رمان قلب بنفش پارت شانزده
رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_شانزده
《تیدا》
امروز با اون شایان عوضی حرف زدم…زنگ زده بود و تهدید ها و دستور ها رو شروع کرده بود…گفت سرعت کار باید بالا بره؛هرچی زودتر باید اون مدارک دستمون برسه مگه نه فلان و بهمان…
دلم رو آشوب کرده بود؛اصلا حالم خوب نبود و تو خودم رفته بودم…
همون موقع ها بود که ایلدا بهم زنگ زد و گفت که برم آموزشگاه پیششون یه کم دور هم باشیم.
راستش روحیه ام خیلی ضعیف شده بود و همش داشتم خودخوری میکردم…واقعا دیگه نه قلبم و نه مغزم نمیکشید؛آخه مگه یه آدم چقدر تحمل سختی رو داره؟!
به آریانا هم گفتم و قرار شد با هم بریم…
ماشین گرفتیم و جلوی در آموزشگاه پیاده شدیم…
رفتیم تو و ایلدا و گلناز رو دیدیم که توی حیاط منتظر بودن...
بعد از سلام و احوالپرسی ایلدا پیشنهاد داد همونجا بشینیم.
واقعا دخترهای خونگرم و مهربونی بودن؛برای ما که تا به امروز،به جز همدیگه دوست و همدم دیگه ای نداشتیم،این جور چیزها جدید بود…
گلی_خب برنامه تون برای آخر هفته چیه؟جایی میخواین برین؟
تعجب کردم…چرا در مورد آخر هفته میپرسید؟!نمیدونم شاید عادیه…
آریانا جواب داد…
_نه فعلا؛چطور؟!
گلناز نگاهی به ایلدا کرد و دستاش رو به هم زد و با اشتیاق گفت
_این آخر هفته با بچه ها میریم شمال…داشتیم با ایلدا میگفتیم خیلی خوب میشه اگه شما هم بتونین بیاین باهامون…
چییی؟!شمال؟؟؟داره دعوت میکنه که باهاشون بریم مسافرت؟!خدایا چرا انقدر کار رو سخت میکنی؟!!!آخه چطور میشه جلوی این ها که تو حرف هاشون لطف و مهربونی مشهوده،نقش بازی کرد؟!
دلم گرفت…
اما انگار که کنارشون نقش بازی نمیکردم…اخلاق های واقعی خودم رو داشتم…مطمئنم آریانا هم همینطور بود؛اما این مسئله کار ما رو سخت تر هم میکنه ولی در عین حال میتونه یه فرصت هم باشه…
آریانا_مزاحم نمیشیم؛زشته!شما هم قبلا برنامه ریختید…
ایلدا_اشتباه شما اینجاست دیگه!من و گلی از اونجایی که خیلی زورگو هستیم و از قبل هم قرار گذاشتیم شما رو ببریم،قبلا به همه گفتیم و همه چیز حله!
چییییی؟!!!!گفته بودن به همه؟؟؟
چشمکی به همدیگه زدن و من و آریانا بودیم که با شوک به هم نگاه میکردیم…
_اما……
گلی_نه دیگه!نشد تیدا خوشگله…اما و اگر نداریم باید بیاین.همین فردا هم حرکت میکنیم.
_فرداااا؟؟!
سری به تایید تکون دادن…
آخخخ چرا انقدر دیر گفتن؟!وای من چیکار کنم خب؟!آرتااا!!!با اون چیکار کنم…اونم اونجاست….
بعد از یه کم دیگه گپ و گفت بالاخره خداحافظی کردیم و برای فردا صبح زود قرار گذاشتیم…
این طور گفته بودن دخترها با یه ماشین و پسرها هم با ماشین دیگه میرن…
موبایلم رو روشن کرده بودم و بی هدف تو عکس هام میچرخیدم…
چشمم به عکسش خورد…
حس کردم ضربانم دوباره تند شد…
لعنت بهت!چرا حتی وقتی به عکست نگاه میکنم هم اینجوری میشم؟!
زوم کردم و صورتش رو تماشا کردم و نگاهم روی چشم هاش قفل شد…
انگار که توی عکس نبود؛واقعا جلوم بود…
اون نیمچه اخم و اون نگاه نافذ…
واقعا اینجا بود انگار.
از همین الان فکر رو به رو شدن با آرتا استرس رو به جونم انداخته بود…
چرا من باید برای هربار دیدنش انقدر مضطرب و هول میشدم آخه…
عههه تیدای خنگ!به خودت بیا دختر؛تو همونی که سایه ی این رو با تیر میزدی…
هوووف!واقعا حوصله ی بحث کردن با خودم رو نداشتم…واقعا زبون نفهم بودماا!
بهش فکر نکن!مگه اون الان به تو فکر میکنه ها؟!هه!اون برای خودش این وقت شب خوابه و حتی از ذهنش هم رد نمیشی؛پس تو هم بگیر بخواب و بیخود انقدر احمق نباش و به خودت فشار نیار.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم که این فکر ها بپره.
چشمام رو روی هم گذاشتم و سعی کردم که بخوابم که فردا بتونم راحت بیدار شم…
××××
با صدای آلارم رو اعصاب گوشی ام از خواب پریدم و بعد از اینکه دوش گرفتم رفتم سراغ آریانا که بیدارش کنم…
بعد از اینکه آماده شدیم رفتیم پایین و چمدون به دست منتظر دخترها شدیم…
ماشین اومد و بچه ها برای سلام علیک پیاده شدن…
رزا هم بود.
من ندیده بودمش اما آریانا خیلی ازش تعریف میکرد…
الان هم واقعا به دلم نشست.
بعد از اینکه سوار شدیم ماشین راه افتاد…
گلی که پشت فرمون نشسته بود گفت
_پسرها اول جاده منتظرن…یک ساعت دیگه اونجا هم رو میبینیم و یه صبحونه هم میخوریم.
و وقتی که حرفش تموم شد دستش رو به سمت ضبط برد…
در عرض یک ثانیه صدای بلند موزیک تو ماشین پخش شد…
دلم خیلی براشون میسوزه برای هر چهارنفرشون چون وقتی آرتا و آراز بویی از نقشهها ببرن دیگه هیچ چیز مثل قبل نمیشه😥
دل خودمم موقع نوشتن کبابه🥺ولی این داستان پستی بلندی های خییییلی زیادی داره در ادامه خواهید فهمید…😁
دلم واسه تیدا و آریانا خیلی میسوزه🥺
مطمئنم اگه آرتا و آراز هم بفهمن که اینا با نقشه اومدن خیلی ضربه بدی میخورن💔🤣
آرتا و آراز:ایموشنال دمیج😂😂😂
ولی شماها صبر کنید شاید اونجوری که فکر میکنین شد،شایدم نشد،شایدم یه کسایی رو از دست دادیم🤣😁
واقعا ای کاش آرتا و آراز وقتی فهمیدن دخترا رو درک کنن🥲🥲🥲
ببینیم چی میشه😂❤
وای حوصلهام پوکید داشتم بوی گندم رو تایپ میکردم کارم که تموم شد گفتم یه سر اینجا بزنم انگار بوی مرده میده اینجا همه رو سایلنتن اَه😑 نازیام معلوم نیست کجاست
شوهر داری😂
😂آروم خواهر آروم
آره منم هم حوصله ام سر رفته هم دارم از گرما میمیرممم…رفتم یه ساعت بخوابم مثلا🤦🏻♀️
نمیتونمممممم آروممممم باشمممممم جانمممم😤😤
تو ساکن کجایی نیوش خوشگله ؟
آخه امسال شمال اصلا رنگ تابستون رو ندیده یا بارونه یا رعد و برق آفتابم بزنه اونقدرام گرم نیست
من کرجم
خوش به حالتوننن😂😂🤦🏻♀️🥲
هومممم…نزدیکیما🤣
کرجم جای خوش آب و هواییه نسبت به تهران
آره😂🤣
آره کرج همیشه آب و هواش از تهران بهتره…ولی به طرز عجیبی امروز من گرممه
بارون رو بدین ما،گرما واسه شما😂
منم تحمل گرما رو ندارم تو مگه اهل کجایی عزیزم؟؟ پاشو بیا شمال😂
من و تارا جفتمون بختیاری ایماا🥲😍😂😂
سقه سِرِت بام تارا🥺😂❤
عه توام هستی کلا بختیاریها زیادن 😂
اوه اوه اوه ما تو اردیبهشت اومدیم شوشتر داشتیم از گرما میپختیم بهت حق میدم بخوای تابستوناش رو دوست نداشته باشی واقعا عذاب آوره
اما خوزستان قشنگه کلا یه حالیه آدم توش خودشو ول میکنه😂
من بابام خوزستانیه😂😂
بختیاریام اونجا زیاده خیلی😁
آره…
من بابام خوزستانیه ولی لر نیست دورگه اهواز آبادان
ولی مادری لر بختیاریم(لرستان)😂😁
میخواید هممون ( اگه دوست داشتید) بگید چجودی مامان و بابامون با هم آشنا شدن؟😉🤣
آره باحالههه😂😂
خب بگووو🤣
موافقم ولی واسه من خبری از عشق اساطیری و اینا نبودا
عه خب بگو حالا 🥰
والا مامان و بابام فامیل دور هم بودن یعنی دو تا مامانبزرگهام با هم دختردایی،دخترعمه بودن بعد بابام همیشه اطراف خونشون میرفته جوون بوده دیگه با رفیقاش گشت میزد که چشمش به مامانم افتاد و از اون موقع رفت و آمداش بیشتر شد جوری عاشقش شد که تو روی بابابزرگم وایساد و بهش گفت یا باید همین الان بری برام خواستگاری یا اینکه قید ازدواج رو میزنم و میرم سربازی خانواده بابام هم ترسیده بودن اون موقعها چون تازه جنگ تموم شده بود بازم میترسیدن پسراشون برن سربازی برای همین راضی شدن به حرفش گوش کنند هر چند بعد که فهمیدن با هم فامیل دور در اومدن از هم خوششون اومد و راضی به این وصلت شدن
چه جالب و قشنگ😍🥲
اوهوم😂
فدات عزیزم ایشاالله همه تو آرامش و خوشبختی باشند😊
منم میگم
مامانم مدیر داخلی مهد پسرعمه هام بود…بعد یه روز که بابام اومده بوده دنبال خواهرزاده هاش مامانم و میبینه و عاشقش میشه😂😁❤
چه جالب🤣😍
عشقشون پایدار❤️
فدات شم😍
😂😂
قربونت😍
من مامانم و بابام دختر عمو و پسر عمو هستن🤣
بعد چون بابام ۶ سال با مامانم اختلاف سنی داره خیلی مامانمو نمی دیده
ولی خب موقع نوجونی مامانم بهش دقت می کنه و ازش خوشش میاد . بعد موقعی که مامانم دانشجو بوده میخواسته لیسانس بگیره و خودشم بره سربازی واسه مامانم نامه میفرسته و بهش ابراز علاقه میکنه🤣😍
آخییی چقدر باحال🥲🥲😂😂❤
ایشالا همیشه کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کنین😘
قربونت برم❤️
🤣🤣
مرسی داشم❤️❤️🤣
ما گفتیم تو هم بگو دیگه اذیت نکن داشم🤣
آخییی🥲😂❤
همیشه خوشحال باشین کنار هم ایشالا😘
چقدر جالبه😍
ایشالله همیشه رو لباتون خنده باشه💝
🤣🤣🤣
وای واقعا تمل گرما خیلی بده🤣
من تو خونه دارم با شرتک و نیم تنه میگردم 🤣
لادن هم که کلا تو اتاقشه و هیچی تنش نیست فکر کنم🤣🤣🤣🤣
😂😂🤣🤣تو حریم شخصی خودشه
🤣🤣🤣
🤣🤣
و اینکه من همیشه فکر میکردم جنوبیها سیاهن البته رنگ پوست مهم نیست ولی همیشه تصورم از خوزستانیها مثل این سریال های ایرانی بود که توش چهره جنوبیها رو اشتباه نشون میدادن شکل عربستانیها 🤦🏻♀️
با اینکه در واقع مردم خوزستان پوست روشنی دارند اونم تو اون گرما امان از چشماشون لعنتی ها مرداشون به چشم 《برادری😜😂 》خیلی خوشتیپن🤦🏻♀️🤦🏻♀️
اوناییم که پوست تیرهای دارن ریشهشون عربه
شیطون چیه بابا خب حقیقته دیگه باید گفت😂😂
وای خوشبحالتون
ما اینجا داریم از گرما آب پز میشیم💔🤣
دمای هوا ۴۰ درجه هست😭🤣
وایی من اون موقع تبدیل به غبار میشم
🥲🥲🤣🤣
ممنونم تارا خوشگله😍
آره دیگه…زندگی همینه بالا و پایین داره سختی داره؛حالا مال اینا یه کم بیشتر😂🤦🏻♀️