نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان غرامت

رمان غرامت پارت 14

4.8
(120)

چشمانم ترسید و به چشم های سردش خیره شد کاملا جدی بود

-داری ..چی میگی؟

صدای لرزانم عجیب او را در کارش مصمم کرد

-گفتم دربیار

بغض راه گلویم را بست

-من..

قبل از اتمام حرف هایم دستای شل و وار رفته ام را کنار زد که زود به خود آمدم

-باشه، باشه درمیارم

چشمانش را ریز کرد و تهدید وار نگاهم کرد
قطعا بغضم می‌شکست کار به جاهای باریک تر می‌رسید
سعی کردم قورتش دهم تا از این فلاکت نجات پیدا کنم
دستان لرزانم مانتویم را آرام آرام بیرون کشید
وجودم می‌لرزید چشمانش به جز کتفم جایی را نمی‌پاید حتی یک لحظه دیدم که به کل چشم از تنم گرفت
مانتو را از دستم کشید و آن طرف اتاق انداخت، فقط شلوار مام استایلم در تنم مانده بود که عجیب با لباس زیر مشکیم ست بود
دستم روی دکمه‌های‌اش نشست که مچ دستم را گرفت

-نمیخاد

دوباره نگاهش را کامل تنم را نگاه نکرد و به جایش دست دراز کرد و تا چیزی را از طبقه‌های بالای سرم بردار
نفس‌هایم کشدار و پر از ترس شده بود
هرچه ها تقلا می‌کرد چیزی را بردار تن‌های برهنه‌مون بیشتر تماس می‌گرفت
تن‌اش برخلاف چشم‌های ترسناکش گرم بود حتی هربار بعد برخورد با بدن‌ام
گرمتر می‌شد، خیلی مرموزانه خودم را بیشتر به آیینه سرد چسباندم تا کمتر در معرض این تماس لعنتی باشم..
او هی قد می‌کشید تا چیزی بردارد عضلات سینه ستبر و بازو های قدرتمندش که چیزی های عجیبی رویش حک شده بود را بیشتر به رخ می‌کشید، چشمانم قصد خفا کردن بی حیایم را داشت، ولی پوست سفید تنش آنقدر رخ می‌کشید که بی اختیار چشم جذب کند..
، قدش خیلی از من بلند تر بود برای حرف زدن رخ به رخ حداقل یک سر و گردن باید خم می‌کرد در حالت عادی من با سینه ستبر و ورزیده اش روبه رو بودم
الحق که خدا او را سفید آفریده بود..
بالاخره آن چیزی را که می‌خواست برداشت و پایین آورد
نفسم آشکارا ببرون جهید، کارتن مستطیل شکلی به دست گرفت و بالاخره آن فاصله عذاب آور را کم کرد، به سمت همان در تقریبا کوچک رفت
چشم های ترسیده‌ام در تعقیبش بود
ابتدا جعبه را روی زمین گذاشت و کمر راس کرد و دستش روی اسلش که صبح به پا داشت رفت
افسار چشم هایم را به دست گرفتم و به زمین دوختم

-هنوزم میخای مث اعلامیه ختم به اونجا به چسبی؟

اشاره ریزش به لباس زیروشلوارم گونه‌هایم را سرخ کرد
کمی خودم را از آیینه فاصله دادم تا به قول خودش او را هار نکردم
فکر نمی‌کردم اولین ملاقات اینطور کشانده شود
او در همان دم اول می‌خواهد خوب این ازدواج را علنی کند..

-بلدی با ماشین اصلاح کار کنی؟

با همان سرافتاده با مکث جواب دادم:
آره..

-خوبه، بیا اینجا..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 120

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
1 سال قبل

جووون مهران چقدررر خوبههه🤤🤤🤤
اعلامیه ختم😂😂😂

sety ღ
پاسخ به  الماس شرق
1 سال قبل

وقتی بیشعور و نفهم نیست چرا کراشم رو بردارم مخصوصا با توصیفاتی که این پارت ازش کردی🤤🤤🤤🤤
بچه ام نخواست یامور لخت شه😍😁🤤❤

بی نام
1 سال قبل

توروخدا تهش بازنمونه داستان روقشنگ ببندش بعدتمومش کن راستی کنجکاوزندگی حسن وفرشته شدم کاش زودتربریم سراغشون

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x