نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

یکی بود؛یکی نبود

یکی بود؛یکی نبود!پارت نه

4.6
(8)

(سیران)
کتابم و از روی میز برداشتم و کلافه سمت دلی پا تند کردم،صدام و بلند کردم و گفتم:

_صبر کن دلارا چت شد یهو؟

نصفه ی راه سمتم برگشت و با استرس گفت:

-اومده دنبالم،حالا چیکار کنم من؟

لب گزیدم و دستای سردشو تو دستام گرفتم

_به امیرعلی گفتی؟

با چشمای لب با لب اشکش بهم زل زد و با بغض نالید:

-اگه گفته بودم که الان حال و روزم این نبود!

لبمو تو دهنم فرستادم و فکرمو برای پیدا کردن راه حل باز کردم،بعد از چند مین لبخند کج و مضطربی زدم و لب به حرف باز کردم:

_از صبح دنبالته اره؟

لب برچید و نالید:

-آره،که چی؟

نگاهی به اطراف انداختم و آروم زمزمه کردم:

_باید بیای داخل سرویس بهداشتی!

آبرویی بالا داد و گفت:

-دیوونه شدی؟حتما میخوای از تو پنجره فراریم بدی!

دست شو گرفتم و سمت سرویس بهداشتی دانشگاه کشیدمش،بعد از گذشت از سالن تو راه روی سرویس بهداشتی ها رفتم و در کرمی رنگ و باز کردم و هلش دادم داخل.

متعجب،ترسیده و عصبی تشر زد:

-چته؟چرا مثل وحشیا رفتار می کنی؟

بی توجه به حرفاش تند تند و پشت سر هم گفتم:

_لباستو درآر!

اتمام جمله ی من مصادف شد با،باز شدن در یکی از سرویسا!دختره با چشمای گرد به من خیره شده بود و پلک نمی زد،ترسیده از برداشتی که کرده اصلاح کردم:

-مگه نمی خوای ازش خلاص بشی؟

گیج سر تکون داد و لب زد:

_چه ربطی داره سیران؟

پوفی کشیدم و غریدم:

-چقدر سوال میپرسی،اگه میخوای برو تو یکی از دستشویی ها و لباستو با لباس من عوض کن،بعدش با من.

دختره که موضوع رو تا یه جاهایی درک کرده بود از کنارم رد شد و بیرون رفت،دلارا بدونه صبر تو دستشویی رفت و در و پشت سر خودش بست،اینجا من بودم که بازم مثل احمق ها با پای خودم وارد دردسر شدم…

دکمه های مانتوم و یکی یکی باز کردم و با عجله با مانتوی دلارا عوض کردم،یکم تنگ بود ولی باید تحمل میکردم،به خاطر دوستم!

رژ لب صورتی رنگش و از کوله ی قرمز ماتش بیرون کشیدم و محکم رو لبم کشیدم،موهامو مثل دلارا یه طرفه پشت حصار مقنعه فرستادم و در آخر ماسک مشکی رنگ و روی بینیم گذاشتم.

_سیران مطمئنی؟ببین مجبور نیستی بهم کمک کنی واقعا.

لبخند کجی زدم که پشت ماسک مخفی موند،با اطمینان دستشو گرفتم و نجوا کردم:

-آره،مطمئنم،نترس برو و با نامزدت خوش بگذرون کارم که تموم شد زنگ میزنم.

لبخند گرمی زد
_تو بهترینی…

سری تکون دادم و با حس مجهولی سمت خروجی پا تند کردم،به محض خروج از دانشکده نفس عمیقی کشیدم و چشم هامو بین ماشین های گردوندم،با صدای بوق ماشینی از سمت راست سرمو سمت راست چرخوندم و به چهرهٔ غلط انداز و کریهش نگاهی انداختم،ازش متنفر بودم،هم از خودش،هم از برادرش..

آب دهنم قورت دادم و با قدم های لرزون سمتش قدم برداشتم؛هر قدمی که بهش نزدیکتر میشدم،دلم آشوب تر میشد!

با رسیدن به ماشین،در کمک راننده رو باز کردم و با مکث کوتاهی سوار شدم،در رو محکم بهم کوبیدم و بدون هیچ حرفی به جلو چشم دوختم.

طول زیادی نکشید که ماشین به حرکت در اومد و صدای نفرت انگیزش بلند شد.

_می خواستم ازش خداحافظی کنم،نیاز نبود تو رو جلو بفرسته!

پوزخندی زدم و چشمامو سمتش برگردوندم

-حتما خداحافظی توهم مثل خداحافظی برادرته،نه؟

نیشخندی زد و درحالی که دنده رو عوض میکرد گفت:

_من و با علی مقایسه نکن!

تک خنده ای کردم و ماسکم و پایین بینیم فرستادم

-حق داری،شما قابل مقایسه نیستید؛شما تو پستی و بی غیرتی از هم پیشی میگیرید.

تلخ خندید و در حالی که دور،دوربرگرون دور میزد گفت:

_خوبه،بزرگ شدی!خوشم اومد؛مطمئنا علی هم خوشش میاد!

چینی به لبم دادم و با چندشش غریدم:

-مرده شور تو و برادر نامردت.

ابرویی بالا انداخت و سمتم چرخید

_برادر نامردم؟منظورت همون برادریه که با احساساتش بازی کردی؟

با تنفر لباسم و تو مشتم فشردم و تشر زدم:

-من فقط16 سالم بود میفهمی؟اونوقت داداش تو با 28سال سن،تمام ذهن و قلبم و بازی داد،من بچه و خام بودم خودش چی؟

خندید و با حالت مسخره ای گفت:

_اون دوست داشت،ولی خب احمق بود!

پوزخند تلخی زدم و مقنعه مو کمی عقب بردم

-اره،احمق بود که به شاگرد خودش با اختلاف سنیِ 13سال پیشنهاد ازدواج داد!

پشت چراغ قرمز ایستاد و آرنجش و رو پنجره تکیه داد

_قدیما حق گفتن خانم توسلی نژاد،کِرم از خود درختِ…

نگاه مشکی مو به نگاه آبیش گره زدم:

-اون مثل داداش من بود،من به اون گاهی بابا میگفتم.با تمام سادگی های دخترونم آرزو میکردم کاش پدرم بود.ولی اون چی؟هِه!اون منو چی میدید؟ابزاری برای بازی جدید…

اخمی کرد و به ترافیک سرسام آور خیره شد

_من کاری به حماقت های داداشم ندارم سیران خانم،من خواستم از دلارا خداحافظی کنم ولی انکار اون نخواست.

با غیظ تشر زدم

-دلارا عقد کرده،ازش فاصله بگیر فرشاد خان،نزار ترس بهم خوردن زندگیش بیوفته تو دلش،اون دوماهی که باهم بودید حماقت بود،حماقتی از جنس حسادت!

ماشین و به حرکت در آورد و با صدای گرفته ای گفت:

_بهش بگو دیگه منو سر راهش نمی‌بینه،ایشالا خوشبخت بشه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Hasti Haghighat.n

به امید آمدن فردایی که تمام دیروز ها در مقابل شکوهش زانو بزنند!
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

واقعا گیج شدم🫤

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x