رمانرمان ماه گرفتگی (نیویورک سیتی )

رمان ماه گرفتگی (نیویورک سیتی ) پارت ۱

4.5
(11)

به نام خداوند آگاه به همه چیز 🌸

دوستان لازم است اشاره شود ، مکالمات در این داستان به انگلیسی هست فقط در متن به صورت فارسی نوشته شده …

****

سریع وسایلش را جمع کرد و از اتاق بیرون زد .
آرتا راست میگفت برای وضعیت او اینجا بهتر از مشاوره های خصوصی بود.
اینجا هرچند آدمای نرمال نداشت ولی حداقل آنها تظاهر نمی کردند ، خودشان بودند و شاید خیلی هاشون هم دوستانی بودند که میشد به آنها اعتماد کرد . آنها مهربون بودند ولی بعضی هاشون هم خیلی اوضاع بدی داشتند و از بخش آنها جدا بودند .

بخش او بخش جالبی بود ، برعکس تصورش جایی نبود که آدم ها جیغ و داد بزنند یا سعی کنند خودشون را هرجور شده خلاص کنند . آنها فقط به اینجا آمده بوند تا از مشکلاتشون دور باشند ، تا اتفاقاتی که براشون افتاده رو هضم کنند یا شاید بعضی ها هم مثل او باید بعضی اتفاقات رو ساده تر نگاه میکردند تا به فکر خودکشی نیوفتند .

اتفاقاتی عجیب در این چندماه براش افتاده بود ولی با این حال همه رو فراموش کرد جلوی در تیمارستان خاک کرد.

بدون خداحافظی از همه ، آنجا را ترک کرد ، روزی که او را به آنجا بردند با خودش عهد کرد وقتی بیرون اومد اولین کاری که کند آرتا را تا مرگ ببرد .
اما الان شاید از دست او عصبانی باشد ولی از چند ماهی که در آنجا بود راضی بود .

با قدم های محکم و مثل همیشه مغرورانه وسط نیویورک بدون هدف راه میرفت.
هیچکدام از اتفاقات رو فراموش نکرده بود ، برای مشاوره آنجا فقط مهم بود که فکر خودکشی و البته کشتن دیگران رو از سرش بیرون کند.

اما شاید این چندماه وقت خوبی برای فکر کردن و جمع و جور کردن خودش بود …

《هارلی :

انقدر راه رفتم که پاهایم دیگر توانش را از دست داده ، تاکسی گرفتم و بقیه راه را با آن رفتم .
جلوی عمارت که رسیدم مطمئن بودم کسی منتظرم نیست حتی آرتا ! 》

انگشتش را روی در گذاشت و با شناسایی اثر انگشت در عمارت باز شد و وارد حیاطی با شکوه شد . خودش هم از دیدن این عمارت بزرگ دلش شاد شد . شاید فقط دیدن موفقیت هایی که بدست اورده میتونه اون رو شاد کنه ، ولی بعضی وقت ها انقدر حالش بد میشد که حتی آنها را هم نمی دید .

چند ساعت گذشت …
تا الان باید آرتا میومد و حرف های کلیشه ای را شروع میکرد و خبری نبود …

《هارلی :

آخر خسته شدم ، با تیپ دارکی سوار پارچتام شدم و زدم بیرون .
جلوی عمارت آرتا که رسیدم یه مشت آدم جمع شده بودند …
بیشترشون آدمای آرتا بودند ، بقیشون هم …
سریع سرم را چرخوندم و ماشین رو عقب کشیدم تا کسی منو نبیند . 》

اخمی کرد و با دقت و تعجب نگاه میکرد ، نمیدانست ادمای آنتونی اونجا چیکار می کنند ،
اصلا معلوم نبود اونجا چخبر بود !

از ماشین پیاده شد و نفسشو حبس کرد
باید اعتماد به نفس قدیمشو جمع میکرد و اون حالت سرد و بی احساسش رو روی چهره اش نمایان میکرد .
سال ها با این حالت و سیاستی که از پدرش یاد گرفته بود زندگی کرده بود برای همین به اینجا رسیده بود .

《هارلی :

عینک آفتابی را زدم و جلو رفتم .
اون همه ادم انقدر حواسشون پرت بود که متوجه من نشدند
معلوم نبود چخبر است که همه انقدر پریشون و عصبانی هستن .
چند نفری که انگار فقط بهشون پست نگهبانی داده بودند جلوی در خیلی خونسرد ایستاده بودند ، تازه متوجه آنها شدم .

هنوز آنقدری نزدیک نبودم که مرا ببینند .
داشتم جلوتر میرفتم که دستی روی شونم قرار گرفت ….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیا هستم ...نویسنده رمان حس خالص عشق ماه گرفتگی نیویورک سیتی خوشحال میشم یه سری به رمان هام بزنی😊❤️
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیکاوا
لیکاوا
10 ماه قبل

قشنگه 👏💞

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x