رمان قلب بنفش پارت هفده
رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_هفده
《آریانا》
توی راه با بچه ها خیلی خوش میگذشت…
ولوم موزیک بالا بود و همه میخوندیم و مسخره بازی در میاوردیم…
اوایل جاده وایسادیم.
همه از ماشین پیاده شدیم و پسرها هم پیاده شدن…
آراز رو دیدم…
موقع سلام علیک فقط یه سلام آروم بهش کردم و حرف نزدم…
یه جوری بودم…
اون شب که خونشون دعوت بودم؛انتظار نداشتم که بخواد بهم نزدیک بشه و اون گردنبند رو هم بهم بده…
یه جورایی احساسم تردید و در کنارش هم کمی خجالت بود…
گلی_کافه رستوران دو کیلومتر دیگه اس…بریم اونجا صبحونه بخوریم.
بعد از اینکه همه موافقت شون رو اعلام کردن دوباره سوار ماشین شدیم تا بریم…
جای پارک نبود و ماشین ها رو یه مقدار دور تر پارک کردیم و بین کافه تا ماشین ها تقریبا پنج دقیقه پیاده روی بود.
بچه ها جلو راه افتادن…
تیدا_آریانا بیا بریم دیگه چرا وایسادی؟!
_شماها برین منم الان میام…
پشت سرشون منم راه افتادم…فکر میکردم فقط منم که آخرین نفر راه میام اما صدای قدمهایی پشت سرم بهم فهموند که فکرم اشتباه بوده…
کنارم اومد…
خودش بود؛آراز!
این چرا نزدیکم میاد؟!اه!توی این سفر دلم نمیخواست خیلی نزدیکم باشه…از طرفی بقیه هم اونجا بودن و میترسیدم که بویی ببرن…
همونطور که کنارم راه می اومد منم سعی میکردم نادیده اش بگیرم…
کلاه نقاب دار اسپرتم رو از سرم کشید و روی سر خودش گذاشت
بدون حرف خواستم بگیرمش اما نذاشت…
این کارها دیگه چیه آخه؟!
_کلاهم رو بده.
_نه!
لبخند حرص دربیاری زد…
دوباره سعی کردم…
_دارم میگم اون رو بده من.
_منم دارم میگم نمیدم.
بیخیال نمی شد…
از اونجایی که منم حوصله ی مقابله باهاش رو نداشتم
قید اش رو موقتا زدم و دست به سینه به راهم ادامه دادم.
جلوی در رستوران دوباره گذاشتش روی سر خودم…
وقتی که داخل پشت میزها نشستیم کاملا حس میکردم که نگاهم میکنه اما باز هم سعی کردم خودم رو بزنم به اون راه…
بعد از خوردن صبحانه هم سمت ماشین ها برگشتیم و دوباره راه افتادیم…
رقص و آواز هم شروع شد و حسابی از مسیر لذت بردیم…
بعد از حدودا شش ساعت بالاخره رسیدیم…
یک ویلای خیلی زیبا تو دل جنگل بود…
اواسط آبان ماه بود و کل جنگل پر از رنگهای پاییزی…
چقدر خوشگله اینجا خدااا!
زمین به خاطر بارونی که زده بود خیس شده بود و بوی خاک بارون خورده مشام آدم رو پر میکرد…
آراز با کلید سمت در رفت و بازش کرد…
همه داخل رفتیم…
فضای گرم و قشنگی داشت…
هوا سرد شده بود و اول از همه آقایون رفتن دنبال هیزم و روشن کردن شومینه…
ما هم از پله های چوبی اش بالا رفتیم به سمت اتاق ها…
کلا دوتا اتاق بیشتر نبود.
یک اتاق برای ما و یک اتاق هم برای آراز،آرتا و سینا
چمدون ها رو بالا آوردیم و داخل اتاق خودمون گذاشتیم…
بعدش هم رفتیم سراغ آماده کردن سالاد و جوجه ها که برای ناهار کباب شون کنیم…
بعد از خوردن ناهار،تیدا و رزا رفتن که ظرف ها رو بشورن و ما هم سفره رو جمع میکردیم…
بعد اینکه کار تموم شد همه تصمیم گرفتیم که یه کم بخوابیم و استراحت کنیم که برای غروب بریم توی آلاچیق پایین و اونجا خوش بگذرونیم…
××××
《تیدا》
غروب بود که بقیه شروع کردن به آماده شدن برای اینکه بریم توی آلاچیق…
من هم تیشرت سفید و ژاکت مشکی رو با شلوار لی ام پوشیدم…
آرایش کمرنگی هم کردم و یه رژ لب گوشتی هم زدم…
موهام رو هم از بالای سر دم اسبی بستم…
از ویلا که بیرون اومدیم آتیش رو همه با هم روشن کردیم…
میخواستم بشینم که یادم افتاد موبایلم رو بالا جا گذاشتم…
رفتم توی اتاق که برش دارم…
هوووف پس این کجاست؟!هرچی میگشتم پیدا نمیکردم…
تو همون حال در اتاق آروم کوبیده شد…
حتما یکی از دخترهائه…
_بیا تو.
نگاه نکردم که کی اومد داخل و به گشتن ادامه دادم…
حس کردم که پشت سرمه…
عطر اش رو شناختم؛
اون بوی محشر اونتوس فقط میتونست مال یه نفر باشه…آرتا!
دستم رو کشید و برم گردوند…
سمت دیوار هدایتم کرد و دستاش رو کنار سرم گذاشت…
_آ…آرتا چیکار داری میکنییی؟؟!برو اون طرف…
عوضییی!دوباره همونجوری تخس و شیطون نگاه میکرد…
_تو شعور نداری نه؟!اصلا اینجا چیکار میکنی؟؟الان جیغ میزنماااا.
با لبخند کج اش تو چشمام خیره شد…
_گوشی ات رو پایین پیدا کردم.اومدم بهت بدم…
_خب مرسی!بده بهم و بذار برم.
ابرویی بالا انداخت
_نشد دیگه؛هر چیزی یه هزینه ای داره…
بچه پررو رو ببینااا…شیطونه میگه همچین سرش رو بکوبم به همین دیوار که مغزش جا به جا شه…
_هزینه چیه مرتیکه برو کنار میگممم…
سرش رو پایین آورد و نزدیکم شد که دستم رو روی لب اش گذاشتم…
چشمام رو مظلوم کردم
_نه؛نکن!
اما در کسری از ثانیه تغییر حالت دادم و برای بیرون اومدن از حصار دستاش تقلا میکردم…
همونطور که در تلاش بودم
مثل دیوونه ها بلند خندید…
لبش رو روی موهام گذاشت و بوسید…
انگار که برق بهم وصل شد…قلبم درست عین یه موتور خونه به طپش افتاده بود…هنوز سرم رو میبوسید که…
_تیدا!تو کج………
گلی هییین بلندی کشید…
واایییی خدایا بگو اینا خوابههه…خون به صورتم دوید و مرزهای قرمز شدن رو رد میکردم…
دستش رو جلوی چشمش گذاشت…
_مَ…من هیچی ندیدم…
در رو بست و رفت…
وای خدایا آبرو و شرفم رفتتتت…خدا لعنتت کنه آرتای بیشعوورر!!!
_تو چیکار کردییی؟؟آبروی من رو بردییی؟!حالا چجوری توی چشماش نگاه کنم من!!!گاو…عوضی…نکبتتت
همونطور که بد و بیراه بارش میکردم اون هم به حرص خوردن من میخندید…
من رو از دست این روانی نجات بدیننن!
عقب هلش دادم و فقط فرار کردم پایین پیش بچه ها…
کمی بعد هم آرتا اومد…
گلی لبخند هیجانی ای بهم زد…
واایی حالا مگه این من رو ول میکنهه؟!تا میخواد یادم بره اینجوری میشه…
سعی کردم هرجور شده آرامش خودم رو حفظ کنم…کنار آریانا روی زمین نشستم و آرتا هم رفت کنار آتیش…
نمیدونم چرا ولی زوج تیدا و آرتا رو بیشتر دوست دارم😁
عالی بود نیوش جان😘❤
فدات شم ستی جون😍خیلی خوشحال شدم که میخونی رمانو😘❤
به اخلاق و شخصیت بستگی داره این چیزا دیگه😂من شخصیت تیدا رو از خودم الهام گرفتم😂😂تیکه کلام و اخلاقاش عین خودمه🤣حتی یه سری از مشخصات ظاهریش
قربونت نیوش جان🥰💖
🤣 🤣 🤣 🤣 🤣 🤣
عشق منی تارا جون❤😘🥰
وای خدا آرتا چقدر شیطونه ، از آرازم خیلی خوشم میاد هی میخواد سر به سرش بزاره 😂😂
خیلی کنار هم قشنگن لطفا جداشون نکن😟😟
آره مرتیکه😂🤣🤦🏻♀️آره من زوج آراز و آریانام دوست دارم…آراز خیلی مثل آرتا شیطون نیست ولی رفتاراش خیلی باحاله😍
حالا ببینم چی میشه دیگه…جدا نکنم یعنی؟!😂😂
نیوششششش!!!!!😬😬😬
مثل من نباش دیگه جدا بی جدا😁😁
اها یعنی تو حق داری شخصیتها رو جدا کنی بقیه حق ندارن؟؟؟🤣🤣🤣
بلیییی😁😉
بچه ها نیوشام…خواستم بگم که بدبخت شدم😭حسابم پریده و رمز عبورم یادم نمیاد؛ایمیل هم خودم بهش دسترسی ندارم برای یکی از دوستامه که خودش بهم گفت اینو بزن.دارم روانی میشم🤦🏻♀️😭
عزیزم حتما از یکی از ایمیلهای دوستهات استفاده کن تا بهت کد بده
وای لیلا😭😭😭خیلی حالم بده…
یعنی الان دقیقا چیکار کنم
ادمین به رمز عبور دسترسی نداره؟ازش بپرسم