رمان وقتی ستاره ها ناپدید شدند – پارت ۱
#001
با استرس قدم های بلند برداشتم و مشغول راه رفتن جلوی در دفتر مدیر شدم ، این چهارمین بار تو این ماه بود که بنیتا و نادیا سر دعوا کردن پاشون به دفتر مدیر باز میشد ،
این زنگ ورزش داشتیم و به خاطر برگزاری مسابقات ورزشی به سالن نمیرفتیم و تو حیاط ورزش میکردیم ، منم با کلی التماس تونستم از معلم اجازه بگیرم و الان ، دارم جلوی در دفتر مدیر راه میرم ،
بنیتا و نادیا ، زنگ تفریح بر سر موضوعی مسخره باهم دعوا شون شد ، دعوایی که پای هردوشون رو برای بار هزارم در این سال ، به دفتر مدیر باز کرد ،
خدا خدا میکردم به خاله دیبا و خاله دنیا زنگ نزنن.
_رهنما ، تو اینجا چیکار میکنی؟
وای ، خانم علوی بود ، معاون سختگیر مدرسه… چهره ی خر شرک به خودم گرفتم و رفتم پیشش :
_خانم علوی ، باز کامیار و کیانفر رو آوردن دفتر ، منم با کلی التماس تونستم خانم مولایی رو راضی کنم بتونم بیام اینجا بلکه به پدر مادرشون زنگ نزنن ، خانم توروخدا بزارین اینجا…
دستش رو آورد بالا ،
_باشه ، میتونی وایسی ولی رو پله بشین به جای اینکه هی راه بری!
لبخندی زدم و زود گفتم:
_چشم خانم
خانم علوی رفت و من نشستم رو پله ، چند دقیقه ای گذشت که در دفتر باز شد و خانم زندی ، مدیر مدرسه ، بیرون آمد ، میکروفون تو دستش بود ،
_رهنما ، آیلی رهنما دفتر مدیر!
با شنیدن اسمم از رو پله بلند شدم و رفتم جلو ،
_خانم با من کاری دارین؟
نگاهی بهم کرد ،
_تو اینجا بودی؟ مگه نباید سر زنگ ورزش باشی ،
تا خواستم چیزی بگم ، زودتر گفت:
_اشکالی نداره ، بیا برو مراقب این دوتا باش دوباره جنگ نکنن ،
“چشم” آرومی گفتم ، خانم زندی ، رفت سمت دفتر خانم علوی ، وای میخواست زنگ بزنه خاله ها!
محکم با دو دستام زدم رو سرم و دویدم تو اتاق خانم زندی ،
_چطون شده شما دوتا؟ هی دعوا ، دوست دارین اخراج شین؟
بنیتا با چشمای گریون گفت:
_نادیا حد خودشو رعایت نمیکنه ،
نادیا همون طور که اخم کرده بود ، اومد سمتم و دستم رو گرفت و برد گوشه ی دفتر تا بنیتا نتونه حرفامون رو بشنوه:
_من بهش میگم انقدر لوس بازی در نیار تا مسخره ات نکنن و به این پسره ، رایان رو نده ، آیلی من بد گفتم؟ به خاطر همین تو حیاط کلی جار زد که رایان رو دوست داری!
ولی نادیا راست میگفت ، بنیتا کار اشتباهی میکرد انقدر به رایان رو میداد ،
_تو هیچی دیگه نگو نادیا، وقتی خودش میخواد و بهش رو میده ، تو ولش کنه بنیتا رو که میشناسی
سرشو به معنای باشه تکون داد و رفتیم پیش بنیتا ،
_چی میگفتین ؟ پشت سر من
حرف زدین؟
با چشم به نادیا علامت دادم چیزی نگه ،
_چرا سر یه پسر ، با دوست صمیمیت ، دختر خالت ، دعوا میکنی بِنی؟
دوست داری از این به بعد خاله برای اینکه تو سر یه پسر با اینو اون دعوات شده ، بیاد شهادت بده؟
بنیتا هیچی نگفت و سرشو انداخت پایین ،
_شهادت؟ شهادت واسه ی چی؟
رو کردم سمت نادیا:
_به خاطر اینکه دعواهاتون تو این سال و مخصوصا تو این ماه خیلی زیاد شده ، خانم زندی زنگ زد مادراتون!
بنیتا با تعجب گفت:
_دروغ میگی؟
فرصتی نموند که من جواب بدم ، در باز شد و خانم زندی اومد تو ،
هر سه تامون به نشانه احترام بلند شدیم ،
_رهنما الان که زنگ خورد میری خونه اما بدون وسایلت ، خانم های کامیار و کیان فر رو از دعوا های بچه هاشون ، خبر دار میکنی و میاریشون اینجا ،
گوشی رو جواب نمیدن!
“چشم خانم” گفتم و قبل از خارج شدن از اتاق زیر چشمی نگاهی به بنیتا و نادیا کردم ،
دویدم تو حیاط و ماجرا رو به معلم ورزش گفتم و کیفم رو برداشتم و برگشتم تو ساختمان ،
کیفم رو گزاشتم دفتر معاون و همون لحظه زنگ خونه خورد!
از بین بچه هایی که مثل زندانی هایی که از زندان آزاد شدن ، هم دیگرو له میکردن ،
به زور رد شدم ، فاصله ساختمان مدرسه تا در حیاط مدرسه رو دویدم ،
سوار ماشین علی آقا ، باغبون عمارت که میآمد دنبال من شدم ،
_علی آقا لطفا تند برو که زود باید برسم خونه ،
علی آقا هم چنان تند رفت که ترسیدم تصادف کنیم ،
رسیدیم از ماشین پریدم بیرون و نگهبان در رو واسم باز کرد و باز …
فاصله در تا عمارت رو دویدم ،
از پله ها تند تند بالا رفتم و در رو باز کردم و داد زدم :
_مامانننننننننننننننننن
_چته آیلی؟ چرا داد میزنی؟
آرام بود ،
_مامان کجاست ؟ خاله اینا چرا گوشیشون رو جواب نمیدن،
_خاله اینا اومدن اینجا و الانم تو اتاق مهمان دارن با دایی….
دویدم سمت اتاق مهمان و به حرف های آرام توجهی نکردم ،
در اتاق رو باز کردم جوری که خورد به دیوار و صدای بدی داد ،
نفس زنان بهشون نگاه کردم ،
داشتن با تلفنی که رو بلند گو بود ، با یکی حرف میزدن ،
_چرا در رو اینطوری باز میکنی آیلی؟
نفس عمیقی کشیدم :
_ببخشید ، بنی و نادیا دعوا کردن خانم زندی هم مثل اینکه زنگ زده خونتون و جواب ندادین ، گفت بیام دنبال شما ،
خاله دیبا اخمی کرد :
_الوو دریا ، دنیا ، دیبا صدا نمیاد ،
سلام لیکاوا جان💕 .
رمانت مبارکه☺️❤️
منتظر پارت های بعدی هستم🤣🌸
بسیار زیبا موفق باشی عزیزم👏👌🏻
عالی بود عزیزمم🥹💙
ببخشید ببخشید ولی من نویسنده این رمان نیستم
چون من هنوز رمانم رو کامل نکردم و اگه پارتگزاری کنمش میترسم نتونم خوب پارت بزارم🙂
پس نویسندهاش کیه🤔
🤔نمیدونم
واااا نمیدونی🤣🤔🤨
یکی جوابگو باشه یعنی فقط شباهت اسمیه پس خودش کجاست؟؟🙁
اسمم رو عوض میکنم
بابا رمان خودتو بذار 🤣 . من خواهرم تازه داره رمانشو مینویسه چون از قبل ننوشته🤣🤣🤣
عه
اوکی پس میرم ویرایشش کنم بعد پارت بدم