رمان پریا

༻پـــــریـــآ پارت 11༻

4
(16)

سام

منتظر جواب از سمتش بودم که یهو چشماش بسته شد ،دست وپامو گم کردم و نمیدونستم چیکار کنم !!!

در ماشینو باز کردم و چنبار صداش زدم ولی انگار  نه انگار…

بین بلند کردن یا نکردنش مونده بودم و بالاخره تهش دلمو به دریا زدم و اونو بلند کردم  و به سمت ماشین خودم بردمش…


در ماشینشو قفل کردم و حرکت کردم ب سمت یکی از نزدیک ترین بیمارستانهای شهر،
تو همین حین که مشغول رانندگی بودم ،گوشیمو دراوردم و با دادن ویس تو گروهی که بچه ها توش بودن ،به اطلاعشون رسوندم ،که اتفاقی افتاده،
گوشیمو رو داشبورد انداختم و با تمام سرعت بسمت بیمارستان رفتم
……

از ماشین پیاده شدم و به قسمت اورژانس رفتم و بهشون اطلاع دادم
زیاد طول نکشید که همراه برانکارد بسمت ماشینم اومدن…
خواستن بلندش کنن ،که یه لحظه حس غیرت به سراغم اومد ..
خوم اروم بلندش کردم و روی برانکارد گذاشتمش..
تو همین حین ازم سوال میپرسیدن که چه اتفاقی افتاده؟
من : یه تصادف جزئی بود،
سری تکون دادن و من ازشون درخواست عکس برداری از سر رو کردم ، اونام سریع بردنش ب سمت یکی از اتاقا ک مربوط ب عکس برداری بود..

خدا خدا میکردم هیچیش نشه،دختره ی احمق جز دردسر هیچی نیست

اصا معلوم نبود این دختره از کجا پیداش شده بودو خورد ب ماشین من

……

بعد از بردن ب اتاق عکس برداری خوشبختانه یکی از پرستارای بخش گفت هیچ صدمه ای ندیده ودر کل یه صدمه جزیی بوده که زیاد مهم نیست
…..

منم از اون پرستار تشکر کردم و بسمت اتاق پریا رفتم و بالای سرش نظاره گر کارهای پرستارا بودم

……

بعد از اتمام کار پرستار با تزریق کردن امپول ب سرم از اتاق خارج شد و منو با پریا رو باهم تنها گذاشت
……

نمیدونم این دختر چی داشت ک از همون روز اولی منو جذب خودش کرد که باهاش بد باشم و اونو اذیت کنم
….

صورت کشیده با دماغ مدل عملی…و موهای طلایی با رگه های قهوه ای دل هر کسیو میبرد

مخصوصا چشای ابی رنگش ک آرامشو بوجود هر کسی تزریق میکرد

با دیدن چشمهای بازش هل کردم و ب عقب رفتم ک سرم محکم به شخص پشت سریم خورد

سرمو عقب بردم ک ببینم کیه ک ی پرستار با غرغر ک میفت مگه کوری جلو پاتو نگاه کن سرشو می مالید

بزور خندمو کنترل کردم ک نخندم

ولی در کمال تعجب دیدم پریا هرهر ب ریش نداشته ی ما میخنده

پرستار با چشم غره ب من و پریا نگاه میکرد

ک پریا خودشو بزور خودشو کنترل کرد

پرستار رو بمن گفت خانمت هر وقت سرمش تموم شد مرخصه ،قبلش بیاید حسابداری تا کارها زودتر انجام بشه

…..

سری تکون دادم و ب همراش رفتم

پریا…..

با دیدن اون صحنه دلم میخواست زمینو گاز بزنم ولی با چشم غره های این پرستار عبوس ک سرشو میمالید مگه میشد

وقتی گفت خانمت نمیدونم چرا ته دلم هری ریخت پایین،شاید حس چندش شدن بود

حدود یه ربع تنها تو اتاق بودم،و یاداور صحنه تصادف…
بیخیال این افکار شدم ک در باز شد و سامیار با همون استایل همیشگیش اومد تو و گفت بریم …

باچشم سرمو بهش نشون دادم ،اول متوجه نشد …
همینطور ادامه میدادم که گفت:د خب با زبون شیش متریت حرف بزن…
جیگرم حال میومد این بشرو اذیت میکردم…
گفتم:به پرستار بگو بیاد سرمو دراره،
نگاهی به سرم توی دستم کرد و اهانی گفت و بیرون رفت
طولی نکشید همراه پرستار اومد و سرمو از دستم جدا کرد…

دوباره بهم گفت بریم،باشه ای گفتم
و عین جوجه اردک زشت دنبالش راه افتادم هرچند بعدش جوجه اردک تبدیل به قوی زیبا شد که یهو وسط راه ایستاد منم ک سرم پایین بود محکم خوردم بهش

…….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

roya hedayatiii

- پناهنده به دنیایِ خیالی . . . !️
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
10 ماه قبل

این قسمت فقط تصادف بود😂
آخه وقتی همو دوست دارن چرا انقدر لج میکنند پوففف🙄
دوست داشتی سری به رمان منم بزن نویسنده جون😊

لیلا ✍️
پاسخ به  roya hedayatiii
10 ماه قبل

مرسی که دنبال میکنی باعث افتخارمه😍

بعد از اتمام تایپ تو این سایت
میخوام فایلشو بزارم اما هنوز نمیدونم کجا و چطور باید بزارم اینجا که نمیشه .

لیلا ✍️
پاسخ به  roya hedayatiii
10 ماه قبل

👈🏻💗👉🏻
باشه حتما به ادمین سایت رمان وان فاطمه هم پیام دادم ببینم چی جوابمو میده
مرسی رویا جان🤗

لیکاوا
لیکاوا
پاسخ به  لیلا ✍️
10 ماه قبل

تو سایت رمان دونی میتونین فایل پی دی اف شده ی رمانتونو بزارین

لیلا ✍️
پاسخ به  لیکاوا
10 ماه قبل

واقعا ؟ این عالیه مرسی که گفتی عزیزم😍

لیکاوا
لیکاوا
پاسخ به  لیلا ✍️
10 ماه قبل

💞

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x