رمان غرامت پارت 28
-من میگیرم بالا تو تآ بزن..
سری تکان دادم و بی حواس نسبت به سینی روبه رو زانو زدم تا به او برسم که پایام درون فنجان چای فرو رفت
-آآییی
لااقل او حفاظ شلواراش بود نه پوست برهنه من..
وقتی که زانویم را از دریایی چای درون سینی کشیدم و هوای خانه بهش خورد تازه فهمیدم چه شده..
ترسیده فوت کردم که پشیمان شدم..
اشک درون چشمآنم حلقه زد..
-چیشدی؟
حرصی همانطور که زانوی سوختهام را در آغوش داشتم با دیده خیسم چشم غره ای به او رفتم
-دستوپا چُلفتی!
پرو در همآن وضعیتم دست از زخم زبان زدن برنمیداشت، آنقدر پایام میسوخت که حوصله کلکل با آن زبان نفهم را نداشتم
اشکانم راه گرفته بودنند
-چقد قرمز شده!
باز دوباره چشمانم جوشید و دستی آرام به لکه قرمز روی زانویم کشیدم که آخم درآمد..
-به چرخ سمتم
همانطور که با تمام وجود هق میزدهام گفتم:
ببین چقدر قرمز شده!!
کمی به سمتاش متمایل شدم آنقدر درد داشتم که حتی بلندشدنش و برداشتن آن کرم را ندیده بودم
مچ پایام را گرفت و کمی کرم روی انگشت اشارهاش زد..
-وقتی لخت بگردی همین میشه..
-الان این لخته..
کلافه اخم هایاش را عمیق تر کرد و مایع سرد را روی زانوم کشید
-آیی
انگار زیر روغن داغ برده بودن هرچه او بیشتر آن مایع را پخش میکرد این احساسم بیشتر میشد..
-اینقدر نق نزن مگه بچهای؟
مچ پایم را ول کرد، رد انگشتانش مانده بود
آنقدر که من کولی بازی درآوردم مجبور به سفت نگه داشتن شده بود..
دردش هنوز زیاد بود، ولی با نگاه عصبی مهران سمت اشکانم آنها را بند آورده بود..
-یع چایام درست کردی، اونم زهرمامون شد!
بلند شد و کرم را از همان جا پرت کرد سمت آشپزخآنه، به سمت بیرون رفت
مشغول باد زدن بودم که نایلون به دست آمد و گفت:
برو دوتا بشقاب بردار بیار!
روی زمین نشست و خیره خیره منتظر مرا نگاه میکرد و من در هضم حرفاش
-تیر که نخوردی میتونی راه بری!
دست خشک شدهام را تکانی دادم و گفتم:
برای اون نیست!
بشقاب برای چی؟
انگار حرفام تلخ و گزنده بود که اینطور آمپر چسبونده و گفت:
برای اینکه بزنم توی سرت بمیری!
ترسیده در خودم جمع شدم راستش توقع داشتم با اون هآی هآی گریه من آخرسر آمپر بچسباند..
مظلوم نیم خیز شدم آرام گفتم:
بزار اول غذا رو گرم کنم..
کمر راست کردم که پوست زانویم چینی خورد و کمی درد گرفت ولی مشکلی در راه رفتنم نداشتم جز پاچه شلوارکم که رویاش قرار میگرفت
تآی کوچکی زدماش
-گرمه!
صدایاش هنوزم پر از حرص بود، سینی واژگون را برداشتم و به سمت آشپزخآنه رفتم
دوتابشقاب گرد آماده را برداشتم و به سمت فر رفتم و پیتزاهای اماده را دروناش گذاشتم و بیرون رفتم سعی کردم کمترین زمان را صرف کنم
اما موقع ورودم و گذاشتن بشقاب ها ابروان گره خوردهاش کمی پرید
-سس خونه داریم؟
کسی که تمام وسایل را با جست و جوی زیاد از همین یخچال پیدا کرده بود سوال کاملا بیموردی بود من از خوده مهران بیشتر میدانستم داخل خانهاش چی هست و نیست!
آنقدر که برای یک وسیله انجا ها را گشتم..
بالاخره به نطق آمد
-حاج خانوم غذا فرستاده!
به آنی اخم کردم و دوباره به سمت آشپزخانه رفتم، سفره را برداشتم دوباره به پذیرایی رفتم..
-صبخ خودت گفتی درست کنم باز از حاج خانوم..
سکوت کردم و سفره را باز کردم، منطقم این اخم و تخم را در این زمان که او عصبانی تر است را حکم نمیکرد ولی این حساسیتم نسبت به آن خانواده منطق میشناخت!
-چه میدونستم دختر یتیم علی بلده آشپزی کنه!
“دختریتیم” در گوشم زنگ خورد به آنی شکست!
گوشه سفره از درون دستم سُر خورد حتی بی حواس زانوی سوختهام را به فرش چسبآندم
-پات..
نگاهم روی صورتاش چرخ خورد و چشمانم تیز و پر از کینهشد لحظهای صورت کریحه مریم و مادرش جاخوش کرد در کالبد او..
-از یتیم بودن من نیست، تو خودتم میدونستی لایق این رفتار نیستی!
گوشه دیگر سفره را پرت کردم و کمر راست کردم..
چشمان ریزاش را با حرص قامتم را گذراند
-من لایق این پیتزا نیستم؟
خشک و سرد و پر از کینه خیرهام بود!
حتی درنگ برای فکر کردنم نزاشت، بشقاب را به سمت عسلی های وسط پذیرایی پرت کرد، بشقاب باصدای بدی با شیشه عسلی شکست و تکهتکه های پیتزا داخل خانه پخش شد..
بعد قامت و صدای بلندش دومین شوک!
-تو کی که لیاقت من و تعیین میکنی؟
دستانم لرزید حتی آنقدر ترسیدم که نگاهم پیاش نرفت، این درجه از عصبانیتاش را تابه حال ندیده بودم.
دستاش به بازویم رسید و تکان داد
-باتوعم
سکوت او را جری تر و حلقه دستش محکم تر
-برای من تو خونهام شاخ و شونه میکشی؟؟
-چی فکر کردی ها؟مگه دختر یتیم نیستی؟مگه ننهات ولت نکرد؟بابات کارتن خواب..
با تمام وجودم جیغ کشیدم و هق زدم
مرا کشان کشان به سمت اتاق برد و پرتم کرد داخل اتاق، با باسن محکم خوردم به زمین و کمرم به دیوار برخوردکرد و تیر کشید..
روبه روم نشست چشماهایاش حتی از پشت ان پرده پر از بغض درون چشمانم پیدا بود
ترسناک!
با پشت دست کنترل شده چندبار روی دهنم زد وغرید:
ببند دهنت و یامور
بلند شد وبا فریاد گفت:
ببنددد، نمیخوام بزنمت
ببند!
دستانم روی دهنم گذاشتم و هق زدم کلافه با مشتهای گره شده از اتاق بیرون زد
شدت اشکهام بیشتر شد..
تعبیر خوابم شد همین اتفاق نحس!
در خودم جمع شدم و به بغض وجودم اجازه دادم هرچقدر میخواد بباره..
*
*
*
پارت بعدیم بعدظهر میفرستم🤗
به به بلاخره اومدی😍😍😘💞
مرسی الماس جون🤩🤩
وای خدا چیشد اینجا من طرف یامور بودم مهران قشنگ دست میزاره رو نقطه ضعفش پسره بیشعور 😡
خیلی دلم واسه یامور سوخت هعی💔🤒
آره واقعا نقطه ضعف بدیع🥲💔
هرکی باشه اینجوری رفتار میکنه..
بلهههه ومیرسیم به این نویسنده ی بدقول که همش میگه پارت هاروروزانه میکنم ولی نمیکنه خسته نباشی عالیه …ولی عجب آدم بیشعورونفهم عقده ای وخریه این مهران چراهی سرکوفت میزنم بهش اون یامورم میبینه پسره انگارسگه چرازبون درازی میکنه آخه واقعادرکش نمیکنم
من کجا بدقولم نازی جون🥲
دیروز فرستادم منتها ادمین فعال نبود بفرسته..
🥲💔
ازبس رمانتو دوست دارم دلم میخوادروزی ده تا پارت بذاری
منم🙁
وای لیلا دیشب مامانم اینقدگریه کرد
به خاطر تو ؟
آخیی مریم بانو 💔💔
آره دیروز کلاتوفاز رقص عصری باامیررفتیم لباس عروسکی تحویل گرفتیم بعد مامانم زنگ زدگفت بیایدخونه وقتی رفتیم مجبورمون کردبرقصیم بعدم یهوزدزیرگریه امیرعلی به زورآرومش کرد وای نمیدونی خیلی حالش بدبود میگفت اگه بری من چیکار کنم امیرهم بهش گفت تودیگه فقط یه دخترنداری یه پسرهم داری که زود زود دلتنگت میشه مامانم بغلش کردوبوسیدش
الآنم من تنهایی تواتاقم دارم گریه میکنم 😭😭
وای خدا اشک منم داره در میاد 😥
وای خدا اشک منم داره در میاد 😥
امیرم خوب بلده دل بقیه رو به دست بیارهها😊
گریه چرا آخه باید خوشحالم باشی اوایل سخته بعد دیگه عادت میکنی همین مامانت مگه همیشه ور دل خونوادهاش بود معلومه که نه دیگه داری زندگی تشکیل میدی
نه دیگه مامان من تاالانم ور دل خانوادشه
بچهها باید یه چیزی رو بهتون بگم من واقعا دیگه نمیتونم رمان تایپ کنم نه تنها رمان بلکه کمتر هم باید دست به گوشی بشم نمیدونم چرا اینجوری شدم مغزم قفل میکنه سنگین و گنگ میشه اصلا انگار از دنیای اطرافم جدا میشم نگران سلامتیمم باید زندگیمو تغییر بدم کوچه باغ تا پارت دوازده آمادهست بقیش رو هم شاید کم کم تا چند روز دیگه نوشتم اگه خدا یاری کنه ولی نگران بوی گندم هم نباشین آمادهست
امیدوارم منو درک کنید
عزیزمم…به خودت برس استراحت کن یه کم در روز یوگا یا مدیتیشن کار کن خیلی تاثیر داره رو حال روحی خوب❤😘
اگه کاری چیزی بود هم خوشحال میشم بگی در توانم باشه حتما انجام میدم❤
باشه گلم حتما من همیشه مشکل روحی داشتم نپرسید چرا تو این چند سال مشکل اعصاب پیدا کردم و هزار جور دکتر رفتم الان حالم خوبه اما با نوشتن رمان حالم بدتر میشه چون این مدت خیلی مینوشتم و تمام تمرکزم روی نوشتن و خوندن بود حس میکنم واسه همین سرم گنگ میشه خانوادهام حساس و نگرانند و میگن که باید دست از نوشتن بردارم
بمیرم برات دیگه نمیشه باهات درددلم کنم خیلی ناراحت شدم امیدوارم زودترروبه راه بشی عزیزدلم تو تواین مدت کم واسه من مثل خواهر نداشتم بودی امیدوارم خوب باشی همین برای من کافیه
چرا نمیتونی نمیرم که بمیرم گفتم کمتر استفاده میکنم و رمان نمینویسم نه که نیستم😂
اگه میتونی مشاوره هم حتما برو عزیزم🥰من خودم برای حال بدم دارم میرم پیش مشاور چون واقعا دیگه نمیتونم دردامو تو خودم بریزم…امروزم نشستم هرچی توی دلم بود رو روی کاغذ نوشتم یک آروم تر شدم؛ولی حتما به خودت استراحت بده چون سلامت روانت از همه چی مهمتره
من همیشه با خونوادهام صحبت میکنم مرسی که به فکرمی گلم سعی میکنم مراقب باشم
آخی عزیزم خیلی ناراحت شدم نکن لیلا واسه امروز ظرفیتم پربودا یعنی دیگه اصلارمان نمینویسی؟
ببین الان شرایطش رو ندارم نمیدونم شاید شاید اگرم بنویسم تو تایم خیلی کم
الان واقعا نیاز دارم به استراحت ذهن خودمم دیگه ترسیدم آخه نمیخوام مشکلی واسم پیش بیاد
خیلی مراقب خودت باش سلامتیت ازهمه چی مهم تره فدات شم من …میگن دعای تازه عروسا میگیره منم حتماواست دعامیکنم خواهرجونم …
مررسیی خواهری امیدوارم همه تو آرامش باشند که از همه چیز مهمتره😊
لیلا زیاد به خدت فشار نیار
برای همین گفدم دوتا رمان چطوری داری مینویسی چون خدم نویسندهام درک میکنم🥲💔
لطف داری قشنگم🥰
اصلا منم دیگه رمان نمینویسم(صحبت های نیوشا که با هر حرفی جوگیر میشه😂🤦🏻♀️)
واااا توام مثل منی تحتتاثیر حرفهای بقیه قرار میگیری😂🤦🏻♀️
آرههه😂😂😂ولی جدی منم امروز با خودم گفتم دیگه ادامه نمیدم اما یه جورایی تنها دلخوشی این روزام شده…
حالا لیلا جون کنار ولی جدا از این حرفا رمان نوشتن خیلی خوبه چون تو رو از دنیای واقعی و سختیهاش جدا میکنه و ناخواسته خودت دنیایی دیگه رقم میزنی طبق میلات و کلا فکر و ذهنت آروم میشه و کم کم دیگه به اطرافت کممحل تر میشی
موافقم💕
بنظرم میخآی از دنیات جدا بشی رمان بنویس
آره واقعا راست میگی…اما چون از رمانم خیلی حمایت نمیشه یه کم بی انگیزه شدم اما با حرفای لیلا دیگه بیخیال نشدم و ادامه دادم❤
اسم رمانت چیه؟!
قلب بنفش🙃
من چون زیاد فکر میکنم اینجوری شدم تو مثل من نشو 😂
علاوه بر یامور منم گریه کردم🥲