نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

یکی بود؛یکی نبود

رمان یکی بود؛یکی نبود!پارت بیست و یک

4.8
(71)

_خب نمی دونم باید از کجا شروع کنم؛امیدوارم بد برداشت نکنی،{درحال تنظیم کردن جمله بندیش بود که صدای زنگ گوشی تو فضای خلوتِ پارک پیچید،نگاه کوتاهی به گوشی انداخت،ریجکت کرد و ادامه داد:}

_آره داشتم می گفتم،ببین سیران،تو…

دوباره صدای زنگ گوشیش مانع ادامه دادن حرفش شد،ریجکت کرد و دهن برای حرف زدن باز کرد که صدای گوشیش بین سکوت فضا طنین انداز شد؛کلافه پوف بلندی کشید و غرولند کنان زمزمه کرد:

_گوشی نیست که،مخابراطه!

همزمان آیکون سبز رنگ و کشید و غرید:

_بله مهرشاد؟بله؟مگه نگفتم کار دارم؟؟چته چت کردی روم؟؟

صدای بلند گوشیش باعث شد حرفای مخاطب پشت گوشیش و خیلی ناخواسته بشنوم!

-هاوش خودتو برسون؛یوتاب بازم زیاده روی کرده داداش!

هاوش مثل برق گرفته ها از جاش بلند شد و هول زده گفت:

_مگه نگفتم مراقبش باش؟؟

دستی پشت گردنش کشید و پرسید:

_کجایین الان؟

فرد پشت گوشی گفت:

-پیش فربدیم،سِرُم زده بهش.

هاوش پوفی کشید و کمی ازم فاصله گرفت و دوباره مشغول حرف زدن شد؛حتما خیلی ضایع زل زده بودم بهش،ولی این فرصتی شد برای رصد کردنش،کاپشن سبز رنگی پوشیده بود و با شلوار کرمی رنگ و کتونیِ سفیدی کارش و تموم کرده بود..خیلی ساده و در این حال خاص،پوشش های اسپورت همیشه برازنده بودن!

تو همین افکار بودم که سمتم برگشت،دیگه از اون لبخند محو گوشهٔ لبش خبری نبود،بلکه نگاهش پر بود از نگرانی های جو واجور!
نذاشتم حرفی بزنه،خودم از جام بلند شدم و سمت ماشین حرکت کردم،می تونستم نگاه قدردانش و حس کنم..با صدای باز شدن قفل ماشین در کمک راننده رو باز کردم و نشستم،ولی هنوزم کنجکاو ادامهٔ این بحث بودم،چه راحت به مردی که فقط سه بار دیده بودم اعتماد داشتم،شاید بخاطر لبخندهای خاصش بود که تو این ساعت باهاش تنها تو ماشین بودم،نمی دونم سر منشأ این اعتماد از کجا سرچشمه می گیره فقط می دونم که بیجا و آبکی نیست!

_میشه آدرس خونتون و بگی لطفا؟

چه لحن های اینجوری برام خاص بودن؛لحن هایی که تو رو وادار به احترام گذاشتن می کردن!

-البته؛کوچهٔ گلها،نزدیکه،میوفته جنب کافه پیچک.

سری تکون داد و گفت:

_مرسی.

لبخند کجی زدم؛اون چرا تشکر می کرد؟

-در اصل من باید تشکر کنم ازت!

خواست لبخند بزنه ولی نمی تونست،این حال و خوب درک می کردم!

_کاری نکردم,یادته گفته بودی مامانت اینا می خوان شوهرت بدن؟

در صدم ثانیه تمام حس های خوبم رفتن و جاشون و به یه حس مزخرف دادن،این بود که باعث سردی بیش از حد کلامم می شد!

-آره،که چی؟

در حالی که دنده رو عوض می کرد خیلی جدی گفت:

_می خوام کمکت کنم،در اصل چند هفته اس که می خوام پیدات کنم و باهات حرف بزنم،اما همش یه چیزی شده که یادم رفته،اگه نتونستی با روش خودت حلشون کنی،فردا ظهر طرفای ساعت یک بیا پارکِ نسیم.

و پایان حرفش مصادف شد با ترمز گرفتش؛بی ربط به حرفش گفتم:

-ممنون بابت امشب،امیدوارم حال دوست دخترت خوب بشه.

سری به معنای تشکر تکون داد و گفت:

_اون که خوب میشه،ولی من امیدوارم توهم فردا بیای!!

لبخند کمرنگی زدم و گفتم:

-اگه نتونستم قانعشون کنم حتما میام،توانایی این زندگیی که می خوان برام بسازن و ندارم!

با امیدواری لب زد:

_خدا بزرگه،،خب شب بخیر{نگاهی به ساعتش کرد و ادامه داد:}البته دیگه صُبه!

زیر لب شب بخیری گفتم و بعد از خداحافظی کوتاهی از ماشین پیاده شدم،لبه های پالتوم و بهم نزدیک کردم و سمت خونه راه افتادم…

{هاوش؛صبح روز بعد}

_مگه نگفته بودم انقدر زیاده روی نکن؟

پوزخندی زد پژواک کرد:

-مگه من ذره ای برات مهمم؟!

با شگفتی نیشخندی زدم و دستامو پشت گردنم قلاب کردم

_باورم نمیشه بعد از اون همه کار هنوزم این سوال و می پرسی!

تلخ خندید

-بازم منت گذاشتن شروع شد؟

متعجب نگاش کردم،یوتاب،خیلی وقت بود که یوتاب قدیمی نبود!

_چی میگی “یو” من کی منت گذاشتم؟

بغض کرده نگام کرد،نفسی گرفتم و نگاهم و ازش گرفتم؛از دخترای ضعیف اصلا خوشم نمی یومد؛دستمو پشت گردنم گذاشتم و لب زدم:

_بازم شروع نکن یوتاب؛خواهشا بازم آبغوره گرفتن و شروع نکن..

سمتم هجوم آورد و تو صورتم بلند غرید:

_شروع نکنممم،چیو شرو نکنم هاووووش؟؟من بخاطر چی دارم دست و پا می زنممم؟؟تو داری همه چیوو خراب می کنی لعنتی!

اخم عمیقی کردم داشت رو اعصاب راه می رفت،من آدم عصبیی نبودم،کم عصبانی می شدم ولی این دیگه فرق داشت..

-یوتاب ، صداتو بیار پایین،رو عصاب من رژه نرو،نزار بد بشم باهات!

و این حرف من مصادف شد با هق،هق بلندش،نفسی گرفتم و سمتش چرخیدم،به پهنای صورت اشک می ریخت،صورتش خیس از اشک بود،اصلا کی اینهمه اشک و ریخت؟کلافه سمتش قدم برداشتم و دست راستشو توی دستام گرفتم؛دستاش از حد معمول سردتر بود..یعنی تا کی وضعیت منو یوتاب این بود؟

با صدای گریه هاش افکار ضد نقیض مو کنار زدم و با همون دستش سمت خودم کشیدمش و محکم به آغوشم مهمونش کردم،در همون حال موهای کوتاهی که تازه به رنگ سبز زینت داده شده بودن و نوازش کردم.
بالحن آرومی تو گوشش نجوا کردم:

-باورکن تصمیم من روی ما تاثیری نمی زاره..

هرچند خودمم از این حرف مطمئن نبودم ولی بهتر بود یوتاب و یکمم که شده آروم کنم. تو همین افکار بودم که یهو با غیظ خودشو از آغوشم بیرون کشید:

_یعنی پشیمون نمی شی؟

با سکوت به آبی چشاش خیره شدم؛بهتر بود دیگه جوابی ندم چون هر لحظه گمراه تر میشدم،با صدای در اتاق انگار نجات پیدا کرده باشم با صدایی رسا گفتم:

-بله؟

در همین حال بود که صدای مهرشاد تو گوشام رقصید

_مسائدی هاوش؟

پنجه ای تو موهام کشیدم و گفتم:

_آره بیا.

در اتاق و باز کرد و با مکث کوتاهی وارد شد،موهای بلندش و مثل همیشه پشت سرش بسته بود،شلوارک بلند و مشکی پوشیده بود و با تیشرت قرمزی کارش و تموم کرده بود،از تمام حالتاش معلوم بود که از خواب بیدار شده!
نگاه گیجشو ناخداگاه بین اتاق چرخوند و روی چشمای اشکی یوتاب ثابت موند،بعد از چند ثانیهٔ کوتاه سرش و سمتم چرخوند و بالحن آروم و خواب آلودی گفت:

-چتون شده باز؟صداتون کل خونه رو برداشته،خداروشکر جز خودمون کسی خونه نیست!

عصبی روی تخت نشستم و کلافه دستم و سمت یوتاب کشیدم و غریدم:

_از این خانم بپرس!

یوتاب فین فینی کرد و با چشمای اشکی سمت مهرشاد قدم برداشت و پر از تمنا پژواک کرد:

-مهرشاد تروخدا تو بهش بگو؛بهش بگو این تصمیم درستی نیست،بگو بدونه اون می میرم..

مهرشاد گیج و سردرگم نگام کرد ؛ من هنوز هیچی به هیچکس نگفته بودم ولی یوتاب دست بردار نبود!

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودمو کنترل کنم؛من آدمیم که از عصبانیت متنفرم،سعی من همیشه اینه که مشکلاتم و با گفتمان حل کنم.

_چیزی نیست مهرشاد،همون یوتابِ همیشگیه دیگه..

یوتاب با گریه سمتم چرخید و دستش و سمت خودش گرفت و با دلخوریِ مهشودی تو صداش لب زد:

-اگه من اون یوتاب همیشگیم؛تو دیگه اون هاوش سابق نیستی!

بی طاقت از جام بلند شدم و با تشر از اتاق خارج شدم؛اعصابم به شدت خورد بود اصلا چرا بهش گفتم؟

{سیران}

نگاهم و از ساعتی که 12:30 ظهر و نشون می داد گرفتم و شالم و رو سرم مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم،هنوز کامل از اتاق خارج نشده بودم که بوی عدس پلو بینیم و نوازش کرد و اشتهام و قلقلک داد و این موضوع یاد آور این بود که از دیروزه غذا نخوردم و این برای منی که عاشق غذا خوردن بودم پدیدهٔ عجیبی بود!

_به،سیران خانم؛بلاخره از پشت سنگر بیرون اومدی!

با شنیدن صدای بیتا نفسی گرفتم و زیر لب غریدم:

-خروسِ بد آوازه،مارمولکِ عامل فساد!

پوزخند صدا داری زد و گفت:

_بلند بگو ما هم بشنویم؛تو که دیشب ما رو نمودی،دیگه چه مرگته؟

خیلی خونسرد سمتش برگشتم و خیره شدم توی چشمای عصبانیش

-دارم میگم خفه شو!دیگه نمی خوای صداتو ببری؟

انگار حرفم براش گرون تموم شده بود چونکه با غیظ سمتم خیز برداشت و تهدید وارنه غرید:

_سیران بچه نشو!نذار دستم روت بلند شه!

تک ابرویی بالا انداختم و با لبخند گفتم:

-چه جالب ؛همه می خوان دست روم بلند کنن،،،منو از چی می ترسونی بیتا،از یه سیلی؟

متقابلاً لبخند زد و قدمی ازم فاصله گرفت سپس با صدای خونسرد و ریلکسی گفت:

_نه چرا باید بزنمت آبجی جونم؟

از تغییر حالت یهوییش ابروهام بالا پرید؛ منتظر نگاش کردم که صداش بالا برد

_مامان عمو اینا شب میان خواستگاریه سیران!

یکه خورده نگاش کردم؛ خستگی از همچین خانواده‌ای جایز بود آیا؟؟ با تنفر لب زدم:

-چرا انقدر ازم متنفری بیتا؟چیکارت کردم؟

پوزخندی زد و سمت آشپزخونه حرکت کرد؛ این یعنی باید برم سمت هاوش! البته اگه بتونه کمکم کنه.. اون به من یه کمک بدهکاره! بند کیفمو تو مشتم فشردم و از پذیرایی خارج شدم و قدم سمت در خروجی برداشتم انگار که کمرم شکسته، بود از بی‌وفایی خانوادم!!کتونی‌های مشکیمو پوشیدم و کاپشن زرشکیمو محکم بستم؛ برف نمی‌اومد ولی هوا عجیب سرد بود جوری که سرماش به استخوان‌های آدم نفوذ می‌کرد…

ولی سرمای درون من هزار بار کشنده‌تر و وخیم‌تر بود! من حتی دیگه با خدا هم حرف نمی‌زدم.. خیلی سال بود که از خدا هم دور شده بودم!

رابطهٔ من و خدا جالب نبود من و اون خیلی وقت بود که همدیگرو نمی‌شناختیم… خدا هیچ وقت مرحم دل شکسته من نبود؛ من که دیگه امیدی بهش نداشتم، مطمئنم اونم به من امیدی نداره!

درد قلب شکستمو حس می‌کردم و این خیلی بد منو عذاب می‌داد..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 71

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Hasti Haghighat.n

به امید آمدن فردایی که تمام دیروز ها در مقابل شکوهش زانو بزنند!
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

قلمت خیلی زیباست عزیزم🥺💗
واقعا از اعماق قلبم، دلم برای سیران میسوزه🥲😍

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

خیلی قشنگ بوددد

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Kgorshid Haghighat
1 سال قبل

🥹😍

لیکاوا
لیکاوا
1 سال قبل

قلمت خیلی قشنگه و همینطور داستان رمان 🤩
لطفا تندتند پارت بزار🙏

نگار
نگار
1 سال قبل

خیلی خیلی قشنگه رمانت
لطفا زود زود پارت بزار

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

نویسنده جونم دیگه پارت نمیدی؟🥲

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x