نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پریا

༻پـــــریـــآ پارت ۷ ༻

4.3
(52)

Part 7

کنار مهسا ایستادم که مهسا گردنشو برام کج کرده بود ، گفتم چته خره، گردنت دچار فلجیت شده که ی وری نگهش میداری،
مهسا چشم غره ای رفت و گفت:هر هر خندیدم…
کجا بودی؟ میدونی نوبتمون کی بود….

ببخشیدی بهش گفتم و ادامه دادم تقصیر من چیه ماهمچیمونو برا دقیقه اخری میزاریم ،خب چی میشه آرایشمونم دقیقه آخری باشه….
مهسا گفت: بار اخرت باشه که ازین اتفاقها میفته… جیغی از سرخوشی کشیدم ک همه ی سرها ب سمتمون برگشت…

بروی خودم نیوردم و بسمت  یکی از صندلیا رفتم تا ارایشگر کارشو انجام بده تازه اولای کارم بود ک ب خواب فرو رفتم نمیدونم اینهمه خواب از کجا میاد….

احساس درد از هر ناحیه بدنم کردم چشامو نیمه باز کردم،بعله درسته با مهسای بیشعور روبرو شدم که با نیشگون های ریزش بلندم کرد…
من:چته،چرا اینجوری میکنی…
سرمو بلند کردم که با قیافه ی عبوس آرایشگر روبرو شدم….
لبخند دندون نمایی زدم و بعد بوسی براش فرستادم…
چشمای آرایشگر گرد شد و زود لبخندی روی لبش نشست…

دوباره شروع بکار کرد دیگه تا اخر کار نه حرفی زدم و نه خوابم برد…

بعد از حدود تقریبا سه ساعت کارش تموم شد لبخند رضایت بخشی از کارش زدو کمکم کرد بلند شم ‌..

به سمت اتاق پرو رفتم و لباسمو پوشیدم

ارایشگر با لذت بهم نگاه میکردوگفت

خیلی زیبا شدید قیافتون یطور خاصه ،دوستدارین مدل عروس این آرایشگاه بشی؟
لبخندی زدم و گفتم:به پیشنهادتون فکر میکنم…
آرایشگر لبخندی زد و از کنارمون دور شد….

با چشم دنبال مهسا میگشتم وقتی دیدمش دهنم واا مونده بود پدرصگ چقد ناززز شده بوددد….

مهسا:وایی پرپری خودتی؟ چقد خوب شدی ،از اون قیافه ایکبیریت دور شدی وبعدش خودش قاه قاه خندید…
پشت چشمی نازک کردم و گفتم :وای وای خودتو نگفتی تا قبل این باید کفاره میدادیم تا قیافتو ببینیم…

یهو هر دومون پقی زدیم زیر خنده و همو بغل کردیم….
بعد از تصویه حساب با اونجا…از سالن آرایشی بیرون زدیم و د برو که رفتیم….

بعد کمی چرخ زدن و آتلیه رفتن و گرفتن انواع ژست خاکبرسری ،ساعت هشت خودمونو ب محل اجرا عروسی رسوندیم….

مهسا تو طول راه با گفتن وای دیر شده ،وایی به شامم حتی نمیرسیم،وایی حتی حنا هم دستمونو نمیگیره وکلی چرت و پرت دیگه مغزمو متلاشی کرد….

باهم از ماشینم پیاده شدیم و بسمت تالار به را افتادیم نمیدونم چیشد که پام پشت پام گیر کرد بهم و هر لحظه منتظر بودم بخورم زمین و مغزم پخش زمین بشه اما….

اما وقتی خودمو تو جای گرم و نرمی دیدم خیالم راحت شده بود که حداقل زمین نخوردم سرمو بلند کردم  و وقتی….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

roya hedayatiii

- پناهنده به دنیایِ خیالی . . . !️
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 سال قبل

کاش کمی طولانی تر بود☹️
در هر حال خسته نباشی عزیزم

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x