نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان قلب بنفش

رمان قلب بنفش پارت ۷

4.7
(19)

رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_هفت
《آریانا》
همینجوری برای خودم فکر می کردم که
موبایلم زنگ خورد..
عه!اینکه آرتاس…
چرا به من زنگ میزنه؟!
تماس رو وصل کردم…
_الو سلام!
_الو سلام آریانا!ما امشب باید این قرارداد جدید رو قبل از امضا بررسی کنیم با تیدا…اما جوابم رو نمیده.میشه بهش بگی انقدر لوس بازی در نیاره و جوابم رو بده؟؟

چی داشت می گفت؟!تیدا هنوز هم جوابش رو نمیده؟
سعی کردم خودم رو خونسرد نشون بدم…
_باشه من بهش میگم.
_ممنون؛فعلا.
_فعلا
قطع کردم.
خدای من آخه این دختر داره چیکار میکنه…اگه به این دیوونه بازی اش ادامه بده بهمون شک می کنن.بدبخت می شیم…
_تیدا!بیا اینجا ببینم…
_چیه؟چی شده؟
با عصبانیت بهش نگاه کردم…
_تو حالیت نیست داری چه غلطی می کنی؟؟؟اصلا شرایط رو درک می کنی؟؟؟؟با اداهایی که در میاری داری سر هر دومون رو به باد می دی.اصلا میدونی چیه؟!همیشه همینی…هر وقت من چیزی رو درست می کنم تو با بچه بازی های الکی ات خرابش می کنی!جوابش رو بده و از این بیشتر گند نزن به همه چی.
جمله ی آخرم رو با داد گفتم…
چشماش اشکی شد…
_تو اصلا من رو درک می کنی ها؟؟!چرا همیشه باید کاسه کوزه ها رو سر من بشکنی؟؟تو هم عادتته که همه چیز رو گردن من بندازی…من دیگه طاقتم تموم شده میفهمی؟! از خودم، از زندگیم،از هر چیزی که دور و برمه خسته شدم…میفهمی؟؟دیگه نمیکشم…
با گریه رفت تو اتاقش و در رو محکم به هم کوبید…
خیلی عصبانی و در عین حال نگران بودم…
نه!دیگه نمیتونم فضای خونه رو تحمل کنم.
باید یه کم با خودم تنها باشم…
لباسم رو پوشیدم و فقط از خونه بیرون زدم…
حوالی ساعت هفت بارون زده بود و قطع شده بود و الان همه جا خیس خیس بود…
بی هدف توی خیابون راه افتادم…
چی شد؟چی شد که ما به اینجا رسیدیم؟!چرا بدبختی اصلا ته نداره؟؟؟!هر چی بیشتر میگذره به جای اینکه اوضاع بهتر بشه؛فقط بدتر و بدتر میشه…
نفهمیدم که کی زدم زیر گریه و همینجوری اشک بود که از چشمام پایین می اومد…
خدایا!مگه نمیگن تو عادلی؟؟پس عدالتت کجاست که ما نمی بینیمش؟؟!
قدم می زدم…می دویدم…اشک می ریختم…
اما این قلب لعنتی ام سبک که نمی شد هیچ؛تازه بیشتر هم سنگین می شد.
برای تیدا هم سخته تحمل این شرایط…نمیتونم بگم رفتاری که امروز باهاش داشتم درست بود یا اشتباه.اما آدم بالاخره یه جا قاطی میکنه و چیزهایی که شاید گفتنش درست نیست رو به زبون میاره…

بالاخره پاهام خسته شد و یه جا ایستادم…
ساعت رو چک کردم…یازده شده بود.
یعنی واقعا دو ساعت گذشت؟؟
موبایلم روشن نمی شد…
لعنتیی اینم که شارژش تموم شده…
شالم از سرم افتاد و از پشت سر کسی کش موهای مصری ام که بسته بودم رو باز کرد…
با وحشت وصف نشدنی ای هین بلندی کشیدم…
_یا خداااااا!
با دستاش نگه ام داشت…
قلبم داشت از تو دهنم پرت می شد بیرون…
_چیه؟؟هیولا دیدی؟!
وای خدای من این که آراز بیشعوره…
صدام رو بردم بالا…
_الهی در به در بشی روانییی!داشتم سکته می کردم بیشعوررر…
_نترس!
_خیلی ممنونم…منتظر بودم تو بگی که نترسم…الان دیگه نمی ترسم!
با اخم بهش زل زدم…
اصلا نمیگه یهو طرف سکته میکنه میمیره…
از پشتم اومد کنار و رو به روم ایستاد…
_دیگه موهاتو نبند!
من چی میگم این دیوانه چی میگه…از لجش کش رو بردم سمت موهام تا ببندمشون…
دستم رو روی هوا گرفت…
_صبر کن ببینم؛تو گریه کردی؟!
_چی؟نه بابا گریه چرا؟
تا خواست حرفی بزنه یه ماشین از کنارمون عین گاو رد شد و سر تا پامونو خیس کرد…
_وااااییی خیس خالی شدم!
با گفتن این جمله ام بلاهای آسمانی بر سرم نازل شد و رعد و برق پر سر و صدایی زد و بارون شدیدی گرفت…
آراز دستم رو کشید…
_بدو !بدو بریم!
دنبالش فقط می دویدم…
_کجا داریم می ریم؟
_خونم نزدیکه…می ریم اونجا.
به خاطر شدت بارون اصلا نتونستم اعتراضی کنم…
بعد از چند دقیقه دویدن بالاخره رسیدیم…
توی لابی وایسادیم…
جفتمون عین موش آبکشیده شده بودیم…
_د چرا وایسادی؟؟بریم بالا دیگه.
_قرار نبود بیام خونت من فقط اومدم اینجا که این سیل من رو با خودش نبره…
_لجبازی نکن بیا بریم…
_نمیام.
_نمیای؟!
سری تکون دادم که دست انداخت زیر زانو هام و بلندم کرد…
جیغ زدم…
_چیکار میکنییی؟؟؟من گفتم نمیامممم….
ولممم کن آراز مگه کری؟؟؟
الان جیغ میزنما…
_هیس!
دست و پا می زدم اما فایده ای نداشت…اون کار خودشو می کرد…
از آسانسور که بیرون اومدیم در خونه رو باز کرد و داخل رفتیم…
بالاخره من رو گذاشت زمین و در رو قفل کرد…
یه کم غر غر کردم اما بعد که دیدم چاره ای ندارم و این اصلا گوش نمی ده آروم گرفتم…
_بدو لباست رو عوض  کن الان سرما میخوری…
_نمی کنم.
_میخوای دوباره خودم شروع کنم؟
دستم رو جلوی خودم نگه داشتم که نزدیکم نشه…
_نه!نه عوض می کنم فقط دست نزن بهم…
پالتوی خیلی بلندی پوشیده بودم و خدا رو شکر حداقل شلوارم فقط پاچه هاش خیس بود…
یکی از تیشرت هاش که طوسی کمرنگ بود رو بهم داد…
شلوارم پام بود…
از اونجایی هم که قد بلند بودم تیشرتش تا اوایل رون پام بود و خیلی عجیب نشده بودم…
از اتاق بیرون اومدم…
اون هم لباس اش رو عوض کرده بود و روی مبل نشسته بود…
_هی!گشنه ات نیست؟
با اینکه داشتم از گرسنگی می مردم اما خجالت کشیدم…
_نه!
_نکنه دست‌پخت ات بده؟!
با غرور نگاه اش کردم…
_نمیدونم والا؛اما وقتایی که غذا درست می کنم می بینم که کسایی که خوردن ازش انگشتاشون غیب شده!
_عه!نه بابا!امیدوارم در حد یه پاستای ساده بلد باشی.
توی آشپزخونه پرید…
_بیا؛من که خیلی گشنمه!بیا یه چیزی درست کنیم ببینم چی بلدی…
با اعتماد به نفس گفتم
_حتما!
یه سری کارها رو انجام دادیم و داشتم سبزی مخصوص پاستا رو خورد می کردم…
دستش رو روی دستم گذاشت…
_هی!تو چیکار میکنی؟!
اومدم دستم رو بکشم که محکم تر فشرد و باهام چاقو رو حرکت می داد…
یه حس عجیبی داشتم…تاحالا این رو تجربه نکرده بودم و برام غریب بود؛دست های سردم کم کم داشتن گرم می شدن…
تا به حال انقدر نزدیکم نشده بود.
اومدم یک بار دیگه تلاش کنم و دستش رو پس بزنم…
_نکن!
لحنش آروم اما دستوری بود…
دیگه دیدم چاره ای ندارم…پس به کارم ادامه دادم…
میز رو چیدیم…انگار این تونست یه کم غم ام رو کمتر کنه…خیلی خوشمزه شده بود!
_نه!آشپزی ات از اون افتضاحی که تصور می کردم بهتر بود…اما با کمک های من!
بچه پررو هیچ غلط خاصی نکرده بعد میگه…
استغفرالله…
_چقدر تو رو داری آخه!!!
اون روی مبل تک نفره و من روی یه مبل بزرگ نشستم…
انقدر در و دیوار رو نگاه کردم که متوجه نشدم کی از خستگی بیهوش شدم و خوابم برد…
××××
《آراز》
سرم رو از توی گوشی بیرون آوردم…
خوابیده؟؟!!!چقدر توی خواب زیباتر به نظر می اومد…
نفهمیدم که چقدر غرق نگاه کردن اش بودم…

(نشو ازم دور_کوروش ft سمی لو)
منو نترسون بیبه
نشو ازم دور حیفه
شبا همش تو فکرتم
تتو زدم اسمتو
دزدیدمت از تو قصه ها
با تو قشنگ بود اشتباهم
بر میگردیم هر بار نصف راهو
روزامون رفتن مثل باد
منو نترسون بیبه
نشو ازم دور حیفه
شبا همش تو فکرتم
تتو زدم اسمتو
نیستی میشه همه چی عوض
این خونه خفه اس عین یه قفس
می افتم به تنگی نفس
باشی ولی همه چی برعکس
بمون تو بغلم از هیچی نترس
دلم می خواد که با تو بمیره
نمیشه کسی جا تو بگیره
چشمام دیگه چیزی نمی بینه
الکلم مثل تو نمی گیره

مدتی رو همونطوری بهش زل زده بودم…جاش خوب نبود…بلندش کردم و سمت اتاقم بردمش…روی تخت گذاشتم و پتو روش انداختم و خودم اومدم بیرون…
××××
《تیدا》
برای خودم گریه می کردم…کارم به کجا کشیده شده بود که با آریانا هم دعوا می کردم…اون خانواده ی منه…من جز اون هیچکس رو ندارم.

بعد از اینکه از خونه رفت فقط به حرفاش فکر کردم…راست می گفت…من خیلی لجبازی کردم.شاید در این حد واقعا زیاده روی بود…
اگه جواب دادن به آرتا باعث می شد که مشکلی برامون درست نشه؛پس باید جوابش رو می دادم.
داشتم از نگرانی دق می کردم…
آریانا موبایلش خاموش بود و به خونه هم برنگشته بود…
نباید میذاشتم که بره…
حالا چی کار کنم؟؟؟
آها؛آراز! بذار ببینم اون ازش خبر داره…
_الو!
_الو تیدا!چیزی شده؟!
_آره آراز!آریانا از خونه زده بیرون و موبایلش….
تو حرفم پرید
_نگرانش نباش!چیزی نیست جاش امنه.
با آرامش نفس عمیقی کشیدم…
کمی مکث کرد…
_کار دیگه ای نداری؟
_نه ممنون.خداحافظ.

پس پیش آراز بود…خیالم راحت شد خدایا شکرت!
به آرتا زنگ زدم…
_الو!
_الو!بالاخره ناز کردن رو کنار گذاشتی؟!
هوووفی کشیدم..‌آروم باش تیدا!به خاطر خودت و آریانا.
_آریانا گفت کارم داری.
_درست گفته.آماده باش!الان میام دنبالت…
قطع کرد…
بدون اینکه آماده بشم فقط شلوارم رو عوض کردم و مانتو جلو بسته ام پوشیدم و رفتم…
جلوی در بود…
_سلام!
_سلام!سوار شو.
سوار شدم…
_ساعت یک صبحه…همه جا بسته اس…میریم خونه ی من.اونجا قرارداد رو بررسی می کنیم‌.
چی باید می گفتم آخه؟!از یه طرف راست می گفت و همه جا بسته بود از یه طرفم اصلا نمیخواستم که برم خونه اش…
با خودم کلنجار می رفتم…
چیزی نیست تیدا!برمیگردی دیگه…
_باشه!ولی کارمون که تموم شد برم می گردونی‌.
_باشه!

در رو باز کرد…
_بیا تو!
رفتم داخل و در رو بست…
شالم رو در آوردم اما تا خواستم مانتوم رو در بیارم یادم افتاد که من احمق توی خونه یه نیم تنه ی آستین حلقه ای خیلی کوتاه تنم بود و فقط روی همون مانتوی جلو بسته پوشیدم و اومدم بیرون…
اوووفف آخه چرا من انقدر احمقممم؟؟!!!
جنس شلوارم هم تو کرک بود که برای سرمای بیرون پوشیدم اما خونه خیلیییی گرم بود…
فقط با همون مانتو و شلوار روی مبل نشستم…
_لباست رو عوض کن!کارمون طول می کشه…اذیت میشی.
_نه من همینطوری راحتم.
_اما قیافت این رو نشون نمیده!از من گفتن بود ؛فکر نمی‌کنم تا سه چهار ساعت دیگه بتونی اینجوری دووم بیاری.
چند دقیقه ای به حرفش اهمیت ندادم و نشستم…
_اگه خواستی لجبازی رو کنار بذاری و لباست رو عوض کنی برو توی اون اتاق…
و با دست به طبقه ی بالا اشاره کرد…
داشتم تلف می شدم و صبرم دیگه سر اومد…
بلند شدم و تا اتاق رفتم ببینم میتونم یه غلطی بکنم یا نه…
وارد اتاق که شدم یه تیشرت مشکی روی تخت توجه ام رو جلب کرد…
این رو برای من اینجا گذاشت؟!
از کجا فهمید لباس ندارم؟؟؟؟
بلندش کردم…
این علم غیب داره…
آروم لباسام رو در آوردم و پوشیدمش…
فکر کنم تنها نکته ی مثبت قد کوتاهم این بود که تیشرتش انقدر برام بلند بود که تا بالای زانو ام اومد و طوری شد که انگار پیراهن پوشیدم…
خدایا شکرت!پس دیگه می تونم از شر این شلوار گرم مسخره خلاص بشم…
یقه اش هم برام گشاد بود و یه طرف شونه اش افتاد…
از پله ها پایین رفتم…
نگاهی به سر تا پام انداخت…
_پس بالاخره سر عقل اومدی…
گونه هام از خجالت گل انداخت…
تا یک ساعت پیش فکرش رو هم نمی کردم که قرار کاری ام توی خونه برگزار بشه و لباس آرتا تو تنم باشه…
به کنارش اشاره کرد…
_بیا اینجا بشین.
رفتم و نشستم…
لپ تاپ رو روی پا اش گذاشت و گفت
_من این رو چک می کنم.
یه پوشه به سمتم گرفت…
_تو هم اینو.
از دستش گرفتم و همونطور که سرش توی لپ تاپ بود پشت بهش کنارش نشستم…
محتویات پوشه و کاغذهایی که توش بودن رو نگاه می کردم که چشمم به چیزی توی یکی از ورقه ها خورد…
_آرتا!اینو ببین.
همونطور که پشتم بهش بود اینو گفتم…
شنیدم که لپ تاپ رو روی میز گذاشت…
از پشت شونه هام رو گرفت و سرش رو از کنار گردنم جلو آورد…
یا خود خدااااا!
توی یک ثانیه تمام تنم گر گرفت…
با حرص گفتم
_هووووی!دستت رو بکش چیکار میکنی؟؟؟
_مگه نگفتی ببین؟! دارم نگاه می کنم دیگه.
توی همون حالت مونده بود و برگه ی توی دستم رو نگاه می کرد…
نفس هاش بهم می‌خورد…
مور مور شدم…
وااایی لطفا بیشتر از این ادامه نده…حس میکنم اگه یه لیوان آب خنک روی سرم بریزن بخار از کله ام بلند می شه…
_مشکلی نداره به نظر من.
این جمله رو گفت و بالاخره ولم کرد…
خدایا شکرت!!!انگار که تب کرده بودم…

××××
《تیدا》
چشمام رو یواش یواش باز کردم…
دور و برم رو نگاه کردم…
هیییننن!سرم روی سینش بود و دستش روی شکمم…
خدایااااا این چه وضعیه؟؟؟!!!من کی خوابم برد؟؟این به چه حقی منو این شکلی بغل کرده و خوابیده؟؟؟!!!
دستش رو کنار زدم…
پریدم و اومدم جیغی بزنم و جد و آبادشو بیارم جلوی چشمش که نگاهم به صورتش افتاد…
ای خدا!
چقدر توی خواب مظلوم شده…
اصلا شبیه بیداریش نیست…
موهاش که مقداری بلند بودن رو باز کرده بود و ژولیده بودن…
اینجوری چقدر فرق داره…
یه مظلومیتی که از همه انتظار میره الا این آدم…
ناخواسته دستم رو بین موهاش بردم …
وای آخه دختره ی بی‌شعور داری چی کار می کنی؟؟!!تو مگه از این متنفر نیستی؟؟؟ مگه همین الان قرار نبود خرخره اش رو بجوی؟؟!اصلا اگه از خواب بپره و این صحنه رو ببینه که بدبختییی…
نهه!اصلا روی حرکاتم اختیاری نداشتم…
با موهاش بازی می کردم…
چرا انقدر خوابش سنگین بود؟!
اصلا بهتر!
××××
《آرتا》
دیشب مشغول کار بودیم که یهو افتاد روی من…
خوابش برده بود و من هم دلم نیومد که بیدارش کنم…
شبیه هیچکدوم از دخترایی که دیدم نبود…
زبون دراز،لجباز،زودجوش؛
اما نگاهش و چشماش…
با تمام این شیطنت ها اش در تضاد بود…
نگاهی بهش انداختم…
موهاش ؛چقدر با این فرفریا اذیتش کردم…
ناخودآگاه لبخندی زدم اما سریع خوردمش…
برای سرگرمی سوژه ی خوبی بود.
اگه  بلند می شدم بیدار می شد پس همونجا خوابیدم…

بیدار شدنش رو کاملا متوجه شدم…اینکه با موهام بازی می کرد…بیدار بودم اما خودمو زده بودم به خواب!یه چیزی داشت این وسط حس منو قلقلک می داد؛چیزی که باعث می شد وانمود کنم خوابم که بیشتر این کار رو انجام بده و با موهام بازی کنه…
××××
《آریانا》
از خواب بیدار شدم…
هنوز ویندوز ام بالا نیومده بود و تو خلسه بودم…
تا اینکه دیدم تو اتاقش و رو تختشم…
عجب آدمیه…
رفتم بیرون…
یعنی این دیشب پیش من خوابیده؟
وقتی که روی مبل بدون پتو دیدمش جواب سوالم رو گرفتم…
حتما تا  صبح یخ کرده…
از اتاق پتویی آوردم و روش انداختم…
××××

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Kim Liyana
1 سال قبل

اوکی ولی از اهنگ های ارتا هم بزارررررر من وقتی میبینم یکی اهنگ از کوروش و سمی لو ووووو میزارهههه
دوسش داشتم پارتتو

Newshaaa ♡
پاسخ به  Kim Liyana
1 سال قبل

😂😂💋اوکی ولی این آرتای رمان اون آرتای وانتومز نیستا…چه قیافه چه شخصیت کلا یکی دیگه اس اونجوری تصورش نکنین🤣🥲

Newshaaa ♡
1 سال قبل

میدونممم وانتونز درستههه اشتباه تایپی بود ویرایش هم نمیشه لعنتی🤣🤣🤣🤣

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x