نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

یکی بود؛یکی نبود

یکی بود؛یکی نبود!پارت هفده

4.5
(23)

با چشمای ناباور بهش زل زدم و تشر زدم:

_شوخی خوبی نبود!

بی توجه به لحن عصبی من لبخند پهنی زد و چنگالش و سمت ظرف مرغ ها برد،سینه ای برداشت و گفت:

-شوخی؟چرا باید شوخی کنم؟

از اعصبانیت به نفس،نفس افتادم،یعنی یه ذره هم انسانیت نداشت؟؟این چی بود آخه؟خواهر یا اجل معلق!
با صورتی برافروخته سمت مادرم چرخیدم و داد زدم:

_چرا چیزی نمی گی به دخترت مامان؟؟

مادرم سرشو کمی پایین انداخت و جوابی داد که وجودم و سوخت

_سیران این به صلاح توعه دخترم!باید قبول کنی!

بی توجه به بشرایی که از ترس صدای بلند من گوشه ای جمع شده بود بلندتر داد زدم:

-بیتا تو آخرین کسی هستی که می تونه راجب زندگی من تصمیم بگیره،تو حق نداری واسه من انتخاب کنی میفهمی؟؟

اخمی کرد و غرید

_ چقدر خری تو،احمقِ کودن تو دیگه دختر نیستی!این یه فرصت طلاییه برات چرا طاقچه بالا می زاری؟دخترای دیگه سر و دست می شکونن واسه خودش و ثروت بی کرانش!

پوزخندی زدم و به تشر از جام بلند شدم؛صندلی که روش نشسته بودم محکم با زمین برخورد کرد،من داشتم ملاحظهٔ کی رو می کردم؟!یه کوته مغزِ جاهل و؟
نفسی گرفتم و مستقیم تو چشماش خیره شدم،حتم داشتم که سفیدی چشمام به قرمزی خون می زنه.

_هی می گم احترام نگه دارم نمی زاری،ببین دختری که حتی شرم می کنم بهت بگم خواهر،نه تو نه مادرت حق دخالت تو زندگی منو ندارین،من خودم درست و غلط و تشخیص می دم،درضمن حالا که دخترا براش سر و دست می شکونن برو بشو زنش،گمون نکنم شوهرتم آنچنان بدش بیاد،«نیشخند صدا داری زدم و با تحقیر ادامه دادم»چون یادمه آخرین بار از تو بغل دختر همون عموش بیرون کشیدی!! خداروشکر من با تصادف باکره گیم و از دست دادم،مثل تو،تو اوج جوونی تقدیم دوست پسرم نکردمش!آره همین میلادی که به زور پای غلطی که کرد موند!

با اتمام حرفام نفس گرفتم و زل زدم تو صورت های بهت زده شون و آخرین حرفم و زدم:

_حیف،حیف من که فکر کردم آدم شدی!

با قلبی شکسته بهشون پشت کردم و سمت اتاقم رفتم،تحمل این خونه از توانم خارج شده بود،در اتاق و محکم باز کردم و گوشیم و از رو میز برداشتم و پالتوی مشکی مو تنم کردم،از اتاق خارج شدم و دوباره صدای بیتا تو گوشام پیچید:

_هر چی بگی فایده نداره سیران،تا ابد که نمی تونی بری بیرون.

بی توجه به صدای گریه ی بشرا که تمام دنیام بود از خونه بیرون زدم.

با نفس عمیقی تمام اکسیژن هوا رو بلعیدم و بغضمو با بازدم کوتاهم قورت دادم.برای جلوگیری از گریم آهنگ شادی رو زیر لب واسه خودم زمزمه کردم.. آهنگی که از بچگی موقعه ناراحتی هام کنارم بود…

-گفتی می خوام تو ابرا همدم ستاره ها شم،تو تک سوار عاشق،من پری قصه هاشم،گفتم بجای قصه های شعر قصه های بچگونه باهم بیا بسازیم زندگی و عاشقونه…

با صدای بوق ممتدی با ترس سرم و بالا آوردم و قدمی عقب رفتم و مثل بهت زده ها تکرار کردم:

_نه،نه،نه،نه!

چشمامو محکم بستم و لبمو به شدت گاز گرفتم،در همین حال بود که صدای ترمز وحشیانه ی ماشین تو گوشام پیچید!

{دنای کُل}

محکم پایش را روی ترمز گذاشت و به دختر سیاه پوش وسط خیابان خیره شد،دخترک میان تاریکی خیابان گم شده بود و با ترس سرش را پایین فرستاده بود،لرزیدن اندامش به وضوح پیدا بود.عصبی از ماشین پیاده شد و بلند غرید:

_خانم؟

دخترک ناشناس آرام سرش بالا آورد و چشمانش را به پسرک رو به رویش دوخت،چه دیدار جالبی!چشمان دخترک به ظلمت شب بود و صورتش به سفیدی برف های کنار جاده،لپ ها و لب های سرخ شده اش گواه سرمایی بود که حس می کرد،هیکل تو پر و کمی چاق اش مانع دیدن قد بلند اش نمی شد،بلکه وزن اش را کمتر نشان می داد،در یک نگاه میشد لقب معمولی ولی بسیار جذاب را به دخترک رو به رو داد،هاوش که ترس سیران را حس کرده بود قدمی سمتش برداشت و صمیمانه پرسید:

_خوبی سیران؟نترس دختر،چیزی نشد که!

سیران مغموم و عصبی به هاوش خیره شد،هاوش،دلیل تمام خون دل خوردن های این دوره اش..پسرکی که با آن عینک خاص اش برق چشمانش را به همه هدیه می کرد..

_انگار قسمته تو منو بُکُشی نه؟

هاوش صامت به گوی پُر چشمان سیران خیره شد،سوال اینجا بود دخترک میان تاریکی آسمان در برفی کور کننده و هوایی سرد در این ساعت آن هم تنها چه می کرد؟دخترک که نگاه خیرهٔ هاوش را دید پوزخندی زد و با صدایی لرزان زمزمه کرد:

-راحتی نه؟

هاوش که منظور سیران را متوجه نشده بود پرسید:

_یعنی چی؟متوجه نمی شم!

سیران برای کنترل بغض اش نفسی گرفت و ادامه داد:

-آره خب؛بایدم راحت باشی،چی ازت کم شده آخه؟مثل قبلاً به زندگی ادامه می دی و با خودت می گی،چه دختر احمقی که بخاطر آبروش از حقش گذشت!میدونی،این…این من بودم که از همه چیم گذشتم تا راحت زندگی کنم ولی الان باید به ازدواج با مردی تن بدم که حتی بچه هاشم ازم بزرگترن!!

هاوش گیج لب زد:

_چی؟
بغض نشسته،گوشهٔ گلوی سیران لحظه به لحظه بزرگتر می شد،چرا هیچ‌گاه به معنای واقعی آزاد نبود؟چرا همیشه باید زندگی آن پیوسته به طعم دهن اطرافیانش باشد؟”سکوت!”سوکت کر کننده ای که وجودش را دربر گرفته،چرا هایی که سالها جواب کوبنده ای داشتند.سکوت!!ببین کارش به کجا رسیده بود که داشت خودش را برای مرد ناشناس روبه رویش فاش می کرد!

ماندن جایز نبود!ماندن و ضعف نشان دادن کار سیرانِ قویی و خودساختهٔ این داستان نبود!قدمی عقب برداشت و بی توجه به چهرهٔ بهت‌زدهٔ هاوش که هنوز فرصت درک حرف های سیران را پیدا نکرده بود به عقب رفتن ادامه داد و هاوش تمام این مدت به رفتن او خیره بود،سیران با حس پر شدن گوی چشمانش به پاهایش سرعت داد و چند متری از هاوش دور شد.

(صورت اول)
عصبی پنجه ای میان موهای کوتاهش کشید و پایش را محکم به لاستیک ماشین کوفت،زیر لب غرید:

_لعنت به من،لعنت به من(ناخداگاه صدایش بالا رفت و عربده زد:)لعنـت بـه مــن!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Hasti Haghighat.n

به امید آمدن فردایی که تمام دیروز ها در مقابل شکوهش زانو بزنند!
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

آخیییی سیران چقدر گناه داره🥲❤️

لیلا ✍️
1 سال قبل

کجا بودی تو بعد مدت‌ها پارت دادی خیلی قشنگ بود یعنی دقیقا اون لحظه که سیران جواب بیتا رو داد حسابی دلم خنک شد
اسم این رمان تصادف عشق هم میتونست باشه😂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

دقیقاااا🤣🤣

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

لیلا خالق اسم های نوین😂😂😂

sety ღ
1 سال قبل

یعنی من جای سیران بودم یه چاقو برمیداشتم همه شون رو میکشتم😁🔪🔪🔪
چه خانواده نفهم و رو مخی داره😐🤦‍♀️

لیکاوای قدیم آنتونی جدید
لیکاوای قدیم آنتونی جدید
1 سال قبل

وای این بیتا چقدر چیزه
وای بیچاره سیران من به جاش بودم چنان می‌گرفتم بیتا رو میزدم😂

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x