رمان آیدا پارت 38
چند روزی از عید میگذشت
بعد از آن پیام دیگر خبری از سام نشده بود.
گرچه نبودنش دلتنگی هایش را یادآور میکرد اما همان که هنوز فراموشش نکرده بود برایش کافی بود!
سینی چای را با دست های لزران روی میز گذاشت و روبه روی پدرش نشست
صبح اداره ی پلیس بوده و حالا از وقتی که آمده بود اخم از ابروهایش کنار نمیرفت
سعی کرد سر صحبت را باز کند
لیوانی از سینی برداشت و نزدیکش گذاشت:
-بخور بابا
گویا تازه به خودش آمده بود
کلافه دستی به موهایش کشید و در آخر لیوانش را برداشت
تا آخرین قطره ی چایی اش حرفی از دهانش خارج نشد
در آخر مجبور شد خودش سوال کند:
-خوب چی گفتن؟
نگاهش را به چشم های آیدا داد و بعد از فکری کوتاه لب زد:
-اون نیمای کثافت بود که میگفتن زندانه
برای لحظاتی به فکر فرو رفت!
کسی به نام نیما را به یاد نداشت
-قبلا یکی از دست راستاش بود اما خیلی وقته دستگیر شده ولی هیچ حرفی از اون موقع نزده بود
جرقه ای در ذهنش زده شد!
همان روز های اول که در خانه ی سام بود نامی از نیما را شنیده بود
اما چرا پدرش فعل هایش از گذشته حرف میزد؟
نزده بود؟!
شاید حالا همه چیز را گفته باشد.
نگاه نگرانش را به صورت پدرش داد:
-اما خب بعد از چند روز بالاخره این مهرداد ی چیزایی از زیر زبونش کشیده بیرون ولی خونه ای که آدرس داده خالیه
نفس راحتی کشید و سرش را پایین انداخت.
چند دقیقه ای که گذشته بود برایش ساعت ها طول کشید
ولی خداروشکر که در نهایت خیالش آسوده شد!
از جایش بلند شد.
بوسه ای روی گونه ی پدرش زد و به سمت آشپزخانه حرکت کرد.
……..
جارو را برداشت و وارد پذیرایی شد
امروز عروسی خواهرش بود و هیچکس در خانه نبود
مادرش کارهای اصلی را انجام داده بود
فقط جارو کردن خانه مانده بود و چند تا چیز کوچک.
نزدیک های ظهر بود و چند ساعت دیگر مهمان ها میرسیدند
پدرش دنبال کارهایش رفته بود و شیدا هم همراه مادرش آرایشگاه بود
هندزفری اش را گذاشت و مشغول جارو کردن خانه شد
..
بعد از اتمام کارهایش دست و صورتش را شست و به اتاقش برگشت
کنار آینه صورتش را خشک کرد
دیگر وقت آماده شدن بود.
اما قبل از آنکه کاری انجام دهد گوشی اش زنگ خورد
همان گوشی سام!
همان گوشی که مدت ها داخل جیب لباسش همه جا همراهش بود.
حوله را روی میز پرت کرد و تند گوشی را از جیبش خارج کرد
شماره ی جدید بود.
آن قدر به شماره ی قبلی زل زده بود که تمام اعدادش را حفظ بود
تماس را پاسخ داد و گوشی را روی گوشش گذاشت:
-الو
صدایش از هیجان میلرزد.
وقتی صدایی از آن طرف خط نشنید دوباره تکرار کرد:
-الو
تنها صدای نفس هایی بود که از پشت تلفن به گوش میرسید
شاید اشتباه گرفته بودند!
قصد داشت تماس را پایان دهد که صدایش داخل گوشی پیچید
-سلام
سام بود.
خود بی معرفتش بود
با اینکه مدت ها منتظر زنگ او بود ولی در آن لحظه هیچ حرفی به ذهنش نمیرسید
با تعلل زمزمه کرد:
-سلام
دلتنگ صدایش بود.
با بغض روی تخت نشست
-خوبی آیدا خانم؟
آخ لعنتی!
چرا آنقدر لحن صدایش زیبا بود!
سعی کرد خودش را جمع و جور کند:
-خوبم تو خوبی سام؟
فقط دوست داشت اسمش را صدا بزند!شاید فکر میکرد با این کارش او به احساسات درونش پی میبرد
-خوبم،کاری نداشتی که وقتتو گرفتم؟
این هم سوال بود!
زود جواب داد:
-نه نه بیکارم
صدای خنده اش که در گوشی میپیچید طنین زیبایی داشت!
-دلم واست تنگ شده بود آیدا
صدایش آرام بود
لبخند محوی همراه با بغض روی لبش نشست
زمزمه کرد:
-منم
شاید خجالت میکشید واضح حرف بزند:
-شما که بال بال میزدی مارو ترک کنی خانم
چشم هایش را محکم روی هم گذاشت.
-ولی خب میدونم دلتنگ خانواده ات بودی
چقدر خوب که همه چیز را درک میکرد.
بعد از چند لحظه یاد مهرداد افتاد و تند گفت:
-کجایی سام؟
خندید و زمزمه کرد:
-مگه مهمه؟
دلش نمیخواست بگوید تمام چیز هایی را که میدانستم به آنها گفتم.
با تردید گفت:
-پلیسا دنبالتن
همین که او را باخبر میکرد کافی بود
-نگران نباش حواسم هست
پشت بند حرفش گفت:
-اگه کاری داری برو انجام بده ولی شب منتظرم باش
احساس کرد گوش هایش اشتباه شنیده.
گویا سام هم متوجه تعجب او شده بود،خودش ادامه داد:
-ساعت ده و نیم کنار درختی که روبه ی پنجره ی اتاقته.
قلبش از حرکت ایستاد.
سام چطور همه چیز را میدانست.
باید خوشحال میبود که آنقدر به فکرش بود و به خاطرش آدرس خانه اشان را هم پیدا کرده است
-ولی اگه بابام ببینتت..
اجازه نداد حرف هایش را ادامه دهد:
-نگران نباش تو فقط بیا
سکوت کرد و حرف هایش را پذیرفت.
-خوب پس فعلا،شب میبینمت
چند لحظه بعد تماس را پایان داد و گوشی را روی تخت گذاشت و از جایش بلند شد
شاید باید فعلا کارهایش را انجام میداد.
(کامنت فراموش نشه ✨)
آیدا داره پا تو راه خطرناکی میذاره فعلاً با احساساتش داره جلو میره، امیدوارم بعدش پشیمون نشه خداقوت عزیزم
اره با احساساتش جلو رفته فقط.
ممنون که خوندی لیلا جان🦋🍄
وای باز میخواد بدزدتش؟
چه خوبه که باباش و بقیه در به در دنبال سامن آیدا میگه پلیسا دنبالتن🤣
هر چیزی ممکنه.
اره خواست بهش اطلاع بده که مراقب خودش باشه
ممنون از نظرت نرگس جان🌿🌸
بلایی سر آیدا نیاد شایدم تحت نظر باشه پلیسا سام رو دستگیر کنن
باید دید که چی میشه
ممنون که خوندی خواننده جان🎈🌷
سعیددد
سامو میخوامم🥲😂😂آقا یعنی چی چرا انقد خوبه اینن
سعید زود زود پارت بدیااا فردا بفرست بازمم🥲
خسته نباشی خیلی قشنگ بود
ممنون که خوندی فاطمه جان🦋
الهی🥺😂
اگه بتونم باشه حتما.
خسته نباشی.خیلی زیبا بود مطمعنن پارت بعد باید خیلی جذاب باشه زودتر بزارش
هر وقت نوشتم حتما میزارم
ممنون از نگاهت مائده جان✨🍄
سلام خسته نباشیدسعیدجان من فکر میکنم سام یه پلیس مخفی باشه
مرسی سعید ژونم.😘میشه لطفا اگه امکان داره یه پارت دیگه بدی!خیلی وقته پارت ندادی!😣خماری بد دردیه…😓
خواهش میکنم کاملیا جان🌷🦋
اگه بتونم امروز فردا پارت میدم
سلام سلام خوبی مهسا جون خسته نباشی چقد دلم براتون تنگ شده بود….همچنان ازآیدا خوشم نمیاد😕
چه عجب خانوم دیروز جوابتو تو پیامها دادم رفتی که رفتی! امروز روضه بودن برات دعا کردم عزیزم
آره گفتم مهمون داشتیم دیگه نشد جواب بدم تازه یکم تنها شدم اومدم یه سر به رمانا بزنم اینم اولین بود همینو خوندم خیلی عقب افتادم…فدات بشم
سلام نازی جون😁
خوبی
😂😂🤦🏻♀️
سام میدونه آیدا همه چیز رو به پلیس گفته ؟
نه بهش که چیزی نگفته فعلا 😁
ممنون که خوندی نسرین جان🍄🌿
خیلی سام خووووبههههه😍😍😍
ایشالا مهرداد و بابای آیدا بیخیال شن کلا😂🤦♀️
دمت گرم سعید ژووونم❤️💋
عجب🤣🤣🤦🏻♀️
ممنون از نظرت ستی جان🎈🌿
ممنون بابت پارت خوبی که گذاشتی آیدای داستان هم اخلاقیاتش مثل منه و از روی احساسات تصمیم میگیره و هم اسممه و این داستانا برام جذاب تر میکنه
خواهش میکنم گلی😁🍄
چه خوب!
ایدا داره خودشو تو بد خطری میندازه عا
خسته نباشینن
حماییتت❤
باید دید که چی میشه حالا😁
ممنون ادا جان🦋🌷
سلام چرا پارت نمیدی
نامنظم شدی
فکر نکنی هواسم نیس هان🤗🤗🙃🙃🙃🙃🙃😞😞😞😞😞😞😞😞😞😞😞
سلام گلی
امروز یا فردا حتما پارت میدم 😁