رمان هیاهو پارت ۱۶
رمان هیاهو
ادامه پارت ۱۵ و پارت ۱۶
_ بفرما دخترم
نگاهش از روی موهای خیسش به فنجانِ در دست خانم سیاهپوش کشیده شد…
فنجانی که از بخار بالایش می شد فهمید محتویات گرم دارد
_ مرسی
_ نوش جان
خانم سیاهپوشِ فربه را روی صندلی روبه رویش دید و آرام از کیفش پنجاه تومنی را بیرون کشید…
_بفرمایید…
_ این برای چیه؟
_ برای شماست . برای این نوشیدنی گرمی که بهم دادید
زن حتی نگذاشت پول از دست های دخترک جدا شود و با دستش ردش کرد با لحنی که مانند صاعقه بود جوابی از دهانش خارج کرد
_ دختر جان اگر پول می خواستم که می گفتم .
_ اما
خانم سیاهپوش “اما” را نادیده گرفت و پول را گرفت و در کیف دخترک جا داد .
_ مرسی خانم . ولی من باز هم میگم زیر دِین شمام…
خانمِ سیاهپوش که انگار از دست صحبت های دخترک عاصی شده بود کلافه لب گشود
_ بسه دیگه دختر . دیوونه ام کردی به خدا
********
لوکیشن: امارات؛ دبی
_ چی میگفت این عمار
به خاطر مشاجره ای که با عمار داشت بی حوصلگی در تنش رخنه کرده بود و اعصابش از بد هم بدتر…
_ ول کن بابا کی حوصلش و داره . مرتیکه مفسد
نیک تک خنده را به قصد سخره زد و گفت:
_معلومه ازش بد شکاریا . خو میگم بگو چی شده مردک؟
و بعد کوسن را به سمت سرِ هری نشانه قرار داد
_ هوی . حالا چرا میزنه . بدو برو عین این کد بانو های نمونه برو پارچ آب بیار تا من یه آبی بخورم و بعد برات تعریف کنم
حدس زد نیک مثل دفعات قبل میخواهد نوکر بابات غلام سیاهی به ریشش ببندد مس زودتر دهان باز کرد
_ البته اگه نمیگی نوکر بابات غلام سیاه مرد گنده
اوضاع ذهنش جوری آشفته و پر از اغتشاش بود که دلش میخواست “سگ” که نیک بهش نسبت داده بود چند بار در سرش اکو شود تا به بدبختی های احامالی اش دیگر فکر نکتد اما مگر میشد؟
_بگیر
پارچ را از دستِ نیک گرفت و یک نفس سر کشید . التهاب درونی اش الان فقط با یک دوش کم می شد ولی اول باید گفته های عمار را برای نیک هم بازگو می کند
_ هری میگی یا برات فرش قرمز پهن کنم
_ نیک؛ آنا رو که میشناسی؟
نیک با خنده لب هایش را از هم فاصله داد
_ آره همین دوست دختر جدید هرمان . خب که چی
از فکر چیزی که میخواست به زبان بیاورد هم شرمش می شد چه برسد به زبان آوردن
_ میگفت من یا تو باید با خودش و اون دوست دخترِ هرزه تر از خودش بخوابیم!!!
چشمانِ رنگ شکلات نیک با برگ زرد آلو برابری می کرد . تا چه اندازه بی شرمی؟
_ ها!!!! یعنی میگفت باید ت.ر……
قبل از اینکه جمله اش را کامل کند هر دو استغفرالله بر زبان اوردند . پشتی و آلایش تا چه حد؟!!!
_آره گفت یا من نمیام ولی ازتون فیلم می گیرم!!!!
_ دیگه بدتر!!! مرتیکه چی فکر کرده . فکر کرده همه مثل خودش هرزه ان؟! دهنش و خورد میکنم
هری با دست از پاهای بلند شده دوستش گرفت و دوباره به جای قبلش برگرداند
_آروم باش . اگه اینا رو جلوش بگی عمدا که میندازتت تو مهلکه .
**********
خامه به دست بودی و من مست شراب قلمت!
ماه و پری ، شیرین و فرهاد می نوشتی!
اما
دلت نرفت که قصه منِ جانسوز تر از فرهادِ قصه هایت را بنویسی!!!
عزیزان دوست داشتید سری به رمانِ جدیدم ژوان بزنید و نظراتتون رو بهم بگین😍
و دوست دارین که یه پارت هم از ژوان بدم یا نه؟!🙃
معلومه که دوست داریم ی پارت دیگه هم بدی😁
من اون رمان رو خوندم پارت زیبایی بود
خسته نباشی
اگه بخوام بدم هم پارت ژوان هست ها😁
البته که فعلا نه
مرسی سعید ژونم🥰
کاش زود به زود میدادی که بفهمیم داستان چیه اینجوری روند داستان از دست مخاطب در میره
چشم 🙂
داستانو یادم رفته :/
قشنگ بود خسته نباشی✨️