نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان چشم‌ های وحشی

رمان چشم های وحشی پارت 66

3.9
(55)

# پارت ۶۶

( کامیار)

دلتنگی اگر خانه بود

دیوارهایش ترک برمی‌داشتند.

اگر باد بود

به آتش می‌زد و جنگلی را می‌سوزاند.

اگر صدا بود،

نعره‌اش گوش‌های فلک را کر می‌کرد

این دلتنگی ؛ اما میان سینه‌ی من بود.

در حجم سبز اندوه قلبی

که سکوت، آخرین امیدش بود.

_ کامیار چرا روی زمین نشستی‌ ؟

کنار در اتاق عمل روی زمین نشسته بودم و زانوهایم را در بغل گرفته بودم.

چه کسی باور می‌کرد که کامیار کرامت این‌گونه از این دنیا زخم بخورد؟

عزیزترینم داشت روی تخت بیمارستان جان می‌کند.

نگاهم را به چشم‌‌های آراد دوختم

_ چرا نمی‌فهمی چه بلایی سرم اومده، همه‌ی زندگی من داره رو اون تخت لعنتی از دست می‌ره

آراد دستش را روی شانه‌ام گذاشت.

_ خودت رو جمع و جور کن پسر، هنوز که اتفاقی نیفتاده، امیدت کجا رفته؟

در اتاق عمل باز شد و دکتر بیرون آمد.

از جایم بلند شدم.

من : دکتر چی شد ؟ حال زنم چطوره؟

آراد: ما همراه گلچهره کرامت هستیم.

دکتر : متاسفانه بچه رو از دست دادیم و حال مادر هم خیلی مساعد نیست.

احتمال زنده موندنش خیلی کمه، خیلی خون از دست داده.

شاید فقط یک معجزه یا دعا بتونه نجاتش بده.

دیگر حرف های دکتر را نمی‌شنیدم.

حالم دست خودم نبود و کنترلی روی خودم نداشتم.

به خودم که آمدم بیرون بیمارستان ایستاده بودم.

سرم را روی آسمان بلند کردم و فریاد کشیدم.

چه کسی گفته که مرد ها حق گریه کردن ندارند؟

کش موی دخترانه صورتی رنگ که مال گلچهره بود را دور مچم انداخته بودم.

شاید اگر کسی می‌دید می‌گفت این مرد دیوانه شده.

در دنیایی که داشت عشقم ، تمام وجودم را از من می‌گرفت دیوانگی آسان ترین کار بود.

کش مویش را نزدیک بینی ام آوردم و با لذت بو کشیدم.

با او عاشقى می‌کردم
يا زندگى؟

در بوى نارنجى پيرهنش
تاب مى‌خورم

بى‌تاب مى‌شدم

و دنبال دست‌هایش مى‌گشتم

در جيب‌هام

مى‌ترسیدم که گمش كرده باشم

در خيابان
به پشت سر برمى‌گردم

و از تنهايى خودم وحشت می‌کنم.

…………………

روی تخت بیمارستان ، بالای سر خودم ایستاده بودم.

در پشت شیشه اتاق قامت خمیده بابا که به جسم بی جان دخترش نگاه دوخته بود ناراحتم می‌کرد.

کنارش عمه شکوه ایستاده بود.

عجیب بود از همین فاصله دور هم صدای امن یُجیب هایش را به وضوح می‌شنیدم.

دلم یک حواس پرت می‌خواست

عجیب بود نه ؟

یک دکمه‌ی آلزایمر وسط قلبم !

یا یک لوح سفید درون کاسه‌ی سرم !

من می‌خواستم برای مدتی خودم را
هم فراموش کنم

برای مدتی دنیا را ببوسم و
به خدا تحویل دهم .

هجوم پرستار‌ها و دکتر به اتاق را می‌دیدم.

یکی از پرستار‌ها بلند می‌گفت: دکتر مریض داره از دست می‌ره.

قلبم داشت از حرکت متوقف می‌شد.

صدای کامیار را می‌شنیدم که به شیشه اتاق می‌کوبید و فریاد می‌کشید که باید زنده بمانم.

دستگاه شوک جسم نیمه جانم را به بازی گرفته بود.

همه به بازگشتم امید داشتند ؛ اما خط صاف روی نمایشگر نشان می‌داد که دیگر بازگشتی وجود نخواهد داشت.

تمام شده بود ، و این پایان من بود. یک پایان تلخ و غم انگیز.

…………….

( کامیار)

قلبم داشت از تپش توقف می‌کرد.

پرستار ملافحه سفید را روی صورت گلچهره می‌کشید.

بدون توجه به صحبت های پرستار که می‌خواست مانع ورودم به اتاق شود.

وارد اتاقش شدم و خودم را به گلچهره رساندم.

گلچهره من نباید می‌مرد

دستگاه شوک را برداشتم و روی تن گلچهره فشارش دادم

فریاد کشیدم

_ حق نداری من رو تنها بزاری ، تو باید زنده بمونی

دوباره دستگاه شوک را با ولتاژ بیشتری روی بدنش قرار دادم

_ بلند شو گلچهره من کامیارم، حق نداری من رو این‌جا بزاری و بری تو که می‌دونی من بدون تو میمیرم.

پرستار دستگاه شوک را از من گرفت

انگار دیگر فایده ای نداشت.

روی زمین افتادم و دلم می‌خواست همه‌ی این ها یک خواب بود.

به کمک آراد و یکی دیگر از پرستار ها از روی زمین بلند شدم و به سمت در رفتم.

با صدای پرستار از حرکت ایستادم.

_ دکتر ضربان قلب مریض داره بر میگرده، دکتر عجله کنید مریض برگشت.

نگاهم به نمایشگری افتاد که دیگر خط صاف را نمایش نمی داد.

یاد آن روزی افتادم که از او پرسیده بودم که چقدر دوستم دارد ؟

گفت: یک عمر و 5 دقیقه .

گفتم : پنج دقیقه ؟

لبخند زد و گفت :

بعد از مرگ قلب تا ۵ دقیقه همچنان سالم می‌ماند.

(‌ کامنت بزارید حتما خوشگل ها❤️)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 55

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
16 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
10 ماه قبل

متن آخرش چقدرررر قشنگ بوددد
خیلی خوب بود عزیزم خسته نباشی واقعااا

مائده بالانی
پاسخ به  Fateme
10 ماه قبل

ممنون عزیزم
محبت کردی هم خوندی هم کامنت گذاشتی❤️

لیلا ✍️
10 ماه قبل

آخ خدا واقعا داشت اشکم درمیومدااا😰😰😨 گفتم الان مرد. خیلی غم‌انگیز بود😔😥 واقعا یه شوک بهمون وارد کردی مائده

راستی این دلنوشته‌های داخل رمان از خودته؟ خیلی قشنگه

مائده بالانی
پاسخ به  لیلا ✍️
10 ماه قبل

ممنونم لیلا جان
ببخشید که یکم تلخ و غم ناک شدش.

بیشتر دل نوشته ها برای خودمه عزیزم ❤️ ممنون از محبتت

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط مائده بالانی
لیلا ✍️
پاسخ به  مائده بالانی
10 ماه قبل

قربونت برم خواهری😘🤗 واقعا آفرین بهت حس عمیقی به آدم منتقل میکنه

مائده بالانی
پاسخ به  لیلا ✍️
10 ماه قبل

❤️❤️❤️

camellia
camellia
10 ماه قبل

کُشتی مارو دختر.😅

مائده بالانی
پاسخ به  camellia
10 ماه قبل

آخ بگردم عزیزم❤️🌹

camellia
camellia
پاسخ به  مائده بالانی
10 ماه قبل

خدا نکنه.😘

saeid ..
10 ماه قبل

واقعا سکته کردم 🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️
فکر کردم میمره!
پارت زیبا و غمگینی بود.

مائده بالانی
پاسخ به  saeid ..
10 ماه قبل

ممنون عزیزم که خوندی.❤️

نسرین احمدی
نسرین احمدی
10 ماه قبل

واقعاً متن آخرش زیبا بودخسته نباشی 🌹

مائده بالانی
پاسخ به  نسرین احمدی
10 ماه قبل

متشکرم گلم

Tina&Nika
10 ماه قبل

خیلی قشنگ بود ممنونم عزیز دلم 🥰

camellia
camellia
10 ماه قبل

امشب پارت نداریم?😓😔

دکمه بازگشت به بالا
16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x