رمان غرامت پارت 2
- زن عمو با حااتی وا رفته، بر روی خرده شیشه ها نشست و اشکانش بر روی صورتش روانه شد.
-خدا حسینم برام نگه دار!
منم کمی با فاصله از او نشستم و بغضم شکست..
که دوباره صدای پا نگاه خیسمان را رهسپار حیاط کرد، اینبار لیلا همسر عمو مرتضی بود..
مانند ما حیران بود و گونههای سرخ و چشمان خیساش گواه حال بدش را میدآد
به ما که رسید بغض نهفته در عمق چشمانش با سوز شکست، زن عمو به پا خواست، من هم به تبعید از او بلند شدم… در آغوش لیلا بانو فرو رفت.
هقهق گریهآنها از خانه عموقاسم که آماده بودند برای جنازه پسر نوجوانشان بیشتر بود..
خوب میدانستیم آن مهران و مالک کله خراب برای یک خون آنم که اگر دُردانه باشد صدها خون میگیرند..
ترس دوباره در کنج قلبم لانه کرد و ستون بدنم را لرزاند، دوباره خانه به چشم آمد در نگآهم دور زد.
خواستم دست بند کنم به جای، که ترسم آن خانهای که به دور میچرخید بر روی سرم آوار نکند!
ولی دستم بد درفت روی شیشه شکسته در خانه نشست، خانه بیشتر میچرخید دستم بیشتر در شیشه فرو میرفت، آخر بدنم را بی رمق و کمرم محکم به در کوبید و دست خونیام روی پاهایم افتاد
پلک بر چشم بستم تا خانه بیشتر از این در چشم دور نزند!
زن عمو ترسیده کنارم نشست و دستم را گرفت
-آخ!!
کمی دستش را با زخمام فاصله داد، سنگینی دستی روی پای چپام و صدای گریه زنعمو لیلا را هم شنیدم
-پاشو مهتاب فشارش افتاده، یک چزیم بیار دستش و ببندم!
سردی دستش برداشته شد و گام هایش به گوش رسید، به سختی پلک باز کردم هنوز هم دنیا در نزد چشمانم رقصان بود ولی دوای دردش در چشمان خیس زن عمو لیلا خوابیده بود.
-چی میشه زن عمو؟عمو حسنم و میکشند!
زن عمو نگاهش که در و دیوار نشانه میرفت را به یکباره به صورتم نشآند و با دست روی رآن پایاش کوبید، ترس بیشتر مانند پیچک دور قلبم پیچید آنقدر که انگار راه نفس را برایم تنگ کرد…
صدایم به خس خس افتاد..حتی لحظهای خیال آنکه عمو حسنم به دام آن مهران دیوانه بیفتد ترسناک بود چه برسد اتفاق بیفتد، با همون صدای کم رمق و اشکان ریخته دوباره لب زدم:
زن عمو حرف بزن!
دوباره برپآیش کوبید و نگاهش را به من داد که انگار چیزی دید که ترسیده اینبار بر صورتش کوبید…
-یامور جان با خودت چیکار کردی؟خدامرگم بده چقدر خون اومده!
مهتاب کجا موندی؟
رد نگاهش را گرفتم انگآر جوی خون از من به راه افتاده بود لباس آبی آسمانیام را سرخ کرده بود!
ولی من نه درد داشتم نه حس…
آن ترس و دردش بیشتر از آن بود، دوباره حواسم را معطوف لیلا بانو کردم..
-زنعمو..
درون صدایم هر حسی خوابیده بود بیشتر از همه ناتوانی ترس از دست دادن…
هرچه بود دل لیلا را نرم کرد..
اما مهتاب با آمدنش لبان لیلا بهم دوخته شد..
نگاهم به صورت لیلا بود که حتی ثانیهای اشکانش بند نیآمده بود..
حتی از آن مایع سردی که به زور مهتاب قورت داده بودمم نفهمیده بود فقط صورت لیلا و لبانش!
من ضمانت جان میخوآستم اما از کی؟
لیلا هیچ کاره آن خانواده پر از نفرت نبود،
اشکانم دوباره صورتم را خیس کرد…
-زن عمو الان چیمیشه؟
بالاخره لیلا با نگاه زارش لب گشود تا حرف بزند:
نمیدونم مهتاب جان..
عموت اومد و گفت بیچاره شدیم
من و فرستاد اینجا که اگ حلیمه به سرش زد
بیاد اینجا بخاطر من کاری نک…
مهتاب چشمانش را تیز کرد و برنده حرف زنعمو را قطع کرد.
-اینقدر اینارو بزرگ کردین که شدن این، فقط دلم میخآست امروز مریم قدم از قدم برداره به جآن
رویام قسم که یک تار مو نمیذاشتم براش
مگ ما بی کسوکآریم حلیمه کل طایفهاش میمومد
خودم بود..
لیلا بانو کفری مهتاب هشم کشیده را خواباند
-خجالت بکش مهتاب، توام مثل شوهرت شدی!
چرا نمیفهمید میثاق مرده دُردونه قاسم..
بازهم همان آش همان کاسه، اینبار من زبان در دهان چرخاندم البته کمی نرمتر هرچه لیلا سعی داشت ما رو مقصر کند ولی اوهم گناهکار نبود!
-زن عمو شما بفهم عموی منم تو کمآست، اگر زدیم از اونام خوردیم همین که نمرده ما مقصریم…
لیلا نرم شد و دست باند پیچ شده ام را آرام نوازش کرد.
-راس میگی دخترم، ولی توام بیا اینارو به حلیمه بگو اون بنده خدا که هیچی مثل مردهها شده
به اون دوتا پسر کله شق بگو، صبح نبودی شیون گریه مالک ببینی مادر سخته، داغ دیده مثل سنگ رو آتیشه!
😓😓😥😥
غمگین و زیبا…قلمت مانا الماسی👌👏
هنوز غمگین ترم میشه🥲
بنظرم رمانت خیلی خوب بود🌹
مرسی عیزم😉
خیلی غمگینه قلبم به درداومد کاش اتفاق بدی نیفته چه داستان قشنگیه عزیزم یه موضوع خاص موفق باشی
ببخشید گلم ولی روند رمان کم کم غمگین ترم میشه آماده باش🥲
مرسی گلم
وای نگو پس دیگه نخونم من تحمل غم روندارم اگه بری بندری من هستم😉🤣
یه رمان طنز بخون خنثی میشه
الهی
به شادشم میرسم غمت نباشه😁
امشب یک پارت دیگم میزارم🙃
این روند و دوست دارین یانه؟
روند داستان فعلا خوبه…فقط انقدر زود به زود پارت نزاری بهتره بزار بازدیدهای رمانت بره بالا
اینجوری خیلی عالیه