مادرش میایستد که اینبار مالک بی تفاوت را به صحنه میکشاند.
-براچی با آبروی من بازی میکنی؟این سه سال تو خونه حبسمون کردی بس نبود؟حالا ورداشتی دختر دسته گلات دادی به اون لاشخور و حروم خور
که سرمون تو خشتکمون باشه؟مردم مارو ببین به قبر پدرمون بخندن بگن پسرا هاشم هم میکشن و هم دختر میگیرن؟؟ها؟
حلیمه از آب و تاب میافتتد و میگرید، که اینبار مالک جای حلیمه را پر میکند.
-الان براچی برا ما قدعلم کردی؟
-چون شما ترسوها این و به جونم انداختین
این منظورش من بودم، منی که صبح به زور توانستم آینده ازدواج با او را هضم کنم!
به گوشه ترین ضلع حیاط کز کردم دیگر نای مقابله با مهران را نداشتم.
-مهران دهن من و وا نکن.
مهران عصبی مشتی بر کتف مالک کوبید
-آخ که دلم میخاد دهن تو رو به جا اون حسن بی ناموس جر بدم…
واقعا او مشکل اعصاب و روان داشت مالک که برادرش بود آخرسرم مشتی حوالهاش کرد
مرا که در همان دم میکشت!
با این فکر به خود لرزیدم، مالک پرنفوذ نگاهش کردو مهران بدون توجه به صدا زدن های داییاش از خانه بیرون زد..
نمیدانم چرا وقتی او رفت همان یک ذره امیدی که در وجودم بود پر کشید..
حلیمه ادامه گریهاش را از سر میگیرد، آقا رضا با تاسف سری برای مالک تکآن میدهد و به سمت من میآید.
-پاشو دخترم بیا بریم
لرزش وجودم نه کم میشود و نه زیاد، ولی ترسم با نگاه تیز مالک به آقا رضا زیاد میشود
-کجآ بیآد دایی؟
-خونه خودشون
مالک جلو میآید و سینه سپر میکند، این دو برادر حرمت بزرگتر سرشآن نمیشود!
-این محرم داداشمه جاشم اینجآس ، تا مهران بیاد…
حلیمه با همان صدای زارش جیغ جیغ میکند:
چیکار داری؟بزار بردار ببره این آینه دقو
مالک نگاهش به آقا رضا بود و مخاطب زبان تیزش مادرش
-تو دیگه چیزی نگو مامان، برو خونه!
یا صدایاش تحکم داشت یا جبروتاش که حلیمه سکوت کرد و پا به خانه گذاشت
آقا رضا برای بار چندم دست به محاسناش کشید!
کلافگی از سر و رویش میبارید..
-مالک موندن این دختر درست نیست وقتی مهران نمیخآد!
-خودتم میدونی دایی مهران بادع یبارکی یچی میگه دلی نیست، دلم نمخاد بیاد ناحرمتی پیش بیاد!
حرفش هزاران برداشت را به همراه داشت
تهدید، رفع دلخوری
آقارضا نگاه پر از افسوسی به من کرد و مالک را بدون پاسخ گذاشت
-خوبه دستت دخترم؟
زبان خشکم در دهآنم نمیچرخید، مانند کسآنی که دچار شک بزرگ شدهاند..
-خوبه دایی، شماهم برو خونه خستهای..
آقا رضا بار دیگر نگاهش غمناکش را به من داد و اینبارم مالک را آدم حساب نکرد و از خانه خارج شد.
حالا من ماندم و مالک!
نگاه عصبیاش از در کشیده شد و روی من نشست، همآن نگاه آشنا
-دنیا بد گرده یامور خانوم، گفتم سر عموهات خالی میکنم ولی اون چرخید تو شدی طرف حسابم!
تنم به طرز واضحی میلرزد آنطور که به مزاقش خوش و پوزخند میزند.
-داداش بیا زخمت و ببندم.
نگاه جانفرسای مالک از روی من خشک شده برداشت و به پشت به سمت مریم چرخید
-به محنا بگو بیآد یامور ببره اتاقشون!
آب دهآنم را پر از استرس فرو دادم، مریم نگاه پر از غیضی به من کرد و گفت:
آخه داداش..
-مریم نزار حرصم سر تو خآلی کنم!
با داد تقریبا بلند مالک، مریم اخم را ضمیمه آن چشم های پر از نفرت کرد
-محنا بیا داییات کار داره..
مالک به عقب برگشت و روی تخت حیاط جا خوش کرد، آنقدر این خانواده مانند جعبه های شانسی بودنند که درد دستم یآدم رفته بود.
بالاخره دختری قد بلند و ظریف با چشمانی درشت و تعجب برانگیز تر از همه با لبخندی بزرگ از کنار مریم گذشت و کنار مالک ایستاد
-جآنم دایی
مالک دستی به شقیقه هایاش کشید و گفت:
زندایی ات ببر اتاق دایی مهران..
مریم هرچه بیشتر مالک برایم یامور و زن دایی میخواند او بیشتر بار نگاهش نفرت و به سمتم پرتاب میکرد..
محنا سری تکان داد و روبه من گفت:
بیا یامور جون
بچهها کاور رمان چطوره برای شخصیت یامور؟😁
من رمانت رو تازه می خوام شروع کنم به خوندنش
ولی خب از آناشید حسینی خیلی خوشم نمیاد اه اه دختره ی رو مخ🤣🤣.
عهه پس تند بخون برسی 😉
تو فقد به چشا سبزش نگاه کن یامور بزار جاش😂
خدمم زیاد ازش خوشم نمیاد ولی خوب کراشه از حق نگذریممم
بد نیست قبلیه یه کم بهتر بود😁
یک تصمیم جمعی بگیرند که یکدوم ادیت بزنم
یا قبلیع یا این آناشید حسینی🥰
آناشید خیلی بهتره قیافش
این یکی بهتره😅😍
درسته که مهران وحشیه اما باز بهتر از این مالک نفهمه😂
خب بزار دختره رو ببره به تو چه😐
وحشی جذاب🤤🤤🤤❤
از مهران خوشت میاد؟
منم بد کراش زدم رو💞
با احترام به همه مهران ها من اصلا اسم مهران رو دوست ندارم😂🤦♀️
بعد من معمولا از مردای خشن و وحشی تو رمانا بدم میاد😂
اما عجیب هر پارتی که میخونم از مهران بیشتر و بیشتر خوشم میاد وحشی هستااا ولی خب نمیدونم چرا دوسش دارم😂🤦♀️
خوب بچم وحشی ولی خووش قلبه🥰
آره
منو یاد پسر خالم میندازه😂🤦♀️
من یه پسرخاله دارم نه سالشه خیلی میاد خونه ما… کلاس اول دومش که انلاین بود میمومد خونه ما دو هفته سه هفته میموند… بچه وسطه کسی بهش خیلی توجه نمیکنه🥺
بعد میاد خونه ما برا من قلدر بازی در میاره و اینا😐
یه بار یادم نیست داشتم چی کار میکردم اومد اذیتم کرد منم سرش داد زدم… توقع داشتم بره دیگه برنگرده ولی رفت کلوچه و شیر برام آورد 😂 🤦♀️
انقدر شرمنده اش شدم🤦♀️😂
مالک از اوناست که زیرزیرکی کار میکنه😬
فک کنم دوپارت دیگه یک سکانسی مختص تو دادم ستی بد کراش میشی رو مهران🫣😂
زود تر پارت بزار پس 🥺 🥺 🥺
عالی💞
😊🩵
نمیدونم همه اینجورین یامن تنهاهرپارتش روکه میخونم تپش قلب میگیرم بخدا چقدقراره بدبختی بکشه یامور ….بمیرم ازهمون اولش هم زدن توسرش که باباش مفنگی چقدجامعه ی بدی داریم فرزندان برای گناه پدرومادر قضاوت میشن…عالیه همینحورپرقدرت ادامه بده فقط یکم پارت ها روطولانی ترکن مرسی
انشالله به قسمتای خوبشم برسیم شما لبخند بیاد رو لبت🤭
آره همیشه بخاطر گناه پدر و مادر بچهها قضاوت میشن..
الان پارت بعدی و فرستادم
شاید این چند روز تند تند پارت بزارم تا نصفه پیش ببریم
وای مرسی واقعا بعد رمان لیلا داره حوصلم سرمیره کاش زودزود پارت بدی
امشب پارت بعدی میاد تازه طولانیم هست و هیجانی😁
اوففففففف😃🤪 آخرش یه بلایی سرمهران میاد ودختره مجبور میشه با مالک مزدوج بشه😅😁مالک هم نامزدیشو که دختر خوبی هم نیست 😏🙃به هم میزنه و میگه فقط ناموس داداش مهران م 🥴🤣😂😅 ما سه تا مهران تو فامیل داریم همه خوشگل و جذاب و خوشتیپ دوست داشتنین،ولی نمیدونم چرا اینجا از مالک خوشم اومد🤣🤣🤣
بابا دختر ایول داری با این تخیلات😉
بنظرت مهران بمیره یامور واسه چی تو اون خونه بمونه؟بعدش زن مالک بشه؟
انگار مالک بیشتر هواخواه پیدا کرده😂
کمکم نامزد مالکم میاد میشناسینش
ایول داری
سلام الماس شرق نویسنده جون🤩داستان خوبی رو شروع کردی، از اول رمان باهات هستم،مرسی عکس یامور عوض کردی😜
مرسی عزیزدلم همیشه بمونی🥰
زود تر پارت جدید و بده تیام 🙏😍