نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

یکی بود؛یکی نبود

رمان یکی بود؛یکی نبود!پارت بیست و چهار

4.8
(85)

_کجا برسونمت؟

نیم نگاهی بهش انداختم و لب زدم:

-خیابون امام.

سری تکون داد و زیر لب”باشه ای” زمزمه کرد،همین قدر ساده و کوتاه،انگار هر دومون از ادامه دادن به این بحث خسته شده بودیم!

با توقف ماشین کیفمو تو مشتم فشردم و سمتش برگشتم و کوتاه و مختصر گفتم:

-مرسی،هاوش ازت می خوام بهم فرصت فکر کردن بدی!

سمتم چرخید و تو چشمای دلخورم خیره شد و لبخند آرومی هدیهٔ صورت آشوبم کرد

_سیران باور کن من قصد بدی ندارم؛هر چقدر که گرفتن این تصمیم واسه دشواره،واسه منم هست!من بخاطر این تصمیم تقریبا نصف خودمو باختم!اگه قبول کنی تا آخرش کنارتم،نه به عنوان یه دوست یا همراه,بلکه به عنوان یه مرد و همسر!
سیران،بهتره قبل از فکر کردن به حرفام خوب گوش بدی و با در نظر گرفتن تمام جوانب تصمیم بگیری {زبونی روی لب های باریکش کشید و ادامه داد:} من تک پسر یه خانوادهٔ سرشناس تو این شهرم؛من نمی تونم بهت قول بدم که این ازدواج یه ازدواج سوری و کاغذیه!پس باید بدونی که ته این ازدواج هرگز طلاقی وجود نداره.من یه دوست دختر دارم “یوتاب”ولی بعد از ازدواج اونم نیست،البته باید اینم اضافه کنم که ما دقیقا مثل یه زن و شوهر واقعی،زندگی زناشویی هم داریم؛من پسری نیستم که به یه دختر خیانت کنم؛هر وقت آمادگی شو داشته باشی یه زندگی واقعی و شروع می کنیم {نفسی گرفت و با صراحت گفت:}این یه ازدواج واقعیه سیران تو زنم میشی،منم شوهرت میشم..به نظرم الان بهتره فکر کنی.{خندهٔ آرومی کرد و گفت:}وای چقدر حرف زدم،گلوم خشک شد!!

بی توجه به حرفاش با صورتی سرخ شده و دستای یخ زده،بدون حتی تک کلمه ای از ماشین پیاده شدم؛اصلا کی به این نقطهٔ زندگیم رسیدم؟کی در این حد عاجز شدم؟

خسته؛کلافه و گمراه دستمو روی آیفون خونهٔ دلارام فشردم،چند ثانیه کوتاه گذشت که در با صدای آرومی باز شد،در و آروم فشار دادم و وارد پارکینگ آپارتمان‌ شون شدم؛بعد از بستن در از پارکینگ گذشتم و نگاهی به آسانسور انداختم،حتی نگاه کردنشم بهم استرس می داد!وحشت داشتم از این اتاقک کوچیک و منفور..چشم ازش برداشتم و پله ها رو یکی،یکی بالا رفتم،اونقدر افکارم شلوغ و درگیر بود که نفهمیدم چطور به طبقهٔ سوم رسیدم؛نگاهمو به دلارام دادم که بین در منتظرم ایستاده بود ، با دیدن صورت نگران و مهربونش سمتش پرواز کردم و محکم خودمو تو آغوش خواهرانش زندانی کردم، دستاشو دور کمرم حلقه کرد و آروم ،آروم شروع به نوازش کردنم کرد.

بعد از چند دقیقهٔ کوتاه خودمو از آغوشش بیرون کشیدم و بی حرف کفشامو از پام خارج کردم و وارد خونه شدم دلارام خونه تنها بود،به همین دلیل بی حال شالم از سرم برداشتم؛ بی‌حرف رو مبل نشستم اصلاً نمی‌تونستم متمرکز بشم،این چه وضع زندگی بود آخه؟!

چرا دقیقا وقتی که حس می کردم همه چیز عادی شده به این نقطه رسیدم؟حتی نمی تونستم نفرین کنم! اون خواهرم بود،نباید انقدر سنگ دل باشه،مگه من چیکارش کرده بودم؟اصلا همه اینا به کنار،خدا خودمو لعنت کنه،اره این بهتر از همه اس!

خدا منو لعنت کنه که انقدر خودسر و لجبازم!شاید اگه مثل دخترای دیگه مظلوم و سر به راه بودم انقدر نیاز نبود با تصمیمای دیگران تو جنگ باشم!
اگه این خواستگارم قبول نکنم بازم پاپیچم میشن؛اما اونوقت هاوشی نیست که از سر حس عذاب وجدانش بخواد نجاتم بده،خدایا خودت کمکم کن،خودت یه راه بزار جلو پام…کاش هیچوقت با محمد امین عقد نمی کردم،کاش هیچوقت مجبور به انتخاب بین بد و بدتر نبودم!
نمی‌دونم چند ساعت بود که در همون حالت بودم و فکر می‌کردم، فقط می‌دونستم زمان زیادی گذشته که تو دریای افکار درهم و شلوغم غرقم..

_سیران؟

با صدای دلارام از افکارم بیرون پریدم و متوجهٔ دنیای واقعی اطرافم شدم،من اومده بودم پیش “دلی”ولی مثل مجسمه ها نشسته بودم،این واقعاً زشت و مضحک بود!

-اوه،دلی شرمندم واقعاً،فکر کنم خیلی غرق شدم؛نه؟

لبخند مهربونی زد و کنارم نشست

_یه ساعتی میشه،اشکالی نداره،دشمنت شرمنده دختر،{با لحن نگرانی ادامه‌ داد:}چیشده سیران؟امروز بیش از حد پکری.

نفس عمیقی کشیدم و با، بازدم بلندی بیرون دادم

-یادته گفتم بیتا می خواد بیاد؟{سری تکون داد و منتظر نگام کرد}طبق معمول با خودش چیزی جز “شَر”نیاورده بود!{با لحن آرومی ادامه دادم:}عموی شوهرش،شب داره میاد خواستگاریم.

متعجب و ناراحت لب گزید و گفت:

_خواستگار چرا آخه؟تو تازه یه ماهِ از محمد جدا شدی!

پوزخندی زدم و با صدای گرفته ای گفتم:

-کاش تنها دردم این بود؛میگه باید زودتر ازدواج کنم،میگه دیگه دختر نیستم و باعث آبروی خانوادم!{بغض کرده ادامه دادم:}دلی شاید باورت نشه ولی مامانمم باهاش موافقت!مَرده 58سالشه؛سه تا بچه داره!لعنتی حتی بچه هاشم از من بزرگترن!!!زنش چهل روزی میشه که مُرده..بخدا خیلی سردرگم و گیجم!{برای صاف کردن گلوم سرفه ای کردم و با آب دهنم بغضمو قورت دادم،دلم نمی خواست آبغوره بگیرم و ترحم کسی رو جلب کنم؛حتی دلی}از طرفی هم اون پسره که بهم زده بود یه آدم باوجدان از آب در اومده و می خواد بهم کمک کنه!{خنده صدا داری کردم و گفتم:}جالبه که اونم بهم پیشنهاد ازدواج داد؛باورت میشه؟!تازه نه از اون ازدواج های سوریِ تو رمانا،یه ازدواج واقعی!!!!

دلی که تا الان با سکوت بهم خیره شده بود و گوش می داد با چشمای پر شده لب زد:

_چرا زودتر نیومدی پیشم؟

نیشخندی زدم

-بیام چیکار کنم؟ تو رو هم به این حال و روز بندازم؟

درحالی که اشکاش از چشمای قهوه‌ای زیباش جاری بودن بغلم کرد و گفت:

_خفه شو؛ از کی تا حالا با این حرفا رو داریم؟من برات این‌ها روز نیافتم کی بیفته؟تو خواهرمی سیران کی می‌خوای بفهمی؟

اه سردی کشیدم و گفتم:

-اگه نفهمیده بودم الان اینجا نبودم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 85

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Hasti Haghighat.n

به امید آمدن فردایی که تمام دیروز ها در مقابل شکوهش زانو بزنند!
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

عالی بود♥️🙃

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

#حمایت_از نویسندگان

saeid ..
1 سال قبل

#حمایت

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

خسته نباشی عزیزم
عالی بود

FELIX 🐰
1 سال قبل

عالی👏👏
#حمایت_از_نویسندگان_مد_وان

Ghazale hamdi
1 سال قبل

#حمایت از نویسندگان

دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x