نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمانرمان وقتی ستاره ها ناپدید شدند

رمان وقتی ستاره ها ناپدید شدند – پارت ۱

4.8
(16)

#001

با استرس قدم های بلند برداشتم و مشغول راه رفتن جلوی در دفتر مدیر شدم ، این چهارمین بار تو این ماه بود که بنیتا و نادیا سر دعوا کردن پاشون به دفتر مدیر باز می‌شد ،
این زنگ ورزش داشتیم و به خاطر برگزاری مسابقات ورزشی به سالن نمیرفتیم و تو حیاط ورزش میکردیم ، منم با کلی التماس تونستم از معلم اجازه بگیرم و الان ، دارم جلوی در دفتر مدیر راه میرم ،
بنیتا و نادیا ، زنگ تفریح بر سر موضوعی مسخره باهم دعوا شون شد ، دعوایی که پای هردوشون رو برای بار هزارم در این سال ، به دفتر مدیر باز کرد ،
خدا خدا میکردم به خاله دیبا و خاله دنیا زنگ نزنن.
_رهنما ، تو اینجا چیکار میکنی؟

وای ، خانم علوی بود ، معاون سختگیر مدرسه… چهره ی خر شرک به خودم گرفتم و رفتم پیشش :
_خانم علوی ، باز کامیار و کیانفر‌ رو آوردن دفتر ، منم با کلی التماس تونستم خانم مولایی رو راضی کنم بتونم بیام اینجا بلکه به پدر مادرشون زنگ نزنن ، خانم توروخدا بزارین اینجا…

دستش رو آورد بالا ،
_باشه ، میتونی وایسی ولی رو پله بشین به جای اینکه هی راه بری!

لبخندی زدم و زود گفتم:
_چشم خانم

خانم علوی رفت و من نشستم رو پله ، چند دقیقه ای گذشت که در دفتر باز شد و خانم زندی ، مدیر مدرسه ، بیرون آمد ، میکروفون تو دستش بود ،
_رهنما ، آیلی رهنما دفتر مدیر!

با شنیدن اسمم از رو پله بلند شدم و رفتم جلو ،
_خانم با من کاری دارین؟

نگاهی بهم کرد ،
_تو اینجا بودی؟ مگه نباید سر زنگ ورزش باشی ،

تا خواستم چیزی بگم ، زودتر گفت:
_اشکالی نداره ، بیا برو مراقب این دوتا باش دوباره جنگ نکنن ،

“چشم” آرومی گفتم ، خانم زندی ، رفت سمت دفتر خانم علوی ، وای میخواست زنگ بزنه خاله ها!
محکم با دو دستام زدم رو سرم و دویدم تو اتاق خانم زندی ،

_چطون شده شما دوتا؟ هی دعوا ، دوست دارین اخراج شین؟

بنیتا با چشمای گریون گفت:
_نادیا حد خودشو رعایت نمیکنه ،

نادیا همون طور که اخم کرده بود ، اومد سمتم و دستم رو گرفت و برد گوشه ی دفتر تا بنیتا نتونه‌ حرفامون رو بشنوه:
_من بهش میگم انقدر لوس بازی در نیار تا مسخره ات نکنن و به این پسره ، رایان رو نده ، آیلی من بد گفتم؟ به خاطر همین تو حیاط کلی جار زد که رایان رو دوست داری!

ولی نادیا راست میگفت ، بنیتا کار اشتباهی میکرد انقدر به رایان رو میداد ،
_تو هیچی دیگه نگو نادیا، وقتی خودش میخواد و بهش رو میده ، تو ولش کنه بنیتا رو که میشناسی

سرشو به معنای باشه تکون داد و رفتیم پیش بنیتا ،

_چی میگفتین ؟ پشت سر من
حرف زدین؟

با چشم به نادیا علامت دادم چیزی نگه ،

_چرا سر یه پسر ، با دوست صمیمیت ، دختر خالت ، دعوا میکنی بِنی؟
دوست داری از این به بعد خاله برای اینکه تو سر یه پسر با اینو اون دعوات‌ شده ، بیاد شهادت بده؟

بنیتا هیچی نگفت و سرشو انداخت پایین ،

_شهادت؟ شهادت واسه ی چی؟

رو کردم سمت نادیا:
_به خاطر اینکه دعواهاتون‌ تو این سال و مخصوصا تو این ماه خیلی زیاد شده ، خانم زندی زنگ زد مادراتون!

بنیتا با تعجب گفت:
_دروغ میگی؟

فرصتی نموند که من جواب بدم ، در باز شد و خانم زندی اومد تو ،
هر سه تامون به نشانه احترام بلند شدیم ،
_رهنما الان که زنگ خورد میری خونه اما بدون وسایلت ، خانم های کامیار و کیان فر رو از دعوا های بچه هاشون ، خبر دار میکنی و میاریشون اینجا ،
گوشی رو جواب نمیدن!
“چشم خانم” گفتم و قبل از خارج شدن از اتاق زیر چشمی نگاهی به بنیتا و نادیا کردم ،

دویدم تو حیاط و ماجرا رو به معلم ورزش گفتم و کیفم رو برداشتم و برگشتم تو ساختمان ،
کیفم رو گزاشتم دفتر معاون و همون لحظه زنگ خونه خورد!
از بین بچه هایی که مثل زندانی هایی که از زندان آزاد شدن ، هم دیگرو له میکردن ،
به زور رد شدم ، فاصله ساختمان مدرسه تا در حیاط مدرسه رو دویدم ،

سوار ماشین علی آقا ، باغبون عمارت که می‌آمد دنبال من شدم ،
_علی آقا لطفا تند برو که زود باید برسم خونه ،
علی آقا هم چنان تند رفت که ترسیدم تصادف کنیم ،
رسیدیم از ماشین پریدم بیرون و نگهبان در رو واسم باز کرد و باز …
فاصله در تا عمارت رو دویدم ،
از پله ها تند تند بالا رفتم و در رو باز کردم و داد زدم :
_مامانننننننننننننننننن‌
_چته آیلی؟ چرا داد میزنی؟

آرام بود ،

_مامان کجاست ؟ خاله اینا چرا گوشیشون رو جواب نمیدن،

_خاله اینا اومدن اینجا و الانم تو اتاق مهمان دارن با دایی….

دویدم سمت اتاق مهمان و به حرف های آرام توجهی نکردم ،
در اتاق رو باز کردم جوری که خورد به دیوار و صدای بدی داد ،
نفس زنان بهشون نگاه کردم ،
داشتن با تلفنی که رو بلند گو بود ، با یکی حرف میزدن ،

_چرا در رو اینطوری باز میکنی آیلی؟

نفس عمیقی کشیدم :

_ببخشید ، بنی و نادیا دعوا کردن خانم زندی هم مثل اینکه زنگ زده خونتون و جواب ندادین ، گفت بیام دنبال شما ،

خاله دیبا اخمی کرد :
_الوو دریا ، دنیا ، دیبا صدا نمیاد ،

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

LIKAWA

🔫😶
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

سلام لیکاوا جان💕 .
رمانت مبارکه☺️❤️
منتظر پارت های بعدی هستم🤣🌸

لیلا ✍️
1 سال قبل

بسیار زیبا موفق باشی عزیزم👏👌🏻

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

عالی بود عزیزمم🥹💙

لیکاوا
لیکاوا
1 سال قبل

ببخشید ببخشید ولی من نویسنده این رمان نیستم
چون من هنوز رمانم رو کامل نکردم و اگه پارتگزاری کنمش میترسم نتونم خوب پارت بزارم🙂

لیلا ✍️
پاسخ به  لیکاوا
1 سال قبل

پس نویسنده‌اش کیه🤔

لیکاوا
لیکاوا
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

🤔نمیدونم

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیکاوا
1 سال قبل

واااا نمیدونی🤣🤔🤨

لیلا ✍️
پاسخ به  لیکاوا
1 سال قبل

یکی جوابگو باشه یعنی فقط شباهت اسمیه پس خودش کجاست؟؟🙁

لیکاوای قدیم آنتونی جدید
لیکاوای قدیم آنتونی جدید
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

اسمم رو عوض میکنم

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیکاوا
1 سال قبل

بابا رمان خودتو بذار 🤣 . من خواهرم تازه داره رمانشو مینویسه چون از قبل ننوشته🤣🤣🤣

لیکاوای قدیم آنتونی جدید
لیکاوای قدیم آنتونی جدید
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

عه
اوکی پس میرم ویرایشش‌ کنم بعد پارت بدم

دکمه بازگشت به بالا
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x