مروارید فیروزهای پارت ۲۲
« مروارید فیـروزه ای »
#پارت_بیست_و_دو
به تابلوی بزرگ دانشگاه خیره شده بودم!
بعد از مدتها انگیزهای پیدا کرده بودم برای ادامه دادن و بعد از دیدن هرچیزی خیره میشدم!
مثل اینکه آن زمان چشمانم فقط مهراد را میدید و از دیدن این جهان منع بودم!
بعد از مدت ها هنوز هم به مهراد فکر میکردم و مهرش از دلم برون نرفته بود!
با دیدن لادن از آن فاصلهی دور لبخندی زدم و قدمی به سمتش برداشتم که پاهایم میخکوب بر زمین شد!
جا خورده بودم!
چشمانم درست میدید یا وهم و خیال بود؟!
او مهراد بود! مجنون عاشق پیشهی من!
در کنار همدانشگاهی ام! لادن!
انگار به چشمانم اعتماد نداشتم و میخواستم نزدیک شوم هرچند که در پاهایم جانی نمانده بود!
بلافاصله دستی روی بازویم نشست، باصدایش متوجه شدم یاسمن هست و از دیدار دوباره ام خوشحال است!
– پریزاد خودتی؟! باورم نمیشه بعد از مدتها دارم میبینمت! چطوری دختر؟
یاسمن را چند ماهی میشد میشناختم اما نه در حدی که صمیمی باشم و از ماجرای مهراد باخبر داشته باشد …
رو کردم به سمتش و با لبخند مصنوعی لب زدم:
سلام عزیزم ممنون تو خوبی؟
چهره اش برای لحظهای رنگ عوض کرد و غمگین پرسید: از احوال پرسیهای شما!
پس چرا این همه غیبت دختر خوب؟ تو که درس خون بودی و درست برات خیلی مهم بود!
لبخند غمیگینی زدم و زمزمه کردم:
دیگه… یه مشکلاتی پیش اومد… که نشد!
یعنی چجوری بگم!
– خبریه خوشگل خانوم؟ ازدواج؟ خاستگار؟
به این فکر کردم که اگر پدر موافق ازدواج من و مهراد بود الان در حال آماده کردن مراسم نامزدی و شاید عقد بودیم!
سعی کردم بحث را عوض کنم و بیشتر از این خودم را درگیر مهراد نکنم، سریع گفتم:
نه! ببینم تو اون مردی که کنار لادن ایستاده رو میشناسی؟
– اون! نه! اولین باره میبینمش!
ولش کن!
راستی فکر کنم یکی دو ماه دیگه کارای عروسیم جور شه! میای که؟
لب تر کردم و سری تکان دادم که خوشحال گفت: ممنون!