رمان وقتی ستاره ها ناپدید شدند – پارت ۲
#002
با تعجب به صدایی که از تو گوشی میآمد، گوش دادم
دای مهیار بود ، یعنی دارن برمیگردن؟
مامان گوشی رو از رو بلند گو برداشت:
+الووو داداش ، ببخشید این آیلی اومد
از روی مبل بلند شد و همان طور که از اتاق بیرون میرفت ،چشم غره ای به سمت من پرتاب کرد و ادامه حرفش رو گفت:
+درو محکم….
مامان از اتاق دور شد و صداش هم کم کم از بین رفت ،
+بازم بنیتا و نادیا دعوا کردن ، سر چی؟
اوه ، اصلا یادم رفت چی گفتم ،
برگشتم سمت خاله دیبا و با لبخند مصنوعی گفتم :
_آ…آره ، راستش من نمیدونم ،
خاله دیبا با تعجب گفت:
+وا ، مگه تو پیششون نبودی؟
واییی الان چه بهونه ای بیارم؟ اگه خاله بفهمه بنیتا چه غلط هایی که نکرده ،
فردا باید براش مراسم ختم بگیریم!
_نه راستش من و نورا ، یکی از دوستام ، رفتیم بوفه برای همین نمیدونم سر چی دعوا کردن ،
خاله دیباو خاله دنیا لباس هاشون رو پوشیدن و از خانه خارج شدن ، همون طور که از پله ها پایین میرفتن ، منم دنبالشون راه افتادم ،
+تو دیگه کجا میری؟
آندیا بود که دست به کمر از من پرسید :
_کیفم تو مدرسه مونده
چشم غره ای بهم رفت:
+بگو خاله بیارتش ،
نگاهم به سمت خاله ها که داشتن از حیاط خارج میشدن کشیده شد ،
_پس برم بگم کیفم رو بیارن
و دویدم سمت خاله ها،
(نادیا)
آیلی رفت و بعد از حدود نیم ساعت مامان و خاله دنیا اومدن ، با ورودشون
بنیتا زد زیر گریه و پرید بغل خاله:
+مامان ، به خدا من هیچ تقصیری ندارم ، نادیا یه دفعه رم کرد پرید روم !
چشمام از شدت دروغ گوییش گرد شد،
رفتم کنار مامان:
_مامان تو که قضیه رو میدونی ،
مامان آروم گفت:
+ولش کن ، مراقب خودت باش با دیگران کاری نداشته باش!
نفسم رو محکم فوت کردم ،
+دخترا شما بیرون باشین ، من با مادراتون صحبتی دارم!
“چشم ” آرومی گفتیم و بعد از برداشتن کیف مدرسه ، از دفتر مدیر خارج شدیم ،
+همش تقصیر توعه، چرا تو کاری که بهت ربطی نداره دخالت میکنی؟
پوزخند محوی زدم:
_ کلا دوماه ازم بزرگتری و تو خاندان از پاکیت حرف میزنن ، ولی نمیدونن چه…
ادامه حرفم رو خوردم ، سرم رو به نشانه تاسف تکان دادم و رفتم دور ترین نقطه ، روی پله نشستم !
همیشه هر دعوای میشد ، که یه سر دعوا بنیتا بود ، بقیه مون سرزنش میشدیم ، چون اون دختر خوبی بود و مثل من و آیلی با پسرا بازی نمیکرد!
مثل من و آیلی نیست که وقتی تو مهمونی های خانوادگی ، همه میخوان یه فیلم عاشقانه ببینن ، سر دیدن فوتبال با بقیه دعوا میکنیم!
مثل ما دوتا نیست ، اون خاله بازی میکنه و ما فوتبال بازی میکنیم!
فرق ما چیه؟
ما لباس های راحت و گشاد میپوشیم ، ولی اون خانومانه لباس میپوشه!
بعد میگن تبعیضی بین هیچ نوه وجود نداره!
هی تبعیض ، از تبعیض نگم براتون…
(فلش بک)
مادربزرگ دیروز از مکه برگشت و امروز همه جمع شده بودیم که سوغاتی هامون رو بده ،
مادر بزرگ نشست رو زمین و ما نوه ها هم کنارش نشستیم ، شروع کرد به دادن سوغاتی ها از نوه بزرگ به کوچیک ،
هرکی سوغاتیش رو میگرفت بعد از تشکر از مادربزرگ، از اتاق خارج میشد ،
کوچک ترین و آخرین نوه پسری ، آروین بود با ۵ سال سن و کوچکترین و آخرین نوه دختری هم آیلی بود با ده سال سن ، بعد از این دو فرد دیگه هیچ کس بچه ای نیاورد ، چون نوه ها هم کوچک بودن و ازدواج نکرده بودن ، بچه نوزادی تو خاندان وجود نداشت ،
همه سوغاتی هاشون رو گرفتن و رفتن و فقط ما سه تا مونده بودیم:
بنیتا ، من ، آیلی
مادربزرگ ، یک پیراهن با گل های بنفش برای بنیتا ، یک پیراهن صورتی-سفید گلگلی برای آیلی ، و یک پیراهن آبی آسمانی با گل های سفید برای من!
هر سه تشکر کردیم و از جامون بلند شدیم ، خواستیم از اتاق خارج شیم ، که بنیتا گفت:
نویسنده: این رمان اولین رمان منه و از روی واقعیت هم است ، من نمیتونم بگم که داستان زندگی چه کسیه ، البته اسم ها رو تغییر دادم و یکم هم از تخیلات خودم به داستان اضافه کردم ، البته فعلا وارد داستان اصلی نشدیم و دیگه
امیدوارم که خوشتون بیاد 💓